به نام خدا.
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
فاطمه خانم از پردیسان
ولی زمانی که میشنیدم.کربلا رفته ها میگفتن اقا ابا عبدلله واهل بیتش همه جوره حواسشون به زوارشان است.فقط در حد شنیدن بود.ولی وقتی خودت زاعر اقا میشوی.تمام شنیدهارو به عینه میبینی.
یکی از چندین اتفاق که خاطره ساز شد رو برایتان تعریف میکنم.
از حسینیه ای که بودیم درنجف به سمت کربلا حرکت کردیم.من با دوتا از دوستان.درراه پیاده روی.پاهایه من شدیدا تاول زد به طوری که به سختی قادر به راه رفتن بودم.برایه استراحت به یک موکب که متعلق به ایرانی ها بود رفتیم.در موکب با خانمی اشنا شدم.این اشنایی واصرار ایشان به اینکه خودش هم مشکل من رو داشتن .خواستن با هم طی مسیر کنیم.تا دوستانم بتوانند خودشان به مسیرشان ادامه دهند.انها رفتند.وما بعد از چند ساعت استراحت در نیمه شب شروع به پیاده روی کردیم.خیلی ارام.ارام.به ظهر که رسیدیم.نمازمان را خواندیم.از یک موکب غذا گرفتیم.خوردیم وبه پیشنهاد این خانم در یک حسینیه کمی استراحت کردیم.با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.ولی همراهم را ندیدم.فکر کردم رفته بیرون والان برمیگرده.مدتها گذشت اما خبری از اون همسفر نشد.باورم نمیشد.من رو تنها گذاشته بود و رفته بود.ترسی بزرگ در دلم افتاد.اخر بار اولم بود در شهری غریب این طور تنها باشم.اون هم با وضعیت بدی که پاهام داشت.تماما تاولهایه خونی زده بود وبه شدت ورم کرده بود.اشک در چشمانم حلقه زد.چاره ای نداشتم باید به مسیرم ادامه میدادم تا به کربلا میرسیدم.از حسینیه که خارج شدم .تمام غربت و تنهایی خانم زینب سلام الله جلویه چشمانم امد.با گریه ..
۱۴ مهر ۱۳۹۹
#مسابقه
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
خاطره ی پیاده روی اربعین
دوسال پیش بود که من نذرکردم همراه خانواده و تعدادی از دوستان به زیارت آقاامام حسین(ع)برم همه ی کارها انجام شد و ما به مرز رفتیم☺️ تا به خاک عراق برویم که ناگهان ازدحام جمعیت زیاد شد همه همدیگررا فشار میدادند😔 و جمعیت زیادی هجوم آوردند و پاسپورتو کیف و تمام وسایل من در ازدحام گم شد😱😱😱همه کسانی که بامن بودند به آن طرف مرز رفتند و من جا ماندم بدون پاسپورت باتمام ناامیدی گوشه ای نشستم باخودم گفتم حتی لایق زیارت نبودم😭😭 که آقا نطلبیده همان موقع مردی که از ماموران انجا بود نزد من امد و گفت چرااینجا نشستی قضیه را برایش تعریف کردم که خانواده ام در ان طرف مرز منتظر من هستند او مرا به آن طرف مرز هدایت کرد 😃و گفت فقط انجا که رسیدی برای من هم دعا کن 🙏من به زیارت آقا رفتم و معجزه ی امام حسین(ع)را دیدم. پس از شش ماه پاسپورت من پیدا شد من آن سال بهترین سفر عمرم را تجربه کردم.😄
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خاطره_ای_از_فاطمه_خانم _منطقه_۱.
۱۵ مهر ۱۳۹۹
به نام حق
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
از کنار پیاده روی عظیم و پرهیاهوی اربعین نمیتوان بی تفاوت گذشت، این را همه افرادیکه تجربه این پیاده روی را داشته اند میگویند، در این راهپیمایی بزرگ همه طیف انسان امده است، پیر و جوان بزرگ و کوچک ، اصلا فرقی نمیکند🧐.
