eitaa logo
کانال انقلابی مدیا
4.2هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
17.6هزار ویدیو
42 فایل
﷽ کانال خبری تحلیلی انقلابی کانالی متفاوت و به‌روز برای حمایت از ما مطالب را برای گروه ها و مخاطبین خود فوروارد کنید تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/3014066770Caf064355cb
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان کوتاه پند آموز کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. امام علی علیه السلام: دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. 📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲ 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
✨﷽✨ ✍کاروانی عازم مکه بود که در میان کاروان پسر جوانی به نیابت از پدر مرحوم خود برای به جای آوردن اعمال حج به مکه می‌رفت. پسر جوان را عمویش به پیرمردی مؤمن در کاروان سپرده بود که مراقب او باشد تا پسر جوان حج و اعمال آن را کامل به جای آورد و در طول سفر هم عبادت خدا کند و هم این‌که عمر را به بطالت نگذراند. همراه کاروان مرد میانسالی بود که از اجنه آسیب دیده و اندکی شیرین عقل گشته بود و او را برای شفاء به کعبه می‌بردند. در منزلی در کاروانسرایی کاروان حجاج برای ساعاتی اتراق کردند و پیرمرد مؤمن قصد کرد تا زمان ظهر قدری بخوابد. چون از خواب برخاست، دید جمعی با مسخره کردن آن شیرین عقل با او مزاح می‌کنند و این پسر جوان هم چشم پیرمرد از خود دور دیده بود و با آنان در گناه جمع شده بود. پسر چون پیرمرد را دید از جمع باطلان جدا شد و نزد او آمد. پسر جوان چون ناراحتی پیرمرد را دید به او گفت: زیاد سخت نگیر، در طول چهل روزی که منزل‌مان مرکب حیوانات است و در سفریم من هیچ تفریحی نداشته‌ام. ما این همه رنج بر خود داده و عازم خانۀ خدا هستیم، خداوند از یک گناه ما می‌گذرد نباید بر خود سخت بگیریم، مگر چه کردیم؟ یک مزاح و شوخی برای روحیه گرفتن‌مان برای ادامۀ پر شور سفر لازم است. پیرمرد در جواب پسر جوان به نشان نارضایتی فقط سکوت کرد. ساعتی گذشت مردم برای نماز ظهر حاضر شدند. نماز را به جماعت در کاروانسرا خواندند. پیرمرد دید پسر جوان زمان گرفتن وضو که پای خود بر زمین گذاشت خار ریزی بر پای او رفت و پسر نشست تا آن خار از پای خود برکند ولی خار آنقدر ریز بود که میان پوست شکسته و مانده بود. پیرمرد گفت: بلند شو حاجی جوان برویم که نماز جماعت شروع شد. پسر جوان گفت: نمی‌توانم خار در پایم آزارم می‌دهد و توان راه رفتن مرا گرفته است. نمی‌توانم پای بر زمین بگذارم. پیرمرد گفت: از تو این سخن بعید است جوانی به این سرو قامت و ابهت را که همه جای تن او سالم است خاری که به این کوچکی است و دیده نمی‌شود از پای درآورد و نتواند را برود. بلند شو و بر خود سخت نگیر، این خار چیزی نیست که مانع راه رفتن تو شود!!! سخن پیرمرد که اینجا رسید پسر جوان از کنایه بودن کلام او آگاه گشت و از گفتۀ خویش سرش را به پایین انداخت. پیرمرد گفت: پسرم! به یاد داشته باشیم نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: هر کسی گناهی را چون به نیت آن که کوچک است و خدا آن را می‌بخشد مرتکب شود نوعی وهن به مقام قدسی خویش می‌داند و خداوند آن گناه را هرگز نمی‌بخشد. 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
🌹 پاداش یک گواهی 🌹 حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد. 🌹 حضرت یوسف(ع) گفت: عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباس‌های پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند. 🌹 حضرت جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم می‌کنی؟ 🌹 جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟! 📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠ 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍هیچ‌‌وقت برای شروع دیر نیست... 👈 ماجرای جالب زیبای آیت‌الله جهانگیرخان قشقایی 🔥شخصی که تا چهل سالگی اهل دین نبوده... اما از تصمیم میگیره بندگی خدا کنه و تبدیل میشه به یک عارف و کلی از بزرگان شاگردش میشن 🎙 استاد عالی 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️گوش کنیدماجرای جالب وزیبای امام زمان عج واکبر دلاک سخنران :استاددانشمند 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه 👌 خدا سرنوشت هر قومی را به دست خودش قرار داده است. 🦋 ماجرای استغاثه قوم بنی اسرائیل 🌼 استغاثه برای ظهور ◽️و اینگونه موسی(ع) کرد... ◽️بیایید با همدلی برای آمدنش استغاثه کنیم... ▫️نویسنده: علی بایبوردی ▫️کامپوزیت: محمدحسین امامی 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! تو تنها کسی هستی که ارزش مرا می داند؛ صلاح مرا می داند؛ لیاقت و شایستگی های مرا می داند؛ و به همه اسرار زندگی من آگاه است... از تو می خواهم، مرا به آنچه برایم بهتر است هدایت کنی... ماجرای بت پرست... 🎙استاد دانشمند 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
