🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_سوم دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی داد
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_چهارم
خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم.چه قدر دلم برف و بارون میخواست!
رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه. انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن.
قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه
تحلیل رفت همه توانم!
امیرعلی بود . آره خودش بود.باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه!
نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم:
_ امیر علی ..امیرعلییی
صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد!
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود، مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود!؟
سرزنش گر گفت:
_چه خبره محیااا؟
یادم رفته بود دلخوربودنم،با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم:
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم.اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:
_خب راستش آره!
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:
_یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا. میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی
اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم ... سرخوش پریدم وسط حرفش:
_مرسی که موندی باهم بریم!
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت :
_ماشین ندارم!
لحن امیرعلی بوی کنایه میداد.
نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم:
_چه بهتر با اتوبوس میریم،اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود:
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
دستش رو رها کردم و یک قدم عقب عقب رفتم و امیرعلی وایستاد:
_مگه سرو وضعت چشه؟؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش:
_ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد. لکه لباست هم که کوچیکه!
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت.به دستهاش نگاه کردم:
_بریم یک آب معدنی بخریم دستهات روبشور، بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید:
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم:
_بله آقا ؟
سرش رو تکون داد:
_هیچی !
یک شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره !
دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش .خواست مانع بشه که گفتم:
_چادرم تمییزه!
صداش گرفته بود:
_می دونم نمی خوام خیس بشه!
_ خب بشه مهم نیست ! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره !
بی هوا دستهام رو محکم گرفت:
_ بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم:
_چه عجب یادت افتاد،خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد:
_ببخشید راستش من ...
_باز چی شده امیرعلی ؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
_نه محیا جان نه!
_پس چرا بازم یکدفعه...!
پرید وسط حرفم..:
_بهت میگم ولی الان نه.. بریم؟؟
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه
اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_سوم تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_چهارم
همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا عادی برخورد کردند! اما امان از اقوام خودم.عمه
ها که تکّه بارانمان کردندو خاله ها غصه دارم شدند. مادرم کبود شده بود و اگر دلداری های نسیم نبود دورازجانش
سکته میکرد. آنقدر حفظ ظاهر کردم که همه باورشان شده بود شرایط سخت امیراحسان را باجان ودل پذیرفته
ام.
لبخند هایم را که میدیدند متعجب میشدند، نمیدانستند من همیشه دلم خون است. آخرشب؛پدرم را دیدم.او
که همه ی زندگی اش شده بود سیداحسانش؛ با لبخند به من گفت:
_آفرین دخترم،مبادا به شوهرت اخم کنیا! خیلی آقاست. خداحفظش کنه...اگه بدونی چقدر جلوی عموهات افتخار کردم! مثل شیر میمونه.
برداشت من با پدر زمین تا آسمان تفاوت داشت،من به چه فکر میکردم و پدرم چه...
_باباجون امیراحسان باهام صحبت کرده گفت چطور بفرستمت. دستم را گرفت وبه سمت ماشین امیراحسان برد.
با همه خداحافظی کردم ودر آخر بافرید که چشمانش غمگین بود مواجه شدم.
حق هم داشت.دوسال بود که
تکلیف خودش ونسیم را نمیدانست حالا ما کمتراز دوماه سرخانه زندگی امان رفتیم.
درعقب ماشین عروس را باز
کردم وتنها روانه ی خانه امان شدم.
درهمان ناراحتی به این فکر کردم که امیراحسان اگر تنها من را با این سرباز فرستاد، حتما اعتماد زیادی به او
دارند و واقعا هم درست بود.تمام مدتی را که در راه بودیم نه یک نگاه به من کرد نه یک کلام حرف زد.
اما بازهم این دلیل نمیشد تنهایم بگذارد.بدون درنظر گرفتن شرایط گریه کردم.سرباز بیچاره معلوم بود آنقدر حساب میبرد که حتی جرات نداشت یک عکس العمل کوچک به "فین فین" های من نشان دهد. تنها مثل یک آدم آهنی من را به خانه ام رساند وگفت:
_خانم رسیدیم.تشریف ببرید،من باید ماشینوبه آقا برسونم.
_ممنون.شب بخیر!
تا مطمئن نشد نگهبان آپارتمان دررا برایم بازمیکند،ازجایش تکان نخورد.درکه بازشد، برایش دست تکان دادم واو از دور چراغ داد و راه افتاد.
نگهبان که پیرمردی بود بالباس آبی وشلوار سورمه ای، کلیدی را که آویز قلبی بهش آویزان بود به دستم داد
وگفت:
_مبارک باشه،آقا سید نیستن؟!
چیزی نگفتم و تنها سری به نشانه ی تشکر تکان دادم وراه افتادم.
کلید را به در انداختم و وارد شدم.خانه تاریک بود. هنوز به جای پریز وکلید ها عادت نداشتم.کمی دستم را سراندم واولین کلید را زدم.
هالوژن های آشپزخانه روشن شد.با همان نور هم میشد ادامه داد.کفش هایم را همانجا درآوردم وبه سمت اتاق رفتم.
لامپ را روشن کردم، سرم را به راست چرخاندم وتصویر خودم را در آینه ی بزرگ میزتوالت دیدم.چون کفش هایم را درآورده بودم؛ دامن بزرگم دست وپاگیرتر شده بود.چنگی به آن زدم وبه آینه نزدیک شدم.همچین هم بد نشده بودم..
چقدر امیراحسان بی احساس بود که راحت از من گذشت! بغض کردم.درآینه به خودم گفتم:
_حق نداری گریه کنی.خود کرده را تدبیر نیست! چه توقعی داری؟؟ که خوشبخت بشی؟ همینش هم برات زیاده.لیاقت ما سه دوست پوشیدن این لباس نیست.ما باید کفن بپوشیم.مایی که فرصت پوشیدن این لباسوبرای همیشه از دختر دیگه ای گرفتیم...
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