مقصد یکی است ؛ همه به یک سو گروییده اند، تعبیر دیگری از آن آیه مشهور : همه از اوییم و به او بازمیگردیم در این پیاده روی ب گونه ای دیگر جلوه گری میکند،
پیرمردی احتمالا ایرانی👳♂ و حتما خسته از طی این همه راه ، خسته قدم در قدم در مسافتی ک پیاده میرفت اشک ریزان😭 و دست بر دعا گام می نهاد.
کمی ان سوتر زن و شوهری ک عرب زبان بودند خرما و ارده تعارف میکردند، گروهی از جوانان با مداحی و سینه زنان با علمی ب نام حضرت عباس(س) جو را ب غوغا کشیده بودند ، خبرنگاران و عکاسان نیز ب چشم میخوردند ک از این همه شور و هیجان صدا و عکس ثبت میکردند.
خیلی ها نیز با خانواده آمده بودند، یک مرد و سه زن و ده بچه قدونیم قد توجهم را جلب میکند، شاید 30درصد از زائران ایرانی باشند و البته سهم بچه ها کم نیست.
این دنیایی است ک هرکس فقط بل چشمان خودش میتواند ببیند ، دنیایی که برای دیدنش باید ب خویشتن برگشت و عدسی وجود را از زنگارها شست.
"دنیای عاشقان حسین و اربعین حسینی🙏🙏"
#خاطره_پیاده_روی_اربعین
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خاطره راضیه خانم از منطقه ۳
۱۶ مهر ۱۳۹۹
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
به نام خدا
عمودها را یک به یک جلو آمده بودیم و حالا که نزدیک غروب شده بود به دنبال موکبی برای استراحت بودیم😌. موکب کوچکی که به نام ”قاسمبنالحسن“ مزین شده بود، نظر همراهان را جلب کرد.
وارد موکب شدیم.
شمایلی از عکس امام حسین روی دیوار بود. همان عکسی که علیاصغرشان را روی دست گرفتند. کولهها را از دوشمان پایین گذاشتیم.
نمازهایمان را خواندیم و در حال مرهم گذاشتن روی پاهای تاول زدهی همدیگر بودیم. ناگهان درب موکب باز شد. 😃
خانمی به همراه یک دختر ۷ یا ۸ ساله و کودک کوچکی که در آغوش داشت، با کالسکه و ساک و وسایل اضافی وارد شد و با بی حوصلگی پرسید: ”اینجا برای ما جاهست؟!“
دلتنگیِ من، برای دخترم که هم سن و سال دخترش بود، سبب شد تا کنار خودم جایی به آنها بدهم. وارد موکب شدند انگار دوست نداشت با کسی حرف بزند.😶
کودکش را خواباند و به دخترش سفارشات لازم را کرد و رفت…
عدهای از همسفریها از بیرون برایمان ساندویچ فلافل آورده بودند.😋
من اشتها نداشتم، ساندویچ را بهانه کردم و رفتم پیش دخترک. 😍
دختر خونگرمی به نظر میرسید. همینکه کنارش نشستم، متوجه شدم که آرامآرام اشک میریزه!😢
وایِ من!!! سه روز میشد که دخترکم را ندیده بودم. بغلش کردم. به همراهش گریه کردم و گفتم: ”چی شده عزیزم؟!“😭
نمیتوانست، جواب بدهد. کم کم آرام شد و اسمش را به من گفت😌…
حالا دیگه زینب با من دوست شده بود😌 و حتی وقتی داداش حسینش بیدار شد، اجازه داد بغلش کنم.
تو همین حال و هوا یک دفعه مادر زینب وارد شد، بیحوصلهتر از قبل… بچه را از دست من گرفت و تشکر کرد. شروع کرد به شیر دادن بچه…
دو دل بودم که علت ناراحتی و گریه زینب را بپرسم یا نه؟ یک نفر از دوستان ساندویچی آورد و به او تعارف کرد.
در حین شیر دادن چند لقمهای خورد… انگار حالش بهتر شده بود، اما هنوز حوصلهی شیرینکاریهای حسین را نداشت.😞
بالاخره به خودم جرات دادم و پرسیدم از کجا آمدید🧐؟
جواب داد: ”از بهبهان“.
