eitaa logo
بانوان فاطمی
2.7هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
233 فایل
این کانال برای پیگیری، فراگیری و آموزش مسائل فرهنگی است و نسبت به کمک های امداد در حوزه معیشت و حقوق ،درمان و...هیچ اطلاعی ندارد برای شرکت در مسابقات به آی دی پیام @YaMahdi_1199 . فقط به ایتا پیام بدید.
مشاهده در ایتا
دانلود
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چگونه را جبران کنیم؟ 👌 از دست ندهید @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
من بینهایت قسمت اول.mp3
5.35M
خودت‌ رو یه‌‌جور دیگه تعریف کن..!) 🎞 سریال آموزشی《من بینهایت》 💢 از خودشناسی تا آرامش 📌 🎙 @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✒️جلوی آیینه بایستید به خودتون احترام بذارید🫡 . . . 🎙دکترهلاکویی @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدمیزاد سختِشه که بگه "به مَن توجه کن". برایِ همین قیل و قال راه میندازه، عصَبی میشه، داد میزنه، قهر میکنه، فَرار میکنه، با خودِش و زَمین و زمان لَج میکنه، برایِ اینکه به چِشم بیاد، برایِ اینکه دیده شه .. تو فقط میبینی که چِشماشو میبَنده و داد میزنه و هیچی نِمیشنوه؛ اون داره میپَره و دستاشو تِکون میده و میگه "هَی، من اینجام، ببین مَنو!" داره میگه "به مَن توجه کن .." و میدونی چقَدر درموندَست این جمله؟ .. سراسَر اِستیصاله .. و وقتی به زبون بیاد؛اگه به زَبون بیاد، دیگه گفتن و نگفتنِش، فَرقی نداره .. @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
27.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
....... کلید معمای سلوک..!) 🧐 🎞 سریال آموزشی ■《من بینهایت》 💢 از خودشناسی تا آرامش @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
AudioMix_11-11-23_22-49-10-546_11-11-23_22-49-12-946.mp3
8.03M
🔴 4 قانون در ارتباط کلامی ⚪️ نکته ی سوم @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
💠دقایقی 👇👇 دارد دویدن(!) و نرسیدن 🏃 که دویدن ما زدن است... به قول تنها کسانی مردانه می‌میرند که زیسته باشند...👌 شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان شهادتیم...😔 بسنده کردیم فقط به 🌅 چسبانده شده ی دیوار اتاق! عکس و 📝 که فقط پست شد! کانال های که پر شد از صوت 🎙و روایت شهدا!😞 و تصویر زمینه ی گوشی هایمان که سنگینی نگاه👀 را درک نکردیم...🙁 💢 تنها برای است... که و این عالم شهادت می دهند به برای خدا شدن شهیدان... شهادت را؛❌ اگر هر مکان و زمان⏱ که باشیم ما را در بر خواهد گرفت...🕊 به یاد صحبت های در ظهر عاشورا ی فکه: اگر شهادت را می خواستیم!👇 ⚜در شیراز هیئت رهپویان وصال هم باشی، محمد مهدوی میری... ⚜در شمال تهران هم باشی،شهید صیاد شیرازی میری... ⚜در وسط هم باشی،شهید لاجوردی میری... ⚜وسط این رمل های بعد از جنگ هم باشی،سید شهیدان اهل قلم میری... ⚜مصطفی احمدی روشن هم بشی،در کوچه پس کوچه های به شهادت میری... شهادت را ... اگر باشیم... شبیه شان می شویم...👥 نه به حرف ، در ...💪 زندگی کنیم که می شویم...🌷 و حالا باید گفت:👇 ⚜زیر چرخ اتوبوس🚌 زائران شهدا در پارکینگ ، هم باشی! حجت الله رحیمی میری... ⚜خادمه الشهدا در فضای مجازی💻،در حله عراق هم باشی؛ بعد زیارت اربعین... میری... 🌸🍂 @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
