#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتاد_شش
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
چهره ی اون اقا پسر برام آشنا اومد…هر چی فکر کردم یادم نیومد که کجا دیدمش……
وقتی مامورا رفتند اون اقا پسر دوباره برگشت پیشم و گفت:من علی هستم و میخواهم یه چیزی بهتون بگم که لطفا بین خودمون بمونه……اون پسر جوون گفت:راستش وقتی اون اتفاق برای شما افتاد نوید به من زنگ زد و گفت که شمارو برسونم بیمارستان آخه من یکی از دوستای نوید هستم…..نوید صبح اون شب رفت ترکیه و روزی صد بار زنگ میزنه و حالتو میپرسه….پوزخندی زدم و گفتم:نوید برای من مرده….علی گفت:هر کاری داشتید به من بگید تا براتون انجام بدم…..فقط تشکر کردم و دوباره سکوت…..علی خداحافظی کرد و بعد از اینکه چند قدم رفت برگشت و گفت:راستی نگران هزینه ی بیمارستان نباشید…..علی که رفت گوشی رو برداشتم و شماره ی عمو رو تا اونجایی که توی ذهنم بود روگرفتم….چند بار اشتباه شد اما بالاخره با جابجایی اعداد عمو گوشی رو برداشت……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_شش
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا حتما و صددرصد دلش قرصه که از این شهر به اون شهر راحت قاچاق میکنه،.با مریم مشورت کردم و رفتم برای اعتراف..درسته یه چیزایی رو قبلا گفته بودم اما فرار کردن و دوستی با رضا رو هنوز نگفته بودم…وارد دفتر شدم خانم سرپرست با دیدنم لبخند زد و گفت:در خدمتم،از لحن کلامش دل و جرأت پیدا کردم و نشستم و از خودسوزی مامان تا دوستی با رضا و فرار و غیره رو براش تعریف کردم…بشدت داشتم با یادآوری خاطرات گریه میکردم که خانم سرپرست اومد کنارم و نوازشم کرد و گفت :نفس عمیق بکش و آروم باش…..اگه زودتر میگفتی الان پیش خانواده ات بودی…اما باز هم دیر نیست…اون شب با وجدان راحت خوابیدم و فردا منو بردند پیش قاضی،قاضی ازم آدرس خونه ی رضا رو خواست…گفتم:آدرس بلد نیستم اما اگه منو ببرید همون خیابونی که دستگیر شدم شاید بتونم بهتون نشون بدم…قاضی منو با چند تا مامور فرستاد به اون محل و من تونستم خونه ی رضا رو بهشون نشون بدم ،،بعدش منو بخاطر اینکه درگیری نشه برگردونند دادسرا ...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اگر مادرم به حرفهام اهمیت میداد هیچ وقت حرفهام دهن به دهن نمیچرخید……بنظرم مجید هم چوب بی فرهنگی مادرشو خورد….همون موقع که اجازه نداد خونه بخره و مستقل بشه یا اینکه توی گوشش خوند زنت مریضه چرا این همه خرج دوا و درمونش میکنی و یه زن سالم بگیر،،، اصلا فکر نکرد که فردای روزگار نوه ها چطور بزرگ میشند یا با کدوم سرمایه خرج دو تا خانواده رو بده…..
با این افکار تصمیم گرفتم در مورد ساراحساب شده وارد عمل بشم…..نمیخواستم بی گدار به آب بزنم و حرف دخترم توی فامیل پخش بشه…..اگر امیر هم میفهمید قطعا کتکاری میشد……مجید پدرشون بود و مسلما دلسوزتر از اون کسی برای بچه ها نبود…..
با احتیاط و کم کم با مجید صحبت کردم اما قول گرفتم این راز بین خودمون بمونه…..مجید از اینکه هنوز برام مهم بود خوشحال شد ودورادور مراقب سارا شد…...رابطه ی بین سارا و آرش(دوست پسرش)تا جایی پیش رفت که اجازه ی خواستگاری خواست،……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بچه هاباسرصدای بابام بیدارشدن امدن پیشممامانم تاچشمم افتادبه بچه هادیگه طاقت نیاوردرفت پایین بابامم یه نگاه تهدیدامیزی بهم انداخت گفت حرفهام یادت نره رفت..زهراخانم بنده خدادویددنبال پدرم مدام میگفت حاج اقایه لحظه گوش کنید..من خوب میدونستم پدرم به این راحتی من رونمیبخشه وتلاش زهراخانم برای عوض کردن نظرش بی فایده است..بچه هاکه بعدازمرگ حامدازکوچکترین سرصدای میترسیدن گریه میکردن منم باگریه ی اونابغضم ترکیدزدم زیرگریه سه تای باهم زارمیزدیم..بعدازده دقیقه زهراخانم امدپیشم بااینکه میدونستم نیتش خیربوده میخواسته کمکم کنه اما از دستش ناراحت بودم بچه هارواروم کرد گفت اصلافکرش نمیکردم پدرت انقدر کینه ای باشه..گفتم حالا متوجه شدید چرا این چند سال نرفتم سراغشون هر چند به پدرم حق میدم من باعث شدم ابروی چندساله اش بره ومحاله ازگناهم به این راحتی بگذره..تاچندروزی حالم خیلی بدبودباهرزنگی فکرمیکردم یکی از برادرهام پشت درمیخوادمن روبکشه شبهاکابوس میدیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