🔴داستان واقعی ☝️برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند حجت الاسلام فرمودند : یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم. شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده. 🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدمش اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است. قربان غریبی ات شوم مهدی جان 📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸ ‌‌ 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
🌸 نمـاز صبـح 🌸 ✅ مردی به خدمت امام صادق(ع) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام. امام صادق(ع) فرمود :خدا می بخشد آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است. امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است. امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟ وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت. پس از اتمام سخن، امام صادق(ع) رو بہ آن مرد کرد و فرمود: خدا مےبخشد ، من ترسیدم که «نماز صبح» را قضا کرده باشی. ✅ از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی مےکنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است. 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
❄️دستانم لايق شڪوفه هاى 💫اجابت نيستند ❄️اما از آنجايى 💫ڪه پروردگارم را ❄️رحمان و رحيم ميشناسم 💫بهترينها را ❄️امشب 💫برايتان طلب ميڪنم شبتون آرام و در پناه خدا 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️به نام آن خداوندی ✨کــــه نـــور است ❄️خدای صبح و این شور و ✨طراوت که از لطفش ❄️دل ما در سُرور است ✨با توکل به اسم اعظمت ❄️صبحمان را با نامت آغاز میکنیم 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایا🌷🙏 به حق گرامی ترین آیاتت به بزرگترین نامهایت به وسیعترین مراتب رحمتت🌷 به بزرگترین مرتبه عظمتت الهی امروز اجابت کن دعای دوستانم را🌷🙏 آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏 ای برآورنده ی حاجت ها 🙏 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جرعه‌ای از زلال قرآن 📖سوره مبارکه طه ۱۳۲ 💠 وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَاةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْهَا ۖ لَا نَسْأَلُكَ رِزْقًا ۖ نَحْنُ نَرْزُقُكَ ۗ وَالْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوَىٰ 💠 خانواده خود را به نماز فرمان ده؛ و بر انجام آن شکیبا باش! از تو روزی نمی‌خواهیم؛ (بلکه) ما به تو روزی می‌دهیم؛ و عاقبت نیک برای تقواست! 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
💗جان را تو 💫صفا ده به صفای صلوات 💗همراه ملک شو به نوای صلوات 💫برهرچه خدا، 💗قیمتی داد ، ولـی 💫گلزار بهشت است بهای صلوات 💗خواهی که شود 💫مشکلت آسان بفرست 💗بر چهره ی دلربای 💫محمد مصطفی (ص ) صلوات 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
🔘 داستان کوتاه در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی! در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"! کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد: یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: "خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد." اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهالي روستايي به دليل بي‌آبي تصميم گرفتند براي نزول باران، نماز استسقاء بخوانند. نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند تا زماني براي نماز باران مشخص نمايد. روحاني به آن‌ها گفت: روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي همه حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم. روزي كه تمام اهالي براي دعا و نماز در محل مقرر جمع شدند، روحاني نگاهی به جمعیت انداخت و جمعيت را رها كرده و به طرف خانه بازگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمي خواني؟ او به مردم گفت: چون در ميان شما فقط اين مرد جوان اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشاره‌اي به مرد جوان، كه با چتر آمده بود، نمود. 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