(قسمت هفتم) فرصت زیادی نداشتیم، بقیه یگان‌ها کارشان را تمام کرده بودند، مانده بودیم ما که باید سریع‌تر شناسایی‌مان را تمام می‌کردیم. آن شب پنج شش تیم آماده شدند. موقع حرکت، کاوه گفت منم تا دیدگاه با شما میام و آمد. می‌دانستیم چه قصدی دارد، دیدگاه را بهانه کرده بود، همیشه همین طور بود بایست خودش می‌آمد از نزدیک راهکاری را می‌دید، به این قانع نمی‌شد که ما براش گزارش ببریم. می‌گفت من شخصاً باید بدونم شب عملیات نیروها از چه جاهایی به دشمن می‌زنند و باید بدونم که شما چه جور راهکاری را انتخاب کرده‌اید. تیم‌های گشتی که رد شدند، کاوه هم با ما راه افتاد. هرچه کردیم حریفش نشدیم. گفتیم شاید روی منصوری را زمین نزند، یعنی کمتر پیش می‌آمد که او چیزی بخواهد و محمود جواب رد بدهد. بین همه بچه‌های مسئول برایش احترام خاصی قائل بود، معاونش بود. پاپیش گذاشت و گفت آقامحمود شما نیا تا هرجا که بگی خودمان میریم، اینطوری خیالمان راحت‎تره. تا او را مطمئن کند ادامه داد بچه‌ها قول میدن امشب کار شناسایی رو تمام کنن. فایده‌ای نداشت، راهش را کشید و رفت. ما هم راه افتادیم دنبالش. کمی که رفتیم رسیدیم به نقطه رهایی. هدف هفت، ارتفاعات بلفت بود که هم دور بود و هم خیلی مهم و حیاتی، محمود هم قاطی همان تیمی شد که باید به آن سمت می‌رفت. دویست سیصد متر مانده به پایگاه عراقی‌ها، ایستادیم. بچه‎های اطلاعات می‌گفتند شب‌های قبل تا اینجا آمدیم چون می‌ترسیم راهکار لو بره، جلوتر نرفتیم. یکی‌شان گفت مهدیزاده همین جا رفت روی مین، حتماً عراقی‌ها حساس شدن. هوا مهتابی بود و سنگرهای دشمن کاملاً دیده میشد. تا زیر پای سنگر کمینشان رفتیم. همانجا پشت یک تخت سنگ بزرگ نشستیم، آنقدر نزدیک بودیم که صدای حرف زدن عراقی‌ها را به خوبی می‌شنیدیم. یک سرفه کافی بود تا همه چیز خراب شود. تو چنین حال و احوالی، محمود گفت باید جلوتر برین، از بین سنگرهاشون رد بشین و برید آن پشت ببینید چه خبره؟ همه تعجب کردیم ریسک خطرناکی بود. فاصله‌ای که ما با دشمن داشتیم کوچک‌ترین حرکت‌مان را می‌دیدند، چه برسد به اینکه بخواهیم از بین سنگرهاشون هم بگذریم. با این احوال جای بحث و جدل نبود، همیشه از خدا می‌خواستیم محمود دستوری بدهد تا ما بی چون و چرا اجرا کنیم. حتی حاضر بودیم از جانمان مایه بگذاریم. تازه اگر یک کم این پا و آن پا می‌کردیم خودش می‌رفت. جواد سالارزاده و یکی دو نفر دیگر اسلحه و تجهیزاتشان را گذاشتند و چهار دست و پا از بین سنگرهای کمین رد شدند. همانطور که می‌رفتند با تمام وجود، آیه شریفه «وجعلنا» را به نیت آن‌ها می‌خواندم. تا چشم دید داشت تعقیب‌شان کردم. آن شب سرما بیداد می‌کرد. هر چند دقیقه یک بار به اطراف سرک می‌کشیدم و منتظر صدای تیراندازی بودم. هوا کم کم رو به روشنایی گذاشت اما از جواد و بقیه خبری نشد. هیجان و تشویش آمده بود سراغم. دهانم را به گوش محمود نزدیک کردم تا بگویم اگر بچه‌ها نیامدند چکار کنم؟ دیدم خوابیده، انگار نه انگار که چند قدمی عراقی‌ها هستیم! هیچ موقع ترس برایش معنی نداشت. توی حساس‌ترین صحنه‌های نبرد مرگ را به بازی می‌گرفت. همه‌اش به اطراف نگاه می‌کردم، صدایی به گوشم رسید، خوب که نگاه کردم دیدم خودشان هستند. وقتی به ما رسیدند خوشحالی را میشد از حال و هواشان فهمید. جواد همینطور که نفس نفس میزد گفت نیروهای دشمن مثل مور و ملخ جمع شده‌اند آن پشت. محمود که حالا بیدار شده بود گفت فعلاً ساکت باشین تا از اینجا دور بشیم. از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم. حالا هوا روشن شده بود، اما ذرات مه همه جا را فراگرفته بود. خیالمان راحت بود که از دید دشمن پنهان هستیم. وقتی به خط خودمان برمی‌گشتیم خوشحال بودیم که کار چهار پنج شب شناسایی را یک شبه انجام دادیم، این را مدیون حضور کاوه بودیم. (به نقل از همرزم شهید ناصر ظریف) 🕊️ 📚 سردار آفتاب ۱ ویژه نامه سردار شهید محمود کاوه (📝 حمیدرضا صدوقی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