خلاصه آرامآرام لب به سخن باز کرد و گفت: ”ساعت ۷ صبح همراه شوهرم و دخترم و دو پسرم که دوقلو هستند از مسجد سهله راه افتادیم. نیم ساعتی بیشتر پیاده نیامده بودیم که زینب گفت دلم درد میکنه. ابوالفضل (یکی از دوقلوها و برادرِ حسین) را که کمی بیرونروی هم داشت، گذاشتم تو بغل پدرش و نشستم تا از ساکِ زیر کالسکه دارو در بیارم تا بدم به زینب. وقتی بلند شدم نه شوهرم را دیدم و نه ابوالفضل را.😱 گوشیها هم خط نمیداد.😱 سریع راه افتادیم و فقط چشمم به اطراف بود که ببینمشون و تا الان که شب شده، نتونستم باهاشون تماس بگیرم“.😭
شروع کرد به گریه😭 و گفت: ”میدونم ابوالفضلم حتما تا الان مرده! آخه حالش خوب نبود. بچهی شش ماهه، مدام شیر میخاد. پوشک میخاد“.😭
یادم به عکس تو موکب و شش ماههی ابیعبدلله افتاد. به خواهرم گفتم: ”روضه علیاصغر بخون تا متوسل بشیم به شش ماههی امام حسین“.❤️
موکبمان، خیمهی حسینی شد… همه اهل موکب با گوشیهایشان به نوبت با شوهر این خانم تماس میگرفتند شاید موفق به تماس شوند؛ اما بیفایده بود. یک دفعه ازش پرسیدم: ”نکنه خط شوهرتون اعتباریه؟“🧐
گفت: ”بله“.
بله درست حدس زده بودم.😁 شارژشان تمام شده بود و تماس امکانپذیر نبود. سریع برایشان شارژ فرستادم. به دقیقه نکشیده بود که زنگ زدند… شادی موکب را فرا گرفت. 😊
صدای صلوات بود که در فضا پیچیده بود.😊 آنها درست دو تا موکب عقبتر از ما درحال استراحت بودند. مادر زینب سریع رفت و باز هم صدای گریه و صلوات در هم پیچیده بود… بعد از مدتی وارد موکب شد، در حالیکه ابوالفضل کوچولو تو بغلش بود. صورتش خیسِ اشک بود. انگار پاهاش توان حرکت نداشت. در جا نشست. حالا زینب بود که از خوشحالی دیدار برادر، نمیدونست بخنده یا گریه کنه!
ماجرا از این قرار بود که پدر بچهها وقتی از پیدا کردن زن و بچهاش نااُمید میشود، راه را به سمت کربلا ادامه میدهد. در مسیر به خانوادهای برمیخورد که طفل شیرخواره داشتند.☺️ ماجرا را برایشان بازگو میکند. مادر خانواده میپذیرد تا پیدا شدنِ مادر ابوالفضل به امورات کودک رسیدگی کند.😃
حالا ابوالفضلی که دم صبح ناخوش بود با سلامت کامل تو آغوش مادرش جای داشت. آخ! که چقدر روضهی عطش و طفل شیرخوار و مادرش رباب، توی سرم رژه میرفت.😭
آه! از آن ساعتی که رباب با هزار امید کودک تشنه لبش رابه دست پدر سپرد تا سیراب برگردد؛ اما… شاید غم و غصهای که بانو رباب، در دوریِ از طفلش به دل داشت و دارد، اجازه نداد دوباره مادری دوری فرزندش را تحمل کند.❤️
درست است که آن شب بخاطر صدای شادی بچههایی که بعد از ساعتها دوری و دلنگرانی همدیگر را دیده بودند خوابمان نبرد، اما مطمئنم به ایمان و اعتقاد تکتک حاضرین در موکب از پیر تا جوان افزوده شد.☺
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خاطره زهرا خانم از پردیسان
التماس دعا
۱۷ مهر ۱۳۹۹
بسم الله الرحمن الرحیم
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
