eitaa logo
♡مهدیاران♡
1.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
دل💔پر زخم زمین🌍 گفته کسی می آید ... ⁦ -فعالیت تخصصی درزمینه #مهدویت درقالب ارائه متن،کلیپ،صوت،کتاب،عکس نوشته... 📞پاسخگویی : @Majnonehosain 🌐کانال مرجع: @emamzaman 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 همراه ما باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃کسی با من کار نداره... 😔 انصافا چقدر ادعا کردیم امام زمان دوست داریم، اما واقعا چقدر برای برطرف کردن موانع ظهورش تلاش میکنیم.😭💔 ✨ 【 @emamzaman_12
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روش‌های دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍 @emamzaman_12
گریز از هرآنچه غیر توست.mp3
6.8M
تنها؛ یک دعای معمولی نیست!🌱 آنقدر که • همه، ائمه اطهار علیهم‌السلام • این دعا را می‌خواندند!!!✨ این مناجات را بشناسیم♥️ @emamzaman_12
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ انتظارعجیبی نشستہ دردل ما همیشه منتظریم خدا کندکه بیایی ♥️ 🌸
دست ما بر کرم و رحمت ♥️ مهدی_عج باشد🌸 عشق ما آمدن دولت♥️ مهدی_عج باشد🌸 اول از کرمت یا سلطان♡ روزی ما فرج حضرت♥️ مهدی_عج باشد🌸 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 @emamzaman_12
⭕️ به مسخره گرفتن منتظران! 🔹در رساله دوم پطرسی آمده: «در آن زمان، اعتقاد به رجعتِ مجددِ مسیح را به تمسخر خواهند گرفت!»۱ 🔹در انجیل متی می‌گوید: «هنگامی که من؛ مسیح موعود، با شکوه و جلال خود و همراه با تمام فرشتگانم بیایم، آن گاه بر تخت با شکوه خود خواهم نشست. سپس تمام ملت های روی زمین در مقابل من خواهند ایستاد و من ایشان را از هم جدا خواهم نمود، همان طور که یک چوپان، گوسفندان را از بزها جدا می کند...»۲ 📚 ۱-باب۳، آیه۳و۴ 📚 ۲-متی، باب۲۵، آیات۳۱و۳۳ ۱۳ ♥ 【 @emamzaman_12
⭕️ استغاثه ی مردی سنّی 🔹شیخ علی رشتی نقل میکرد: از راه آب فرات به سمت نجف می رفتم. در کِشتی جماعتی را دیدم اهل حلّه که مشغول لهو و لعب بودند. جز یک نفر که آثار سکینه و وقار از او ظاهر بود و آن جماعت مذهب او را مورد تمسخر قرار داده و بر او عیب می گرفتند. با آن شخص هم صحبت و دلیل را جویا شدم. 🔹گفت: آن جماعت خویشان من هستند و از اهل سنت. پدرم نیز از ایشان بود و مادرم از اهل ایمان و من نیز به برکت حضرت صاحب الزمان شیعه شدم. از کیفیت آن سوال کردم گفت: 🔹برای تجارت همراه دوستان از حلّه بیرون رفتم. در مسیر برگشت دوستان خود را گم کردم. راه ما از صحرای بی آب و علفی بود که درّندگان بسیاری داشت. متحیر ماندم و از گرسنگی و عطش ترس داشتم. پس استغاثه کردم به خُلفا و مشایخ و ایشان را شفیع کردم و تضرّع نمودم. فرجی ظاهر نشد. 🔹از مادرم شنیده بودم که میگفت: ما امام زنده ای داریم که کُنیه اش اباصالح است. گمشدگان را به راه و درماندگان را به فریاد میرسد. با خدا عهد کردم: من به آن حضرت استغاثه میکنم اگر مرا نجات داد، به دین مادرم درآیم.پس او را ندا کردم و استغاثه نمودم. 🔹ناگاه کسی را دیدم که با من راه میرود و بر سرش عمامه سبزی ست. آنگاه راه را به من نشان داد و فرمود که به دین مادرم درآیم. پس از نظرم غایب شد. پس از اندکی به حلّه رسیدم و روز بعد برای آموختن معالم دین نزد سید مهدی قزوینی رفتم. 📚 منتهی الامال، باب چهاردهم، ص۱۳۵۴ مولای من، راه را گم کرده ایم، راه را نشانمان بده و نجاتمان ده...😭 ۲۷ ♥ 【 @emamzaman_12
فرازی از امیرالمومنین علیه السلام:✨ `إِلٰهِى🌱 لَمْ يَكُنْ لِى حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلّا فِى وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِى لَِمحَبَّتِك، وَ كَما أَرَدْتَ أَنْ أَكُونَ كُنْتُ🤲 پروردگارا❣ هیچ نیرویی ندارم؛ تا خود را به‌وسیله آن از عرصه گناه بیرون ببرم، مگر آنگاه که به وسیله محبّتت از خواب غفلت بیدارم سازی. و از برکت محبت تو همانی بشوم که تو می خواهی!♥️🌿 💛 【 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_سوم🦋 پرستار چشم غرّه‌ای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در
🌹 دو هفته‌ای از آن حادثه غریب، سپری شده و کمی اوضاع زندگی به حالت عادی بازگشته بود. یکشنبه سرد و بارانی، کلیسای محله چندان شلوغ نبود و همین تعداد اندک هم کم کم در حال متفرق شدن بودند. ادموند در یک ردیف نیمکت تنها نشسته و به مجسمه مصلوب حضرت مسیح نگاه میکرد. حوصله رفتن به خانه‌اش را نداشت، احساس تنهایی کُشنده‌ای سراسر وجودش را در برگرفته بود، تجربه بی سابقه انزوا و دوری. اغلب اوقات روز، وقت و بی وقت به یاد آن دختر می‌افتاد. توان فکر کردن به آن روز و آن حادثه را نداشت، چهره خونین آن دختر که به یادش می‌آمد، حس ترس و وحشت حاکم در رؤیاهایش بر او غالب میشد. این دختر همان بود، همان چشمهای براق و درخشان که به او نگاه می‌کرد، حتی زمانیکه به سختی باز شده بود! خودش بود اما وجه اشتراک این دو را نمی فهمید. ادموند عزیز، حالت چطوره پسرم؟ رشته افکارش از هم پاشید، برگشت و پدر فیلیپ را بالای سرش دید که دستش را بر روی شانه او گذاشته و با صمیمیت خاصی فشار می‌داد. خواست از جایش بلند شود که کشیش اجازه نداد و در کنار او نشست... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🌱با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... @emamzaman_12
41.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃دعا میتونه کاری بکنه که یه لشکر و چندین موشک نمی‌تونن انجامش بدن! 💛ماها با امید زنده‌ایم . . . ما به اندازه گناه هامون دعا نمی کنیم... بلکه به اندازه امیدمون دعا می کنیم!🌿 👌 【 @emamzaman_12