♡مهدیاران♡
#او_می_آید #داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚 #پارت_بیست_و_هشتم «تو فتوا بده ۲ » امام زمان پشتوانه روحی و
#او_می_آید
#داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚
#پارت_بیست_و_نهم
«تو فتوا بده ۳ »
مرد مدائنی ناخواسته و بی اختیار آنها را نگاه می کند:
جوان چیزی از زمین برمی دارد و در مشت فقیر می گذارد.
مرد فقیر با مشاهده آن بخشش شادمان می شود و در حق آن جوان دعای فراوان می کند.
در یک لحظه کوتاه از اندیشه مرد مدائنی می گذرد که چه چیز باارزشی ممکن است روی زمین وجود داشته باشد که فقیر را آن همه خوشحال کند.
دلش می خواهد این را بداند نگاه بر فقیر می اندازد و می اندیشد که پیش او رفته و سوال نماید: اما شاید فقیر راستش را نگوید.
پس بهتر است که از جوان خوش سیما بخواهد که حقیقت بخشش خود را فاش سازد. بر این تصمیم است که سر بر می گرداند به سوی آن جوان.
اما شگفت انگیز است جوان انگار آب شده و بر زمین فرو رفته است.
او ... او همین جا بود!
کجایی تو کجا!
جوان که گمانی ناگهانی بر اندیشه اش هجوم آورده است به سوی مرد فقیر رفته و او را سوگند می دهد تا چیزی را که در دست دارد به او نشان دهد.
مرد فقیر مشت گشوده و دانه ای طلا را که به شکل و اندازه ریگ های روی زمین است نشان او داده و می گوید:
-آن مرد؛ مدائنی که همراه یکی از دوستان خویش می باشد، شگفت زده به او نگریسته و با لکنت زبان می گوید:
-خدا را سوگند می خورم، که او حجت پروردگار بود امام زمان(عج)
دوستش در حالیکه با کنجکاوی میان مردم چشم می دواند سر به تصدیق او تکان می دهد.
سپس هر دو نفر آنها قسمتی از آن محل را برمی گزینند تا جوان خوش سیما را بیابند اما تلاششان بی ثمر می باشد.
وقتی از جستجو خسته می شوند به سوی گروهی که آن جوان خوش سیما در میان آنها بود رفته و سراغ او را می گیرند.
یک نفر از میان آن گروه پاسخ می دهد:
-درباره این جوان اطلاعی جز این نداریم که از سادات علوی است و هر سال پیاده به حرم می آید و در مراسم حج شرکت می کند.
خروش دردمند جوان مدائنی و دوستش در صحرا می پیچد.
-ای امام زمان(عج)! کجایی؟! کجا هستی تو؟! چرا تو را نشناختیم؟! چرا!
📚برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】