دراولین پیاده اربعین بهمراه پسر بزرگم وارد نجف شدیم درقاب چشمانمان عکس گنبد آقا افتاد حرم آقا خیلی شلوغ بود بعدازسلام دادن و عرض ادب یکی دو ساعتی تو صحن نشستیم وبا آقا حسابی درد دل کردیم و بعداز خداحافظی از آقا،راه افتادیم به سمت کربلا جاده پراز جمعیتی بود که از هرقوم وملیتی با یه علم رهسپار کربلا بودنن تا روز اربعین خودشون رو به ارباب برسونن من که مریض😞 شده بودم ودست وپا گیر پسرم شده بودم به عمودها نگاه میکردیم و میرفتیم تااینکه بعد از سه روز بلاخره به عمود۱۰۸۰ موکب حضرت معصومه (سلام الله علیها)ساعت ۱۲شب ⏰رسیدیم جا برا استراحت 🛌پیدا نمیکردیم هوا 💨🌬خیلی سرد بودانگار همه چیز دست به دست هم داده بود و خواست خدا بود که شب اونجا باشیم نماز صبح رو به جماعت خوندیم و قرار بود تا ظهر اونجا باشیم تقریبا ساعت ۷بود که بیرون رفتم تا به پسرم سر بزنم دیدم که پشت پرده زودتر از من اومده بود وایستاده بود دیدم با یکی حرف میزنه جلوتر رفتم پشتش بهم بود یه دفعه برگشت پسر کوچکم بود سراز پا نمیشناختم جون تازه ای گرفتم تا دیدمش بغلش کردم و بوسیدمش آخه ۵ سال بود که ندیده بودمش درست بعداز جدا شدن من از باباش اونم بخاطر اینکه میدونستم که وقتی ببینمش اون برگرده بابا و زن باباش اذیتش میکنن ولی دست تقدیر✍ مارو اونجا بهم رسوند یه مدتی با هم بودیم ولی موقع رفتن شد چه دیدار شیرینی 🤗بود و چه جدایی😩 سختی بازم باید دوریش رو تحمل میکردم دوباره حالم بهم ریخت خیلی سخت و ناراحت😞 کننده بود ولی هر جور بود ازش 💔جدا شدم حال بعدش رو درک ☹️میکردم از طرف دیگم پسر بزرگم که بعد از دیدن باباش🧔مورد بی اعتنایش قرار گرفته بود و خیلی ناراحت 🙁بود مونده بودم بعد این جدایی دوباره چطوری خودم رو 🤔آروم کنم به آسفالت کف جاده خیره شده بودم واشک😢😥تو چشمام جمع شده بود آروم آروم اشک😭میریختم گرد وغبار زیادی تو آسمون بود وهوا به قرمزی میزد تا اینکه بلاخره بغض آسمون هم ترکید وشروع به باریدن 🌧کردتقریبا از موکب دور شده بودیم که شب رو تو چادری سر دو راهی کربلا استراحت کردیم تا صبح خودمون رو به کربلا برسونیم آخه اربعین بود
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خاطره ملیحه خانم از ناحیه ۳
۱۸ مهر ۱۳۹۹
images-10-1.jpeg
9.4K
🏴 اربعین آمدواشکم زبصرمی آید
گوییازینب محزون زسفر می آید
باز در کرب وبلا شیون وشونی برپاست
کز اسیران ره شام خبر می آید
🥀 #خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت(پیاده روی اربعین)
دوماه می گذشت که پدرم بر اثر بیماری سخت فوت شده بود.خاله ام میخواست به همراه پدربزرگم به کربلا برود به ماگفت شماهم میاید پدرم آرزوی زیارت کربلا را داشت ما هم (من ومادرم) به نیابت پدرم تصمیم به این سفر زیارتی گرفتیم اقدام به گرفتن پاسپورت کردیم یک هفته طول کشید تا به دستمان رسید سپس با اتوبوس به سمت مرز مهران حرکت کردیم وارد استان ایلام شدیم زائران برای استراحت به مسجدی که در آن جا بود می رفتند در آن جا با سه خانم آشنا شدیم آن ها هم مثل ما پاسپورتشان