#ارسالی_همسنگری
سلام خسته نباشید به مناسبت تولد برادرمهربانم
#اجرتون_با_حاجهمت😍
@enayate_shahidhemat
سلام علیکم
ببخشید امروز که اول مبارک بود میخواسم یه چیزی براتون تعریف کنم که همین ساعاتی قبل اتفاق افتاد
راستش خواب دیدم که سردار سلیمانی زنده هست و اینکه این خبر رفتنش حقیقت نداره حتی تو کانالهای معتبری اعلام کردن
یه کانال مداحی بزرگ بود که خبرشو گفتن.
داشتم همینجور که خواب میدیدم صدام زدن برا سحری😔
بعد گفتم اره سردار نرفته سردار هنوز بینمونه سردار هنوز زنده هست اخه خدا خودش گفته کسی که در راهش کشته میشه زنده هست اره دوستان سردار هنوز کنارمونه😭
و من حقیر اولین روز ماه مبارک رو با حاج قاسم شروع کردم😔
تو این ماه عزیز شهدا رو فراموش نکنیم💔
التماس دعا
یا علی مدد
@enayate_shahidhemat
#ارسالی_همسنگری
سلام وقت بخیر
من میخواستم خوابی که از سردار دلها دیدم و بازگو کنم این خواب برمیگرده به قبل چهلم سردار:💔
تو خواب دیدم که توی ی روستای ناشناخته بودم ناگهان ی نفر منو به اسارت خودش گرفت ادم خوبی نبود
و منو نزدیک یک مغازه کوچیک برد،
من از دستش فرار کردم رفتم توی مغازه
به بهانه خرید خودمون مشغول کردم که یهو دیدم سردار روی ی صندلی تو مغازه نشسته😢 شوکه شده بودم هم متعجب بودم هم خوشحال که ایشونو میبینم اخر طاقت نیاوردم رفتم جلوشون زانو زدم و با گریه😭 ازش میخواستم کمکم کنه ، و من میدونستم انگار یه حسی به من گفته بود سردار اونجا نشسته بوده و مراقب بوده داعش نیاد و اتفاقی نیافته
و ایشون رفتن بیرون از مغازه نشستن باز من دنبالشون رفتم نمیدونم چطور شد که یهو ازشون سوال کردم منو کی میبرید گفتن( در اخر) میبرم
و نفهمیدم منظورشون چی بود😞 حتی باز ازشون سوال کردم ولی جواب ندادن
و مقداری نصیحت کردن بعدم بیدار شدم
و من به یقین رسیدم که سردار باز هم زنده است بازهم محافظت میکنن از کشور....😔
@enayate_shahidhemat
هدایت شده از اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
🌸🍃
🍃
•|| #همسر_شهید
.
منــ چہـ میدانسټمــ🍃
ڪ بعد→
ٺُ دیگر ایݩــ🌏 دݩـیا
دݩیاے سابقــ✨
نخواهد شد🍃
از وقٺـے رفٺـے دیوار🌬
همــ بہـ من نیشخݩد:)
میزݩد💔
#فرزندان_و_همسرشهیدهمت
#بعد_از_شهادت🕊🕊🕊
@kheiybar
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
🌸🍃 🍃 •|| #همسر_شهید . منــ چہـ میدانسټمــ🍃 ڪ بعد→ ٺُ دیگر ایݩــ🌏 دݩـیا دݩیاے سابقــ✨ نخواهد شد🍃 از
#ارسالی_همسنگری👇👇
به توسلام درودهمسرفداکاروصبورحاج همت قهرمان نه اینطورنیست ماهرگزشماوصبرتان وگذشت وفداکاریتان رافراموش نکردیم ونه ایثاروخون حاج همت را:لحظه ایی شهداواهدافشان راازیادنمیبریم ودرحدتوفیق درمسیرشان هستیم ودعاگوی شماوفرزندان صبورتان که حتماجای پدرراپرکرده ان وآرمانهای حاج همت رادنبال میکننداگرقدت خمیدوتنهایی بچه هارابزرگ کردی ماشرمنده ایم که نمیدانستیم کجاییدتاکمک تان باشیم امامن وامثال من همیشع مدیون ودعاگوی شماییم
کوتاهی مارابه بلندی روح بزرگ ومعنویتان ببخشیدوبدانیدریشخندی درکارنیست شماافتخارملت ومایه سربلندی ماهستیدنفسهایمان گروزحمات وتنهایی های شماست الهی آن روزکه همه حسرت میخورن شمادرکنارحوض کوثرازدستان پرمهرساقی کوثرعلی ع آب بنوشیدوبالبخندهمیشگی حاج ابراهیم همت باایشان محشوربشویدوهمه تلخیهابه کامتان شیرین وگوارگردددورنیست آن روزاندکی دیگرصبرکنید
@enayate_shahidhemat
#ارسالی
سلام
سپاس گذارم بابت کانال خوبتون
ما شهرضایی هستیم و در جوار شهید همت... ولی نسبت به ایشون شناخت نداشتم😔.... از وقتی عضو کانالتون شدم معرفتم نسبت به شهید بالا رفته و می دونم دیگه سر مزار چه مرد بزرگواری می رم🙂
الحمدلله
جزاکم الله خیرا🤲
@enayate_shahidhemat
#ارسالی👇
سلام علیکم
نحوه رفیق شدن من با #داداش_ابراهیم
اینجوری بود که از چند سال همش یه حسی نسبت بهشون پیدا کرده بودم کلا عکس وضو گرفتنشون همه جا بود و من با دیدنش قلبم به تپش می افتاد...😊
رفیق شهیدم کسه دیگری بود اما تقریبا یک سال پیش بود که واسه قبول شدن در یک جا رفتم که امتحان بدم عکس #حاجی کنارم بود و همش نگاهم به ایشون..
