رنگ زیتون
#داستان_غزه 1️⃣ داستان ضحی @enfaaghcharity
من ضحی ام..
اسمم را ضحی گذاشتند چون موقع اذان صبح به دنیا آمدم.
قبل از تولد من، پدرم سالها در زندانهای #اسرائیل اسیر بود؛ دوران اسارت، پدرم را پیر و مریض کرده بود؛ برای همین خیلی زود ما را ترک کرد..
بعد از فوت پدرم، برادرم محمد نانآور خانواده بود. محمد ۱۹ سال داشت، و چون من تنها خواهرش بودم، خیلی به من توجه میکرد.
ما در منطقه #شجاعیه در #غزه زندگی میکنیم..
#رمضان سال ۲۰۱۴، دشمن صهیونیستی به غزه حمله کرد..
یک شب اسرائیلیها دیوانهوار شجاعیه را بمباران میکردند.. صدای گریه و فریاد در محله شنیده میشد. من از ترس گریه میکردم.. از خانه بیرون امدیم که فرار کنیم.
من کپ کرده بودم و نمیتونستم حرکت کنم...
محمد بغلم کرد و حدود ۷ کیلومتر دوید تا از شجاعیه خارج شدیم و به منزل عمویم رسیدیم...
عمو از دیدن ما خوشحال شد؛ من را بغل کرد و از محمد پرسید که از مادربزرگ خبر دارد؟
محمد با نگرانی گفت: حتما در خانه و زیر بمباران است...
بعد با برادرم احمد به شجاعیه برگشتند تا مادربزرگم را نجات بدهند..
تا صبح از برادران و مادربزرگم خبری نداشتیم؛ هوا روشن شده بود که احمد را دیدیم..
مادرم از چشمهای احمد، همه چیز را فهمید...
محمد وقتی میخواست مادربزرگ ۸۰سالهم را نجات بده، زیر موشکباران #شهید شد.. مادربزرگم هم که به شدت زخمی شده بود، بعد از یک هفته از دنیا رفت..
.
من دوباره #یتیم شدم..
باید قوی باشم و به زندگی ادامه بدم..
.
#به_رنگ_غزه
❤️ @enfaaghcharity