♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_بیستویکم🦋 زمانی که در دهکده با هم قدم میزدند، گاهی با بعضی از همسایگان قدیمی
#رمان_ادموند
#پارت_بیستودوم🌹
ادموند نگاهش رو تیز کرد و پرسید: شما چی میخواین بگین؟!
- آقای پارکر! انکار نکنید، ما میدونیم که شما ۸ ماه پیش مبلغ ۲۰۰۰ پوند به خانم پنکس دادید برای اینکه...
- برای اینکه چی؟! بله من انکار نمیکنم که این پول رو به الیزابت قرض دادم اما... ادموند عصبانی شده بود، ابروانش در هم گرهخورده و رنگ صورتش سرخ شده بود.
- برای اینکه اون از شما باردار بوده آقای پارکر! و شما این پول رو به اون دادید تا در همان ماههای اولیه که از وجود چنین بچه ای باخبر شدید، مجبورش کنید که فرزندتون رو سر به نیست و این لکه ننگ رو پاک کنه اما اون حاضر به انجام چنین کاری نشد... و وقیحانه به ادموند خیره شد.
آه از نهاد ادموند بلند ولی صدا در گلویش خفه شد، احساس میکرد سقف اتاق بر روی سرش خرابشده است؛ او در مدتی که با الیزابت نامزد بود حتی بندرت دست او را در دست گرفته بود چه برسد به اینکه بخواهد قبل از ازدواج رابطه ای نامشروع با او داشته باشد. زیر لب با خود گفت؛ خدایا، کمکم کن، و سرش را در دست گرفت.
آرتور بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شد که نمیتواند با قید ضمانت او را از بازداشتگاه بیرون بیاورد، به سرعت با راشل تماس گرفت و به سمت خانه ادموند به راه افتاد. ادموند به یک بازداشتگاه انفرادی منتقل شد. هوا کمکم رو به تاریک شدن بود، نور کوچکی به داخل بازداشتگاه میتابید، در تنهایی و تاریکی بهجز مرور خاطرات و فکر کردن به مشکلی که با آن درگیر شده بود، هیچ کار دیگری از دستش برنمیآمد.
نمیخواست تسلیم ناامیدی شود اما این اتهام خیلی سنگین بود! ادموند در تمام دوران زندگی مجردیاش هرگز پایش را از حد و مرزها فراتر نگذاشته بود، بااینکه در یک جامعه بیبند و بار زندگی میکرد اما نحوه تربیت خانوادگی و اصالت ذاتیاش باعث میشد که خود را ملعبه و بازیچه لذتهای زودگذر و شهوانی قرار ندهد. آنقدر به حفظ ارزشهای انسانی معتقد بود که گاهی دیگران او را مورد استهزاء قرار داده و بیمار روانی خطابش میکردند اما در واقعیت اینگونه نبود بلکه او فقط نمیخواست به هرزگیها آلوده شود.
اکنون سایهای شوم بر زندگیاش افکنده شده بود که معلوم نبود چه اتفاقات و مرارتهایی را برایش رقم خواهد زد! سر به دیوار گذاشت و آرام گریست، برای خودش، برای الیزابت که الآن به هر دلیلی مرده بود، برای همسرش که نمیدانست چه مصیبتهایی انتظارش را میکشد و برای پدر و مادرش.
ادامه دارد...
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】