❤️ مزاح پیغمبر پیرزنی به حضور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رسید، عرض کرد: "من دوست دارم که اهل بهشت باشم." پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به او فرمودند: "پیرزن به بهشت نمی رود." او گریان از محضر پیامبر خارج شد. بلال حبشی او را در حال گریه دید. پرسید: "چرا گریه می‌کنی؟" گفت: "گریه‌ام به خاطر این است که پیغمبر فرمودند: پیرزن به بهشت نمی رود." بلال به محضر پیامبر وارد شد و حال پیرزن را بیان نمود. حضرت فرمودند: "سیاه نیز به بهشت نمی رود." بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند. عباس عموی پیامبر آنها را گریان دید. پرسید: "چرا گریه می‌کنید؟" آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند. عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد. حضرت به عمویشان که پیرمرد بود فرمودند: "پیرمرد هم به بهشت نمی رود." عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت. سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورشان خواستند، آنها را خوشحال نمودند و فرمودند: "خداوند اهل بهشت را در سیمای جوان نورانی درحالی که تاجی به سر دارند وارد بهشت می‌کند، نه به صورت پیر و سیاه چهره" 📚 بحار، ج ۱۰۳، ص ۸۴. 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! تو تنها کسی هستی که ارزش مرا می داند؛ صلاح مرا می داند؛ لیاقت و شایستگی های مرا می داند؛ و به همه اسرار زندگی من آگاه است... از تو می خواهم، مرا به آنچه برایم بهتر است هدایت کنی... ماجرای بت پرست... 🎙استاد دانشمند 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
روزى حضرت عیسى علیه‌السلام از صحرایى می‌گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. دراین هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا معروف بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن بازماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.» . مرد عابد تا ان جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.» . دراین هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو رابا این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او بدلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو بدلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.» 📙(منبع: کیمیاى سعادت، ج ۱؛ ص ۱۰۵) 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
🌹 واقدی می‌گوید: در یکی از زمان‌ها تنگدستی بمن رو آورد، ناگزیر شدم از یکی از دوستانم که علوی بود در خواست قرض کنم مخصوصاً که ماه رمضان نزدیک شده بود. نامه‌ای برای آن دوستم نوشتم؛ و او کیسه ای که هزار درهم در آن بود برایم فرستاد. . اندکی گذشت که نامه‌ای از دوست دیگری بمن رسید که تقاضای قرض نمود. من آن کیسه هزار درهمی که قرض گرفته بودم را برایش فرستادم تا کمک کارش شود و خداوند گشایشی فرماید. . روز دیگر آن دوست علوی و این دوست که کیسه پول را به او دادم، نزدم آمدند و آن علوی پرسید: پول‌ها را چه کردی؟ گفتم در راه خیری صرف کردم. او خندید و کیسه پول را نزدم گذاشت؛ بعد گفت نزدیک ماه رمضان جز این پول نداشتم که برایت فرستادم و از این دوست درخواست پول کردم دیدم همان پول را که برایت فرستادم به من داد که به مهر خودم به کیسه پول زده بودم. . حال آمدیم با هم پول‌ها را قسمت کنیم تا خداوند گشایشی فرماید. پول را سه قسمت کردیم و از یکدیگر جدا شدیم. چند روز از ماه رمضان گذشت پول‌ها تمام شد روزی یحیی بن خالد مرا طلب کرد، چون نزدش رفتم گفت: در خواب دیدم که تو تنگدست شدی، حقیقت حال خود را بیان کن؛ من هم قضایای گذشته خود را نقل کردم، او متعجب از این قضایا شد و دستور داد سی هزار درهم به من بدهند و به دوست علوی و دیگری هم هر کدام ده هزار درهم بدهند و همگان بخاطر قضاء حوائج برادران گشایشی در کارمان شد 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
کانال انقلابی مدیا
‌ 🟢تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج(قسمت پنجم) آقا سپس فرمود: «رفقایت را صدا
🟢تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج.. (قسمت ششم) سپس آقا فرمودند: «علی اصغر مقصّر است (که باعث گم شدن شما شد)، اکنون محمود رانندگی کند من هم وسط (صندلی کنار راننده) می‌نشینم و شما (شیخ اسماعیل) هم کنار من بنشین به رفقا هم بگو زودتر سوار شوند.» به محمودآقا گفتم: تورانندگی کن. آقا خودشان کنار راننده نشستند و من هم کنار ایشان نشستم حاج محمود پشت فرمان نشست. آقا به من فرمودند: «بگو ماشین را روشن کند». عجیب اینکه در این حال هیچ کدام از مسافران و راننده ها حواسمان نبود که آب و بنزین که تمام شده،پس ماشین چه جوری حرکت کند؟! حاج محمود استارت زد، ماشین روشن شد و به راه افتاد. در این لحظه دیدم آقا، انگشت سبابه‌ شان را حرکت دادند امّا من از رمز و راز آن آگاه نبودم. ماشین بدون این ‌که در شن‌ ها فرو رود، به سرعت راه خود را می ‌پیمود. وقتی از میان آن دو کوه گذشتیم همان ‌طور که آقا فرموده بودند دو کوه🏔 دیگر ظاهر شد. آقا فرمودند: «بگو از میان این دو کوه حرکت کند». من به حاج محمود آقا گفتم: از وسط دو کوه حرکت کن. آقا با این که اصلاً فارسی سخن نگفتند و تنها با من به عربی صحبت می ‌کردند اما نام من و سایر زوّار و حجّاج و راننده‌ ها را می‌ دانستند و همه را به اسم، نام می ‌بردند و سخنان فارسی ما را متوجّه شده، پاسخ می‌گفتند. وقتی به وسط دو کوه رسیدیم، حضرت به آسمان نگاهی کرده، فرمودند: «الآن اوّل ظهر است. به راننده بگو بایستد. همه پایین بیایید و نماز خود را بخوانید. من هم نماز خود را بخوانم، بعد از نماز رفقا بعد از نماز سوار شده و ناهار را هم در ماشین بخورند تا اول مغرب ان‌شاءالله به جریه برسیم». وقتی دوستان پیاده شدند آقا فرمودند: «آب که ندارید؟» عرض کردم: خیر، آبی نداریم. حضرت در این هنگام درختچة خاری را که به ضخامت یک عصا بود به من نشان دادند و فرمودند: «آن درخت را که می‌ بینی، کنار آن چاهی است. بروید، آب بنوشید، وضو بگیرید و نماز بخوانید، مشکهایتان هم پر کنید ،من همین‌ جا نماز می‌خوانم، من وضو دارم.» ✍ادامه دارد.. 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بشنوید داستانی عجیب از وسوسه شیطان... 👹 🎙 استاد 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
🌹داستان آموزنده🌹 امام صادق عليه‌السلام فرمودند: مردی مسلمان همسایه‌ای مسیحی داشت، او تلاش می کرد تا با تبلیغات خود همسایه‌اش را به اسلام دعوت نماید، خوشبختانه آن مرد مسیحی تحت تأثیر سخنان او قرار گرفته و دین اسلام را پذیرفت. همسایه مسلمان فردا قبل از اذان صبح با شوق و ذوق تمام به در خانه تازه مسلمان آمده و در زد و او را برای عبادت و نماز به مسجد دعوت کرد. دوست تازه مسلمان نیز لباس پوشیده، وضو گرفته و به همراه او به مسجد آمد. . آنان در مسجد آنقدر نماز خواندند که وقت اذان صبح شد، سپس نماز صبح را اقامه کرده و تعقیبات آن را به جا آوردند. وقتی که رفیق تازه مسلمان خواست که بلند شود و به منزلش برود دوستش گفت: کجا می روی؟ روزها کوتاه است و فاصله صبح و ظهر هم زیاد نیست و رفیق تازه مسلمان را تا ظهر با خواندن نوافل و تلاوت قرآن و دعا و عبادت مشغول نمود. . بعد از ادای فریضه ظهر خواست به منزل برود ولی رفیق مسلمان گفت: عجله نکن! کمی درنگ نما تا نماز عصر را هم بخوانیم و او را همچنان تا اذان مغرب در مسجد نگه داشت و به او گفت: اگر کمی حوصله داشته باشی یک نماز بیشتر نمانده و بعد از اقامه نماز عشاء هر دو با هم به منزل برمی گردیم. . فردای آن روز هنگامی که مرد مسلمان وقت سحر قبل از اذان صبح برای دعوت دوست تازه مسلمانش آمده بود و مثل روز قبل به او پیشنهاد کرد که وضو بگیر، لباس بپوش تا برای نماز برویم، او از پشت در صدا زد: دوست عزیز! این دین تو فرد بیکاری لازم دارد، تو به دنبال کسی برو که کار و زندگی نداشته باشد. من فردی نیازمند و عیالوارم! . امام در خاتمه این داستان فرمود: او با زحمت زیاد فردی را هدایت کرده و مسلمان نمود، امّا با ارائه شیوه غلط و تصویر سختگیرانه و خسته کننده‌ای از دین مبین اسلام وی را دوباره مسیحی کرد! (وسائل الشيعه،ج١٦ص١٦١). 