پدر نگین گفت خانواده ی فرهادهیچ وقت من ودخترم رودرحدخودشون نمیدونستن وراضی نمیشدن این دوتاباهم ازدواج کنن.وقتی من بهشون گفتم نگین خواستگار داره زن امیرخان بهم گفت من تمام جهیزیه اش رومیدم راضیش کن شوهرکنه..نگین قلبا راضی نبود..اما بعدازچند روزوقتی گفت میخواد باتوازدواج کنه جاخوردم..فکرمیکردم سرش به سنگ خورده امابعدهافهمیدم نقشه اش این بوده باتوازدواج کنه بعدازیه مدت ازت جدابشه تابتونه بدون اجازه ی من با فرهاد عقد کنه..گفتم بلاخره به ارزوش رسید...با این حرفم یدفعه زدزیرگریه گفت ارزوی که هیچ وقت براورده نشد..چون فرهاد مرد زندگی نبود فقط دنبال خوشگذرونی بود هر روز با یکی بود...اون شب به پدرنگین گفتم نگین زمانی که زن من بوده بهم خیانت میکرده..اون شب راجع به گذشته خیلی حرف زدیم ومتوجه شدم شبی که نگین مرده با فرهاد بوده وپدرش فرهاد رو مقصر مرگ دخترش میدونست اماامیرخان برای اینکه موضوع بیخ پیدانکنه بعدازسالهابه پدرنگین تهمت دزدی میزنه ازخونش بیرونش میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله اش گفت پاشو خودمون ناهار بریم بیرون گفتم میخوام تنها باشم اوناهم به حرفم احترام گذاشتن باعلی رفتن بیرون بعد از رفتنشون شماره ی دخترروگرفتم ولی هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد..بهش پیام دادم گوشیت روجواب بده وگرنه برات گرون تموم میشه بعدازچنددقیقه جواب دادشما!!گفتم بعدامتوجه میشی کی هستم که ازترسش بعدازاین پیام گوشیش روخاموش کرد..علیرضا خیلی سعی داشت این قضیه روماست مال کنه ولی دستش برای من روشده بودنمیتونست گندکاریش روبپوشونه..وقتی امدن گفتم سویچ ماشین روبده اول ندادولی وقتی ازخونه زدم بیرون امد دنبالم سویج بهم دادمیخواستم تنهابرگردم خونه که ...خواستم تنهابرگردم که شوهرخاله علیرضا امدگفت توبمون..علیرضا رو میفرستم بره..خلاصه من اونشب خونه ی خاله علیرضاموندم ولی تاصبح اشک ریختم..صبح زودراهی خونه ی خودم شدم بایدتکلیفم روروشن میکردم..یادمه اول مهربودخیابونهاخیلی شلوغ بودتو ترافیک موندم تابرسم خونه..حسابی خسته شدم..اون شب توخونه تنهابودم علیرضارفته بودخونه ی مادرش...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_شش
یک ماهی ازاین جریان گذشت بابام یه کم بهتر شدبودمنم برگشتم سرکارم ومدتی که نبودم برام مرخصی بی حقوق ردکرده بودن..یه روز صبح که تواتاق کارم مشغول بودم همکارم امدگفت یه مریض داری برای چکاپ کامل امده ازش خون زیادبگیر..خندیدم گفتم توبازیه پسرخوشتیپ دیدی میخوای خونش روتوی شیشه کنی اروم خندیدگفت بذاربیادخودت میبینی خدایش خوشتیپه..سرم پایین بودکه دوتاکفش جلوم ظاهرشدوقتی سرم روبلندکردم فرازروبه روم بودباورم نمیشدخندیدگفت برای چکاپ امدتوشهرخودمون ازمایشگاه هاتعطیل شدن میدونستم بهانه اش چکاپه خندیدم چقدرازدیدنش خوشحال شدبود..اون روزبافرازکلی حرفزدیم ازخودش اینده اش وبرنامه هاش گفت توحرفاش ازم خواستگاری کردمن ازخدام بودزن فرازبشم ولی سکوت کردم هیچی نگفتم همون سکوتم به معنی رضایتم بود.. فراز گفت به زودی میام باپدرت صحبت میکنم ازپریساشنیدم که امین رو گرفتن..وبخاطرخلافهای سنگینی که داشته ۱۰سال براش زندانی بریدن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_شش
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام چون دید قبول نکردم ،پیشنهادشو عوض کرد و گفت:سحر..گفتم:بله..گفت:نمیشه من بیام خونتون؟متعجب و شوکه گفتم:چی؟اصلا امکان نداره..گفت:چرا؟؟؟یعنی تو نیم ساعت هم توی خونه تنها نیستی؟؟گفتم:نه..،چون همیشه مامان بزرگ پیشمه…گفت:بالاخره که نیم ساعت میخوابه.یا خواب هم نداره ،گفتم:میخوابه ولی خوابش خیلی سبکه…گفت:قول میدم بی سروصدا بیام و بعد از دیدنت خیلی اروم هم برگردم….نمیدونم چرا این روزها خیلی برات دلم تنگ میشه،،.نه اینکه قبلا فکر میکردم همسر میشی و الان قبول نکردی،،،همش نگرانم که یه وقت با یکی دیکه ازدواج میکنی و من موفق نمیشم یک بار فقط یک بار بعداز پنج سال دوستی ،،،ببینمت…گفتم:این همه تصویری حرف زدیم.تصویری هم مثل این میمونه که انگار همدیگر رو حضوری دیدم…پیام گفت؛از وقتی جواب رد به من دادی دلم آروم نمیگیره و بیشتر از قبل عاشقت شدم…فقط یه نیم ساعت ردیف کن تا بیام پیشت،بعدش دیگه هیچ وقت مزاحمت نمیشم ….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir