عِنْدَربِهِمْ یُرْزَقُوُن
📚 #معرفی_کتاب 📕 مربعهای قرمز ✏خاطرات حسین یکتا از رزمندگان سالهای دفاع مقدس و فعالان فرهنگی جهادی
📖 #برشی_از_کتاب :
📕 مربعهای قرمز
ستون گردان بیسر و صدا از کنار مسجد گذشت. آسمان خودش را به گنبد رسانده بود. ستارهها مثل پولک راه خاکی تنش را در دل تاریکی از کنار مسجد تاب داده بود، ما هم دنبالش. هر چه جلوتر میرفتیم، دلم بیشتر میلرزید. انگار بعد از مسجد دنیا تمام شده بود. ما بودیم و خدا. زیر دید و تیر مستقیم عراق گردن کشیده بودیم و راه میرفتیم. از هیچ کس صدایی شنیده نمیشد. بیسیمهای حنجرهای روی گلوی فرمانده گردان گروهانها بسته شده بود تا با ارتعاش تارهای صوتیشان با هم ارتباط برقرار کنند. بوی بهشت میآمد. اشک روی صورتم راه باز کرده بود. فرشتهها کنار جاده خاکی ایستاده بودند. اسم آنهایی که رفتنی بودند را مینوشتند و اشکشان را پاک میکردند. تا به نهر خین برسیم نیم ساعت طول کشید. نیم ساعت بهشتی که هنوز طعمش زیر زبانم است.
خاکریز لاغر و کوتاهی در انتهای راه انتظارمان را میکشید. دولا دولا پشتش خزیدیم. یک گروهان غواص از گردان کوثر به فرماندهی«حاج ابوالفضل شکارچی» قرار بود به دماغه جزیره بوارین بزنند. بیسرو صدا در استتاری لب نهر جاگیر شدند. صفحه فلزی بزرگی که نصف تنش در نیزار بود، نصفش در آب. غواصها زیر آن چیدند. گردان ما هم به سینه خاکریز چسبید.
سکوت سنگینی بینمان لانه کرده بود.
آخرین شب با هم بودن داشت میگذشت. برق اشک را در چشمهای بچهها میدیدم. لبها به ذکر میجنبید و چشم ها از رفقا حلالیت میطلبید. طاقت نگاه کردن نداشتم. میترسیدم جا بمانم و این نگاهها تا آخر عمر جانم را بسوزاند. چشمهایم را بستم و نفس عمیق کشیدم. باز بوی بهشت میآمد. بین خاکریز لاغر ما و دژ عراق نهر خین بود. عرضش بیست متر هم نمیشد. دوست داشتیم زودتر فرمان آتش برسد تا به نهر بزنیم؛ اما خبری نشد. خاکریز برایمان آخرین مانع ورود به آسمان بود و دیگر پشتش بند نمیشدیم. فکرش را هم نمیکردیم تا صبح پای این خاکریز ماندگار شویم. بچهها همان طور نشسته چفیهها را روی صورت انداختند و خوابیدند.....
🌹️➣ @Endarabbehem
〇عِنْدَرَبِّهِمْ یُرْزَقُوُنْ ⇧ ⇧ ⇧
#برشی_از_کتاب📖
📚 سربازسالهای ابری
.. در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردانهای ما شهید شد. گردان بی فرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرمانده گردان کنم. بچه ها برادری را معرفی کردند و گفتند که قبل از انقلاب توی آمریکا بوده و تکنسین هواپیماست. نیرویی مومن، مخلص و باتقوا که توی اطلاعات و عملیات بود. کنار برادر چیتساز برای ما کار شناسایی مواضع دشمن را انجام میداد. موضوع را با او در میان گذاشتم. هرچه اصرار کردم نپذیرفت. گفت:
- من لایق این مسئولیت نیستم! مسئولیت سنگین است. من کوچکتر از این حرفها هستم.
خیلی اصرار کردم، اما نپذیرفت. آدم فهیم و باسواد و خوشکلامی هم بود. گفتم:
- نیروها تو را پسندیده و به من معرفی کرده اند. در این شرایط تکلیف است، باید بپذیری!
کمی فکر کرد و گفت:
- امشب تا فردا صبح به من مهلت بده!
قبول کردم. اواخر شب بود که نامه ای به دستم رسید. دیدم نامه ی همان برادر است... نامه با خط و انشای زیبایی نوشته شده بود. در نامه از من خواهش کرده بود و گفته بود: «من وقتی به عنوان یک نیروی اطلاعات و عملیات از خاکریز مقدم خودمان جدا میشوم و در مسیر کمین دشمن قرار میگیرم، در آن تنهایی و تاریکی شب، خودم با خدای خودم تنها میشوم، وقتی آن استرس و فشار را تحمل میکنم و عرق ترس روی پیشانی و بدنم می نشیند، خدا را به خودم نزدیکتر احساس میکنم. این حالات برای من مقدس است. احساس میکنم گناهانم با این کارها بخشیده میشود. خواهش میکنم این لحظات ناب را از من نگیر. از من بگذر!»
نامه را که خواندم دیدم چه روح لطیف و دل بزرگی دارد. حوالی صبح بود که خبر آوردند فلانی شهید شده است! ... خیلی تکان خوردم و ناراحت شدم.
🎤خاطرات شفاهی عبدالحسین بنادری، فرمانده سپاه آبادان از روزهای جنگ در کتاب «سرباز سالهای ابری»
🌹عندربهم یرزقون
http://eitaa.com/joinchat/2203320324Cbd12753a1e
📚 #معرفی_کتاب
⭕️سومین کتاب شهید ابراهیم هادی منتشر شد.
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی برای معرفی بهتر شخصیت این شهید بزرگوار، #کتاب جدیدی با عنوان « #خدای_خوب_ابراهیم (ویژگیهای قرآنی این شهید) را روانه بازار نشر کرد.
📖 #برشی_از_کتاب:
از بزرگان محل و مسجد ماست.کنارش نشستم و گفتم از ابراهیم برایم بگو. سکوت کرد.چشمانش خیس شد و گفت: جوان بودم.محیط فاسد قبل از انقلاب. میخواستم کار را رها کنم. میخواستم به دنبال هرزگی بروم و...
آن روز سرکار نرفتم.ابراهیم هم سر کار نرفت. چون تا ظهر با من در خیابان راه رفت و حرف زد تا مرا هدایت کند.صاحب کار من که از بستگانم بود، دنبالم آمده بود. یکباره مرا دید. جلو آمد و یک کشیده محکم در صورت ابراهیم زد!
فکر کرده بود او باعث گمراهی من است! اما ابراهیم ...
برای خدا صبر کرد. صبر کرد تا توانست مرا آدم کند. مرد صورتش خیس خیس شده بود و با سکوتش این آیه را فریاد می زد:
⚜ وَلِرَبِّکَ فَاصْبِرْ
⚜ و بخاطر پروردگارت صبر کن (مدثر/7)
http://eitaa.com/Endarabbehem