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، درحال خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند (از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد... امّا دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را در دریا افکند تا بکلّی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند... ...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند... ...در این احوال سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت، روزی ماهیی را بشکافت و از قضا خاتم گم شده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد... ...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند و این روز بخلاف تصوّر عام روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید: وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است و شاید رسم خوردن ماهی در شب نوروز تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است... 📚برگرفته از کتاب «مقالات» 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
سعایت و سخن چینی بی شمار از حضرت موسی بن جعفر نزد خلیفه عباسی هارون الرشید، سبب شد تا هارون دستور دهد از آل ابی طالب کسی را طلب کنید تا احوالات موسی بن جعفر را بداند. یحیی برمکی وزیر و دیگران، علی بن اسماعیل برادر زاده ی امام را معرفی کردند. به امر خلیفه، نامه ای برای علی بن اسماعیل نوشتند و او را به بغداد فرا خواندند. وقتی امام از این موضوع آگاه شد، او را طلبید و فرمود: کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: بغداد. فرمود: برای چه می‌روی؟ گفت: قرض بسیار دارم. فرمود: من قرض تو را ادا میکنم و خرجت را می‌دهم! او قبول نکرد و گفت: مرا وصیتی کن! فرمود: تو را وصیت می‌کنم در خون من شریک نشوی و اولاد مرا یتیم نگردانی و تا سه مرتبه تکرار کردند و سیصد دینار طلا و چهار هزار درهم به او عطا کردند، بعد حضرت به حاضران فرمود: او با سخن چینی در ریختن خون من شریک خواهد شد. [۶] علی بن اسماعیل به بغداد آمد و بر یحیی بن خالد برمکی وارد شد. شب در خلوت یحیی سخن‌ها به علی بن اسماعیل یاد داد و گفت: فردا در حضور خلیفه که در باره ی موسی بن جعفر می‌پرسند بگو: من ندیده‌ام در یک زمان دو خلیفه باشد، شما در بغداد و موسی بن جعفر در مدینه، نزدیک است مردم را علیه تو بشوراند! فردا صبح، علی بن اسماعیل بر هارون وارد شد و هر چه توانست علیه موسی بن جعفر سعایت کرد؛ از جمله این که: از اطراف برایش پول می‌برند و اسلحه برایش می‌آورند، از مردم بیعت می‌گیرد و می‌خواهد دولتی تشکیل دهد. ص: ۱۲۵ هارون که انگار خواب بود، بیدار شد و او را مرخص کرد و چهار هزار درهم برایش فرستاد. وقتی پول‌ها را برای علی بن اسماعیل آوردند دردی سخت در گلویش پیدا شد و همان ساعت به خاطر قطع رحم با عمویش موسی بن جعفر مُرد و کیسه ی پول را به خزانه ی هارون الرشید برگرداندند و او حسرت پول‌ها را به گور برد. [۱] ۴. ص: ۱۲۶ ---------- [۶]: منتهی الآمال ۲۱۳/۲. [۱]: یکصد موضوع، پانصد داستان ۳۲۹/۱ -۳۳۰؛ به نقل از: جامع النورین / ۲۴. 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز (تلنگر آمیز) داستان احترام پدر ومادر 🎙شهید کافی رحمت الله علیه 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا میراث حماسه| حکایت هایی از احترام به پدر و مادر توسط شهدا 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️
🔴بهترین سوغات مکه، خواندن چند رکعت نماز کنار کعبه است کاروانی از حجاج در بازار مکه مشغول انتخاب کفن برای تبرک بودند. پیرمردی در بازار دنبال کفنی خاص می‌گشت. از صبح دنبال کفن بود و هر کفنی را نمی‌پسندید چون از جهالت و حماقت فکر می‌کرد اگر روی کفنش دعا یا ذکر خاصی نوشته شده باشد، بهشتی می‌شود، و باید کفن نیک با خود سوغات از مکه ببرد. نزدیک اذان ظهر در مغازه‌ای مشغول خرید کفن بود، چون اذان ظهر شد، صاحب مغازه دست حاجی را از روی کفن‌ها برداشت و گفت: حَیِّ عَلی خَیرِ العَمل وَ لَا حَیِّ عَلی خَیرِ الكَفَن. یعنی ای حاجی! مکه آمده‌ای و می‌بینی منادی ندا می‌دهد بشتاب به سوی انجام بهترین عمل، ولی تو (از بس احمقی در این سن پیری) برای انجام خرید بهترین کفن شتافته‌ای و وقت عبادت خود را هدر می‌دهی که هیچ سودی برای تو ندارد. بهترین سوغات مکه خواندن چند رکعت نماز در کنار کعبه است نه پیداکردن چند متر پارچه برای کفن که همه جای دنیا پیدا می‌شود. 🍁🍂 📚@dastan_mazhabe✍️