مهر خروج از کشور نخورده بود و با ماهمسفر شدند مرزمهران بسیار شلوغ بود وبه راحتی نتوانستیم پاسپورت ها رامهر بزنیم دو روز در مسجد ماندیم تا پاسپورت ها مهر شد و وارد مرز عراق شدیم درآن جا هم جمعیت پر ازدحام بود به سختی از جمعیت بیرون آمدیم هواهم بسیار سرد بود واز شدت سرما وخستگی در یک گوشه ای نشستیم وقتی می دیدم کاروان ها با اتوبوس راهی کربلا میشدند پاسپورت ما هم مهر ورود نخورده بود دلم شکست واشک بر صورتم جاری شد به آقا امام حسین گفتم :آقا جان ما در این جا غریبیم و اولین بارمان هست به زیارت شما می آییم خودت کمکمان کن، یکی از ما که رفته بود پاسپورتها را مهر بزند آمدوگفت: درآن جا آقایی را دیده از او پاسپورت ها را گرفته تاببرد مهر بزند بعد از ساعتی آن آقا آمد وپاسپورت ها را به ما داد وگفت: من چندمین بار هست که به سفر کربلا می آیم ومی توانم تا نجف همراه شما باشم
۱۹ مهر ۱۳۹۹
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
یا حسین و با حسین یک نقطه کم دارد
یا حسین گفتن کجا و با حسین بودن کجا
سفرنامه کربلا نوشتن ندارد و فقط دیدن دارد؛برای نوشتن درباره کربلا باید قلم را به دل داد نه به دست چرا که سخنی که از جان بر آید بی گمان بر دل نشیند.
. فراهم آوردن مقدمات سفر کربلا دست هیچ کسی به جز صاحبخانه نیست، او که میهمانش را بطلبد همه زمین و زمان را بهم می دوزد و می بندد و می سازد تا خوانده شده را به محل خواهان بکشاند. وقتی که صاحبخانه اجازه تشرف میهمان را می دهد، زمین و زمان دست به دست هم می دهند تا موانع از سر راه برداشته شده و میهمان گام در راه میهمانی بردارد.
خیلی دلش کربلا میخواست هر دفعه محرم و صفر که میشد اشک تو چشای زیبای مادرم جا خشک میکرد و هوایی میشد؛هی به خودش میگفت یعنی منم میتونم یکی از اون زائرا باشم؟؟
ولی خب آرزوی محال و دست نیافتنی بود😔
یه روز از روزهای محرم به صورت اتفاقی صدای تلفن به زنگ در اومد هراسون به سمت تلفن دویدم، یه خانومی گفت که آیا مادرت تا به حال به کربلا رفته؟
آیا پاسپورت داره؟گفتم بله گفت پس بگو سریع با مدارکش بیاد به این آدرس اگه خدا راضی باشه انتخاب شده برای سفر کربلا امام حسین طلبیده
هنوز توی حالت مبهم و گنگی بودم باورم نمیشد؛یعنی آقا طلبیده؟؟؟یا حسین
سریع به سمت مامان رفتم با ترس و نگرانی که توی چشمام بود مامانم ترسید و گفت چیشده؟گفتم مامان آقا طلبیدت ،دیدی آرزوت بر اورده شد،دیدی بالاخره شدی یکی از اون زائرا
رفتی تو رو خدا به آقا بگو ماهم دوس داریم بیاییم پابوسش بگو حواسش به دلمون باشه که این دل بدجور بی تابی صحن و سراشو میکنه
بالاخره روز موعود فرا رسید از طرفی خوشحال بودم که بالاخره به آرزوش رسید و از طرفی ناراحت بودم که چرا اقا مارو نطلبیده و تنها داره میره
وقتی که جدا شدیم و راهی شدن دوساعت بعدش زنگ زد و گفت که اتوبوس خراب شده و معطل شدیم شاید دیرتر برسیم کلی نگران شدیم و نذر و نیاز کردیم تا خبر رسید که اتوبوس درست شده توکل به خدا کردیم و دل نگران بودیم تا از مرز رد بشن