بعد از اینکه از اونجا اومدم بیرون نگاهشون توی ذهنم مرور میشد و منو درگیر خودش کرده بود...☺️
نگاهش به مزه عسلینی میداد شیرین بود
هنوزم همون مزه رو میده و من خیلی مزه نگاهشو دوست دارم🌸
حتی یک بار بهش گفتم بهم ثابت کن که رفیقمی و بعدش یهو عکسش جلوم ظاهر شد😍
@enayate_shahidhemat
#ارسالی_همسنگری👇
#قسمت_اول
بسم حبیب
سلام و عرض تسلیت ایام محرم خدمت تمامی عزیزان کانال که با لطف میخونید اجرتون با صاحب این ماه
داستان زندگی و عنایات حاج داداش به بنده بسیار هست و در چند پست خدمتتون ارائه میدم
🌸آغاز سخن بر میگرده به زمانی که
دانشجو بودم و توی حال و هوای خودم
یه دختر که عشق مد روز و شیطنت و...
البته اهل نماز روزه بودم اما اینکه با شهدا آشنا باشم و بشناسم نه☺️
تا اینکه دانشگاه برنامه راهیان نور گذاشت اسفند ماه
با دوستام گفتیم میریم اردو حالا با بچه بسیجی ها چه ایرادی داره کاریشون نداریم
توی مسیر کلی شلوغ کردیم گفتیم و خندیدیم
تا رسیدیم بیمارستان صحرائی امام حسن مجتبی (ع)
ورودی اونجا یه بنر بزرگ از یک اقایی زده بودن با چشمان نافذ و لبخندی محو
نگاهم که بهش افتاد مثل برق گرفته ها بودم اونم برق سه فاز
بی اختیار میخکوب اون تصویر شدم
نمیدونم چرا ولی دلم لرزید به شوخی گفتم السلام علیکم و رحمه الله
دوستام خندیدن گفتم بچه ها حاجیمون انگار اومده استقبال 😁
همون موقع یکی از بچه های بسیجی اومد گفت حاج همت رو میشناسی؟
گفتم نه چطور گفت مگه الان نگفتی حاجی اومده استقبال؟ گفتم شهید همت که میگن ایشونه؟
تایید کرد و من اینبار عمیق تر نگاش کردم. اسمش رو شنیده بودم ولی تصویرش رو تاحالا ندیده بودم
تو جمع بچه ها میگفتن میخندیدن ولی من یه جوری شده بودم بقول بچه ها اصلا تو باغ نبودم همش تصویر اون شهید جلو چشام بود بین بچه ها همون خانم رو پیدا کردم گفتم این شهید همت کجا شهید شده گفت جزیره مجنون
گفتم اونجا هم میریم؟ گفت نه ولی طلائیه به اونجا نزدیکه. گفتم اونجا چی میریم گفت جز برنامه نیست نمیبرن
پنچر شدم... 😔
نمیدونم چرا
نمیدونم این حس چی بود بجونم اومده بود
وقتی سوار اوتوبوس شدیم به راننده گفتم آقا طلائیه نمیرین؟
گفت سری های قبل بوده الان نمیرن
گفتم نمیشه برین به بقیه نگیم
نمیدونم راننده چی حس کرد شایدم براش این درخواست از دختر شیطون ماشین عجیب اومد با مسئول صحبتی کرد و گفت میبرمتون طلائیه😍
بلوایی تو دلم شد وقتی رسیدیم حال و هوام عجیب بود بی اختیار مثل کسی که چیزی رو گم کرده اشک میریختم و دنبال شهید همت میگشتم
دوستام متحیر بودن و براشون عجیب بود چی شده که گریه میکنم از جمع شدم و یه گوشه تنها نشستم و با شهیدی حرف زدم که اصلا نمیدونستم کیه که دیدن یه چهره ازش دوروزه دلم رو متلاطم کرده
دلتنگ بودم اما...