🔴 خفقان شدید زمان امام کاظم (علیه السلام) و سرگردانی شیعیان در تشخیص امامِ بعد از امام صادق علیه السلام هشام بن سالم میگوید: «من و ابوجعفر مؤمن الطاق بعد از وفات حضرت صادق(ع) در مدینه بودیم و اکثر مردم اتفاق نظر داشتند بر آنکه عبدالله افطح پسر آن حضرت، بعد از پدرش امام است.  من و ابوجعفر نیز بر او وارد شدیم و دیدیم مردم به سبب آن که روایت کرده اند امر امامت در فرزند بزرگ است، بر دور او جمع شده اند. ما داخل شدیم و از او مسئله ای پرسیدیم چنانکه از پدرش میپرسیدیم. پرسیدیم از او که زکات در چه مقدار واجب است؟ گفت: «در هر دویست درهم، پنج درهم واجب است.» گفتیم: «در صد درهم چقدر؟» گفت: «دو درهم و نیم.» گفتیم: «به خدا قسم که مرجئه چنین چیزی که تو میگوئی نمیگوید.» عبدالله دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت: «به خدا قسم که من نمیدانم مرجئه چه میگویند.»  پس ما حیران و سرگردان از نزد او بیرون آمدیم و در کوچه های مدینه میگشتیم و نمیدانستیم کجا و پیش چه کسی برویم، بسوی مرجئه برویم یا بسوی قدریه یا زیدیه یا معتزله یا خوارج؟ در این حال بودیم که من دیدم پیرمرد ناشناسی با دستش بسوی من اشاره کرد که «بیا».  من ترسیدم که او جاسوس خلیفه منصور دوانیقی باشد، چون آن ملعون در مدینه جاسوسانی قرار داده بود که آنها متوجه شوند، شیعیان امام جعفر صادق بر چه کسی اتفاق کرده اند تا او را به قتل برسانند، و من ترسیدم که او از ایشان باشد. به ابوجعفر گفتم: «تو دور شو، همانا من بر خودم و بر تو خائف هستم لکن این مرد مرا خواسته است نه تو را، پس دور شو که بی‌جهت خود را به کشتن ندهی.» پس ابوجعفر قدری دور شد و من همراه آن شیخ رفتم و گمان داشتم که از دست او خلاصی نخواهم شد. پس مرا تا درب خانه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام برد و گذاشت و رفت. سپس خادمی از داخل خانه آمد و به من گفت: «داخل شو خدا تو را رحمت کند.» پس داخل شدم و دیدم حضرت موسی بن جعفر است. آن حضرت بدون مقدمه فرمود: «بسوی من بیا نه بسوی مرجئه و نه قدریه و نه معتزله و نه خوارج، بسوی من، بسوی من.» گفتم: «فدایت شوم! پدرت از دنیا درگذشت؟» حضرت فرمود: «آری.» [برای اطمینان از این که او غایب نشده است این سوال پرسیده شده است] گفتم: «فدایت شوم، بعد از او چه کسی امام ما است؟» حضرت فرمود: «اگر خدا بخواهد تو را هدایت خواهد کرد.» گفتم: «فدایت شوم، عبدالله گمان میکند که او بعد از پدرتان، امام است.» حضرت فرمود: «عبدالله، میخواهد خدا عبادت نشود.» دوباره پرسیدم: «چه کسی بعد از پدر شما امام است؟ حضرت دوباره فرمود: «اگر خدا بخواهد تو را هدایت خواهد کرد.» با خود گفتم: «سؤال را خوب مطرح نکردم.» [و امام بخاطر خفقان صریحا نمیخواد امامت خودش رل اذعان کند] گفتم: «فدایت شوم آیا بر شما امامی هست؟» حضرت فرمود: «نه». پس هیبت و عظمت از آن حضرت مرا فرا گرفت مانند آن هیبت و عظمتی که از طرف امام صادق مرا فرا میگرفت. گفتم: «فدایت شوم، آیا سؤال کنم از شما آنچنان که از پدرتان سؤال میکردم؟» حضرت فرمود: «سؤال کن و جواب بشنو ولی فاش نکن که اگر فاش کنی، بیم کشته شدن است.» پس سؤالات از آن حضرت نمودم، پس یافتم که او دریائی است، گفتم: «فدایت شوم شیعه تو و شیعه پدرت در گمراهی و حیرت هستند، آیا آنها را آگاه کرده و بسوی امامت شما بخوانم؟» حضرت فرمود: «هر کدام را که آثار رشد و صلاح در او مشاهده میکنی مطلع کن و از ایشان عهد بگیر که کتمان نمایند و اگر فاش کنند پس سرشان بریده است.» و با دست مبارکش بر حلقش اشاره فرمود. پس من بیرون آمدم و به مؤمن الطاق و مفضل بن عمر و ابوبصیر و سایر شیعیان اطلاع دادم. شیعیان امام کاظم(ع) می‌آمدند و به امامت آن حضرت یقین میکردند و رفتن نزد عبدالله را ترک کردند و فقط عده بسیار کمی نزد او میرفتند منابع: الارشاد، شیخ مفید، ج2، ص213_215 کافی ج1، ص352 @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 شهادت امام کاظم (علیه السلام)🖤 تسلیت باد @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•