که دوباره خبر رسید یکی از لاستیک های اتوبوس کمباد شده و باز اسیر شدن هوای ایلام خیلی سرد شده بود و این مسافرا دلتنگ
بالاخره با گذشتن زمان اتوبوس درست شد و راهی شدن و رسیدن به مرز مهران
تا میخواستن از مرز رد بشن رئیس کاروان گفت که پاسپورات هاشونو جا گزاشته دل تو دل هیچکی نبود فکر میکردن که دیگه نمیتونن برن اونور مرز
همه ناامید و خسته با هوای سرد پشت مرز منتظر پاسپورت بودن رئیس کاروان گفت میدونم خسته اید و چشم انتظار میدونم که دل تو دل تک تکتون نیست اما رسیدن به کربلا و دیدن صحن و سرای آقا سختی زیاد داره باید صبر داشته باشید مثل حضرت زینب باید تحمل داشته باشید و با سختی ها و مشکلات جلوی روتون بجنگید تا بتونید برسید به اون صحن و حرم بعد از دو شب پاسپورت ها به دستشون رسید و با اشتیاق به سمت جلو حرکت کردند
بعد از برگشت مامان وقتی میگیم از اونجا برامون بگو میگه یه خواب شیرین بود و اشک تو چشماش جمع میشه و از آقا میخواد که باز بطلبه و دوباره راهی بشه❤️
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خاطره مهتاب خانم از ناحیه ۳
۲۰ مهر ۱۳۹۹
#مسابقه_خاطره_نویسی
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
بسم رب الحسین علیه السلام
.
وااااای نگم از مشّایه (پیاده روی اربعین) که هر چی بگم کم گفتم..... با هر قدم طعم عشق رو مزه مزه میکنی....
بقول مداحی موکبای تو راهی: می ارزه خستگی(یسوه التعب)
با تمام سلولهای وجودم اعتراف میکنم که همه سختیاو خستگیا ومشکلاتش واقعا می ارزه..... .
اصلا قرار نبود راهی مشّایه بشیم،
بخاطر کم تجربه بودن و یهویی راهی پیاده روی شدن با وسایل زیاد راهی شدیم....
هرچی میگذشت سنگین تر میشدیم وهرچی سنگین تر راه طولانی تر و تمام همّ وغممون شده بود مبادا دیر برسیم....بعداز سه روز تازه رسیدیم #عمود سیصدوپنجاه.... اینجا بود که یاد حدیث امام حسین علیه السلام افتادم:
فقیران و تهی دستان مومنان چهل سال زودتر از مومنان ثروتمندان وارد بهشت میشوند ، امام (ع) برای درک بیشتر این موضوع مثالی را هم بیان فرمودند : مانند دو کشتی که از گمرک می گذرند ، مامور وصول گمرک به آن دو کشتی نگاه میکند و یکی از آنها را پر از بار می بیند و دستور می دهد آنرا نگه دارید.
(ارشاد القلوب جلد یک صفحه سیصدوهفتاد)
همش باخودم میگفتم اگر سبک بودیم خیلی جلوتر بودیم زودتر میرسیدیم....
اما با بخاطر اوردن این حدیث دل از تمام تعلقات دنیایی کندم تو اون سختی و تصمیم گرفتم سبکبال تر تو این دنیا زندگی کنم چون ما انسانها تو این دنیا مسافری بیش نیستیم وخواه ناخواه باید به مقصد وجایگاهمون بازگردیم.....
کدوم مسافری دلش میخواد بار و بندیل سنگین همراهش سنگینی کنه...
کدوم مسافری حرص و طمع برش میداره و بخاطر جا و مکان خوبتر باهمسفریش میجنگه و اونو از خودش میرونه؟!
همه ی ما همسفر آخرتیم بیاییم سبکتر قدم برداریم
بیاییم مهربان تر باهم باشیم....