انگار گم شده بودم تو دنیای جدید
برگشتیم و تمام دغدغه ی من شد شناخت این شهید با نگاه خاص
#ادامه_دارد...
@Enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
#ارسالی_همسنگری👇 #قسمت_اول بسم حبیب سلام و عرض تسلیت ایام محرم خدمت تمامی عزیزان کانال که با لطف می
این اون تصویر بود که اولین بار دیدم💔😔
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
این اون تصویر بود که اولین بار دیدم💔😔
#ارسالی_همسنگری
🌸 داستان منو حاج داداش
👈قسمت دوم
وقتی برگشتم از راهیان نور خیلی دلتنگ اونجا بودم حتی دلتنگ اون جمع
یه روز رفتم سراغ خانمی که مسجدی بود و جلسه قرآن میذاشت ماه رمضون
ایشون همیشه از من میخواست بیام عضو بسیج مسجد بشم و کارهای فرهنگی انجام بدم ولی من اون موقع دوست نداشتم اون محیط رو
وقتی بهشون گفتم میشه برام از شهید همت بگین
بهم گفت چی شده که از ایشون میپرسی؟؟
گفتم راهیان اسمشون رو شنیدم دوست دارم بشناسمشون
با لبخند گفت پس خود شهید دعوتت کرده راهیان میخواد دوستت بشه
گفتم مگه شهید دعوت میکنه😳
با خنده گفت بله اول اونا انتخاب میکنن
بعد اجازه میدن شمام اونا رو بشناسی
تو فکر بودم که گفتن
میدونستی ایشونم بسیجی بودن و بعد هم پاسدار؟😉
بازم تو فکر فرو رفتم ولی بعد گفتم نمیدونستم ولی با اینحال میشه برام از ایشون بگین؟
بهم قول داد روز بعد در اینباره بحث کنیم
روز بعد یه برگه چاپ شده دستم داد و گفت اینو بخون و داخل اینترنت بیشتر سرچ کن
توی برگه وصیتنامه شهید بود
برام دغدغه شده بود بدونم اینکه تولدشان چه تاریخ بوده بچه کجاست خلاصه بیوگرافی ایشون رو کامل بدونم
دیگه هر سری کارم شده بود متنهای مختلف گیربیارم از ایشون
بهشون گفتم آقای همت اگه شما زنده اید اگه واقعا منو انتخاب کردید برا دوستی یه نشونه بدید تا باورم بشه
چند وقت بعد یه نمایشگاه زده شد تو مرکز شهر و اتفاقی دیدم کتاب عکس شهید همت بین اون همه کتاب منو جذب میکنه رفتم و برای اولین بار
بجای لاک و لوازم آرایش و لباس تازه مد شده و پوستر شادمهر عقیلی که خواننده مورد علاقم بود
👈چیزی خریدم که مربوط به شهدا
اومدم خونه دونه دونه عکسها رو با لذت ورق زدم گفتم وای این نشونه بود😍
عکسارو ورق میزدم و با عکسای شادمهر روی دیوار مقایسه میکردم
یه حس عجیبی بود اونم چون حس کردم شهید بهم نشونه داده
از اون روز به بعد خیلی بهش علاقمند شدم دوست داشتم صدا شو بشنوم اونم باهام حرف بزنه یا خوابشو ببینم
اما خبری از خواب نبود و نشونه ها از طریق متن و کتاب میرسید و به همینا دلم خوش بود😊
@Enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
#ارسالی_همسنگری 🌸 داستان منو حاج داداش 👈قسمت دوم وقتی برگشتم از راهیان نور خیلی دلتنگ اونجا بودم
🌸داستان من و حاج داداش
👈قسمت سوم
سه سال از آشنایی با حاجی میگذشت و دیگه بهشون حاج داداش میگفتم
برای من جوری شده بود که وقتی کاری انجام میدادم که خوب نبود حس میکردم عکسشون اخم میکنه و وقتی کاری میکردم که رضایت دارن بهم لبخند میزنن یه ارتباط عمیق قلبی که حس میکردم
یه شب دلم خیلی گرفته بود وقت خواب عکسش رو گذاشتم روبروم و شروع کردم گلایه که اگه منو قبول داشتی تو این سه سال خوابم میومدی تو منو خواهرت نمیدونی دوستم نداری منو نمی بینی صدام و نمیشنوی میگن هستی پس کووووو میگفتمو گریه میکردم😔
با گریه خوابم رفت
خواب دیدم در خونمون رو زدن و من تنها خونه بودم رفتم در رو باز کردم
یه اقایی با موهای جوگندمی و لباس نظامی دم در بود گفتم بفرمایید سرش رو آور بالا و گفت سلام 😊