درست مثل عراقی هایی که موکب زده بودن و با دل وجان وبا محبت خالص به زائران اباعبدالله خدمت رسانی میکردن....
دمشون واقعا گرم....
تا نگاه میکنی
وقت، وقت رفتن است
بیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر میشود
باز هم همان حکایت همیشگی
آه... ای دریغ حسرت همیشگی
ناگهان ، چه زود ، دیر میشود.....
از نجف بگم یا کربلا؟
از سامراء بگم یا کاظمین؟
بزارید اول از غریبی دوطفلان مسلم بگم....
از دو کودکی که پا به حرمش میزاری یه حس عجیبی دورت میگرده....
یه حس غریب.....
همزمان با ورود به سامراء اذان عصر یا نمیدونم شاید مغرب اهل سنت سرداد...
این اولین بار بود که صدای #اذان بدون نام امام اولم علی رو میشنیدم.....
تو دلم کلی غصه خوردم...
هم برای اون دسته از اهل سنتی که نمیدونم تکلیف عبادتهای خالصشون چی میشه؟! هم برای غربت حرمین سامراء....
#سامراء همون شهری که هیچ شیعه ای جرأت رفت و آمدعلنی به آن را نداشت، حالا با حضور ایرانی ها آباد شده بود و جمعیت شلوغی از زائرا(که اکثرا ایرانی بودن) به پابوسی پدر وپدر بزرگ امام زمانم مشرف میشدن....
وچقدر غریبانه تر سردابی(زیرزمینی) که آخرین پناهگاه امام زمانمان بود....
همانجایی که حالاهم پناهگاه وسرپناه زائران شده
آخ از #نجف
همان شهری که #سلطان_عشق #حیدر_کرار #امام پرهیبتم #حضرت_علی_علیه_السلام درآن حرم دلبری دارد که وصفش خارج از توان من است...
تنها همین یک جمله بس که زندگیم آنجا دگرگون شد.... #کاظمین
پدر و فرزند امام هشتمم وپدر خواهرشان حضرت بی بی معصومه جان سلام الله علیها
حسی عجیب لطیفی بود ....
مهربانی را میشد در حرمین شریف مطهرشان استشمام کرد....
واما
بگویم یا نه....؟! هنوزهم که میخواهم از #کربلا بگویم اشکها مجال نوشتن نمیدهد....
#سرزمین_آرامش
#عشق_جاویدان
#ابرهای_دلتنگی
#سیل_اشک
#توقف_زمان
#بهشت_برتر
#بین_الحرمین
وخدای احدی که در آنجا جور دیگر در عمق قلبها، لمس میشود...
و
امان
از
#تل_زینبیه
#یا_قمر_بنی_هاشم
#اذن_دخولم_بده
#سین_مثلِ_سلام_آقا
#السلام_علی_الحسین
#وعلی_علی_ابن_الحسین
#وعلی_اولاد_الحسین
#وعلی_اصحاب_الحسین_علیه_السلام
#کربلا
#مشایه
#قدم_قدم
#پیاده_روی_اربعین
#عشق_فقط_یک_کلام_حسین_علیه_السلام
#یسوه_التعب
#اللهم_الرزقنا_حرم_دائما
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۲۲ مهر ۱۳۹۹
#مسابقه
#خاطره_ای_از_تکه_ای_از_بهشت
باسلام وخسته نباشیدخدمت تمامی خدوم دلسوز مرکز
نمیدانم چگونه زبان به بازگشایی این خاطره بازکنم ونمیدانم آیااجازه بازگو کردن آن رادارم ویانه!؟
خاطره ای که هروقت به یادمیاورم اشک😭 ازدیده گانم جاری میشودو لرزه برجانم میفتد..
سال ۹۵بود که توفیق شدتانام من کمترین هم جزء زائران اباعبدالله الحسین علیه السلام ودرکناردوستان کاروانم ثبت شودآن هم درایام اربعین سیدوسالارشهیدان. ازخوشحالی درپوست ☺️خودنمیگنجیدم واصلا باورم نمیشد که آیا واقعا آقا من روسیاه رو هم طلبیدن!کوله بارسفرمو بستم ومیدانستم که هرچه بارسبکتر سبکبالتر خواهم بود...آماده سفرشدیم .سفری که
لحظه به لحظه اش خاطره است تارسیدن به معشوق.
درابتدا قرارشد به سمت نجف حرکت کنیم.زمانی که رسیدیم به حرم نورانی آقاامیرالمومنین اشک بردیده گانم حلقه بست چرا که به دیدارپدرشیعیان امام اولم نایل شده بودم اصلا احساس غربتی نداشتم!مگر میشوددرخانه پدرباشی و حس غربت داشته باشی!؟سه شب درنجف بودیم وشب سوم برای وداع واجازه ازمح
ضرپدربرای زیارت فرزند شون آقاامام حسین به حرم مشرف شدیم و خاطره من ازهمین شب به یادماندنی شکل گرفت..باتنی چندازدوستانم واردحرم شدیم وپس اززیارت درشبستان حضرت زهراسلام الله علیها اندکی نشستیم ودعاونمازخواندیم وسپس مشغول صحبت باهم شدیم.ناگاه احساس کردم بوی میوه خیار🥒 درشبستان پیچیده وهرجایی این بوبه مشامم میرسیدآن را هوس میکردم.آن شب وداع هم درشبستان خیلی هوس کردم.به دوستانم گفتم بچه ها خیلی هوس خیارکردم 🥒.بچه ها گفتن ماالان ازکجا برای توخیارپیداکنیم!؟گفتم بچه ها کاری ندارد ازخود آقا امیرالمومنین خواهش میکنم که همین الان برای من خیاربفرستن🥒...دوستانم خندیدن😄 و منودست انداختن که ببین چی ازحضرت میخواد...گفتم بچه ها مگه خواسته من چه اشکالی دارد!؟مگرنه اینکه خوداهل بیت هم فرمودن حتی نمک طعامتونم ازمابخواهیدخب منم ازایشون خواسته اینچنینی دارم وبازهم دوستانم به من خندیدن وگذشت تازمانی که بعدازوداع ازحرم خارج شدیم و به سمت محل اسکان حرکت کردیم چون قراربود فرداصبح زود شروع به پیاده روی به سمت کربلا داشته باشیم وقراربود سه روز پیاده روی کنیم وبایداستراحت میکردیم تابتوانیم این سه روز این مسیررو طی کنیم.زمانی که به محل اسکان رسیدیم چون شام نخورده بودیم مسئولینمان برایمان غذا آوردن در ظرفهای یکبارمصرف دربسته.وقتی من ظرف غذاموبازکردم به بچه ها گفتم چه جالب واسمون خیار🥒هم گذاشتن غذاهم فلافل وسیب زمینی سرخ کرده بود.بچه ها گفتن خیارکجابود!؟شایدباورتان نشود تک تک ظرفهارو نگاه کردیم ولی دریغ ازیک تکه ازخیار..هیچ کدام درظرفشان خیارنبود...همگی لرزه به جانمان افتادوگریه😭 کردیم...باچشمانی اشکبارباخودم گفتم آقا امیرالمومنین هوس یک زائرشو وهوس فرزندشوبی جواب نگذاشتن.افسوس که مااول ازهمه، همه درهارو میزنیم و به همه کس رو میندازیم واسه حل مشکلاتمون وبازشدن گره های زندگیمون وآخرسر سراغ خداواهل بیت میرویم...این خاطره به من این پیامودادکه وقتی خالصانه وصادقانه ازهمون ابتدا خواسته هامونو ازاهل بیت بخواهیم مطمعنا بی جواب نخواهند گذاشت...وقتی آقا امیرالمومنین هوس یه زائرشو بی جواب نگذاشتن مطمعنا حواسشون به حاجتهاوخواسته های بزرگمونم هست...پس دوستان عزیزبیاییدهمگی باهم فقط درخونه اهل بیت رو بزنیم.
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خاطره ازطرف سکینه خانم.منطقه ۳
۲۳ مهر ۱۳۹۹