گفتم وااااااااااااای حاج داداش شمایین
با خنده گفت مهمون نمیخوای؟
گفتم ببخشین بفرمائید تو
با آرامش وارد شدن و گوشه اتاق نشستن و منم روبروشون نشستم
دلم آروم شده بود گفتم خیلی خوش اومدی نمیدونی چقدر دلم تنگ بود
بهم نگاه کرد و گفت من همه چیز رو میدونم و خبر دارم چرا اینقدر کم صبر شدی چرا بیقراری میکنی چرا فکر میکنی حواسم بهت نیست و برام مهم نیستی همون موقع بیسیم حاجی که شبیه گوشیهای امروزی بود زنگ خورد و حاجی جواب داد و بین حرفامون چند بار دیگه این اتفاق افتاد
با اعتراض گفتم حاجی چرا اینقدر زنگ میزنن امروز که اومدین اینا نمیذارن حرف بزنیم
با لبخند گفت میبینی چقدر سرم شلوغه
میبینی چقدر آدم هست که باهام کار داره
فکر نکن فقط خودت تنها باهام کار داری خیلیا مثل تو ازم کمک میخوان و کار دارن
اینو بدون حواسم به همه تون هست و تنهات نذاشتم
همون موقع زنگ در رو زدن رفتم دم در یه سرباز بود یه بسته داد گفت محرمانه ست لطفا بدین حاجی
آوردم دادم تحویل ایشون چون محرمانه بود ب فاصله نشستم تا حاجی راحت باشه بسته رو باز کردن چیزی شبیه قاب بود ولی ندید چی نوشته حاجی تا اونو دید خیلییییی خوشحال شد بالای سرش برد
با خنده بهم گفت با من بلند تکرار کن
اللهم عجل لولیک الفرج
همینطور کرد فریاد میزد و باهاش تکرار کردم از خواب بیدار شدم
اذان صبح بود نماز خواندم ولی تمامش بغض گریه بود و تصویری که مدام میخندید
بعد این ماجرا بسیجی شدم بعشق حاج داداش
و دیگه میدونستم حاجی اگه خوابم نیاد سرش شلوغه ولی هوامو نو داره😊
@Enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
🌸داستان من و حاج داداش 👈قسمت سوم سه سال از آشنایی با حاجی میگذشت و دیگه بهشون حاج داداش میگفتم برای
🌸 داستان من و حاج داداش
👈قسمت چهارم
چند سالی از دوستی با حاج داداش و بسیجی شدنم گذشته بود
بعلت جریاناتی حال روحی خوبی نداشتم
حتی بسیج هم سر نمی زدم و رشته ی امور از دستم خارج شده بود
با حاجی درد دل کردم و گفتم حالم بده داداش کجایی نمیخوای کمکم کنی؟
شبش خواب دیدم از یکی از خیابون های شهر عبور میکردم یهو چشمم افتاد به حاج داداش
با ذوق دویدم سمتشون 😍😍
گفتم سلام داداش خداقوت شما کجا اینجا کجا. چه خبره؟
جوابم رو با خوشرویی داد و در حالیکه به یک سری پوستر و عکس و چسب اشاره میکرد گفت خبر که زیاده
گفتم کمک نمیخواین؟
با لبخند گفتن چرا که نه بوقتش خبرت میکنم😊
یه خانمی رد میشد گفت ایشون کی هستن،؟ گفتم مگه نمیدونی ایشون شهید همتن حاج داداش بنده
اومد سلام کرد و التماس دعا گفت
گفتم حاجی میدونستی به داشتن همچین فرمانده ای افتخار میکنیم
با خنده گفت. میدونستی ما فرمانده ها هم به داشتن تو افتخار میکنیم؟ هردو خندیدیم
یهو یه جیپ اومد ایستاد و گفت حاجی بریم ناهار. حاجی بهش نگاه کرد و گفت باشه
رو کرد سمت منو گفت ناهار خونه خواهر دعوتم میای بریم؟ روم نمیشد گفتم نه زشته شما بفرمایید
گفت بیا بریم خوشحال میشن بعدم میرسونمت
گفتم نه ممنون داداش مزاحم نمیشم بفرمایید
با خنده رفت برام دست تکون داد گفت منتظر باش خبرت میکنم😊👋
یک هفته از خوابی که دیدم گذشت
از بسیج بهم زنگ زدن
برای یادمان کمک خواستن آدرس گرفتم رفتم برای دیدن محل برگزاری
یاااااخدا چی میدیدم😳همون مکان که حاجی رو دیدم
رفتم مقر بچه ها با کلی عکس و پوستر و چسب و نوار روبرو شدم😭
تو گوشم یه چیز مدام تکرار میشد
منتظر باش خبرت میکنم
منتظر باش خبرت میکنم
منتظر باش خبرت میکنم
حاجی خودش خواست اون یادمان انجام بدم😭😭😭
@Enayate_shahidhemat