••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_اول 🍃
از بچگی توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم
روضه و هیئت هفتگی خوراکم بود
دو ماه محرم و صفر سیاه امام حسین علیه السلام و میپوشیدم 🏴
پرچمای حسینیه رو من میزدم
کفشای دم در و من جمع میکردم و.....
عشق میکردم با امام حسین 😇
با دینم با عقایدم با روضه با هیئت و سخنرانی و مداحی و گریه و ....
درسخون بودم و شاگرد اول 🏅
دانشگاه رشته مکانیک قبول شدم و باعث افتخار خانواده ام بودم همیشه
پررنگ ترین خط قرمز زندگیم ارتباط با نامحرم بود ... ⛔️
حتی با دخترای فامیلم هیچ وقت گرم نمیگرفتم
همیشه سرم پایین بود جلوی خانوما
از حق نگذریم خیلی حرف شنیده بودم
خیلی کنایه و توهین
ولی واسم مهم نبود ....😌
نه فقط من!
کل اکیپ دوستام این طوری بودن😎
به لطف خدا چهره و قد و هیکل خوبی داشتم
ورزشم که میرفتم دیگه به قول بچه ها نورعلی نور شده بود😅
خیلی وقت ها شده بود دخترا بخوان خودشون رو بهم نزدیک کنن
ولی همیشه محترمانه ولی خیلی جدی برخورد میکردم 😇
گذشت و گذشت تا اینکه یکی از رفیقام یه اپ رو بهم معرفی کرد ...
یه اپ بازی بود واسه اوقات فراغت و اینا ...
من اینقدر دستم بند بود و گیر بودم ک به کل فراموشش کردم🤷🏻♂
ولی با شیوع کرونا همه چی تغییر کرد...
هیئت ها تعطیل شد 💔
دانشگاه تعطیل شد
برنامه هایی ک داشتم و منو مشغول کرده بودن همه تعطیل شدن
وقت ازادم خیلی خیلی خیلی زیاد شده بود😢
یه روز ک داشتم تو چت هام میگشتم
یهو لینک اون بازی ک رفیقم معرفی کرده بود رو پیدا کردم
با خودم گفتم من ک فعلا بیکارم
حالا یه سریم به اینجا بزنم
از روی کنجکاوی برنامه رو نصب کردم 📲
یه سری بازی داشت ک آنلاین بودن
و در کنارش چت میتونستی بکنی
من ک خب معتقد بودم کلا یا به چت ها توجهی نمیکردم یا اصلا چت رو میبستم✅
#ادامه_دارد...
#رمان
•┈┈••✾•💐💕💐•✾••┈┈
🌟 @enghelabbii 🌟
•┈┈••✾•💐💕💐•✾••┈┈
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_دوم 🍂
خلاصه که وقت خالیم رو اکثرا با این بازی پر میکردم 📲
در کنارش کار های دیگه هم میکردم
ولی حدودا ۶۰ درصد تایمم با این بازی پر شده بود...🤦🏻♂
یه بار که داشتم بازی میکردم پروفایل طرف مقابلم خیلی جذبم کرد
خیلی خاص و متفاوت بود
عجیب و درهم
تفکر برانگیز و جالب 🛎
نمیدونم چی شد و چرا ولی
توی صفحه چت به انگلیسی نوشتم چه پروف خاصی👌
و منتظر جواب شدم
طرف مقابلمم فقط یه تشکر خشک و خالی کرد
یکم تو ذوقم خورد !!!😅
دلم میخواست یکم بیشتر بگه تا بشناسمش
نمیدونم چه حسی بود
ولی خیلی کنجکاو شده بودم🙊
⁉️ازش پرسیدم اهل کجاست و اونم بعد از کلی وقت جواب داد و فهمیدم مثله خودم ایرانیه
نمیفهمیدم چرا باید ذوق کنم از اینکه هم زبونمه!
⁉️ازش پرسیدم چرا این پروف رو گذاشته
اونم جواب داد ک این پروف واسش یادآور یه انتظاره...
خیلی جذبش شده بودم
خیلی زیااد!!!!
حتی نمیشناختمش ولی جذب شخصیتش شده بودم🤦🏻♂
یکم دیگه ازش سوال پرسیدم ولی نهایتا گفت خیلی راغب نیست با یه جنس مخالف چت کنه
آخه عکس خودم پروفم بود📸
من ک اینو شنیدم اصلا از این رو به اون رو شدم!
داشتم از خوش حالی میترکیدم!!!!
فکر نمیکردم دیگه از این قبیل دخترایی باشن ک این چیزا واسشون مهم باشه😅🤩
ولی واسه اون مهم بود
کلی حرف زدم و از خودم گفتم تا بفهمه پسر بی بند و باری نیستم😌
بعد از حدود ۲ یا شایدم ۳ ساعت چت بالاخره راضیش کردم که اددش کنم و باهم گاهی حرف بزنیم ....📲
عقلم مدام آلارم میداد
که دارم کج میرم
که این راهش نی
که این کارا غلطه ⛔️
ولی پنبه کرده بودم تو گوشم و با سرعت داشتم تو اون جاده خاکی میروندم...
غافل از عاقبت کار....😞
#رمان
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•💐💕💐•✾••┈┈
🌟 @enghelabbii 🌟
•┈┈••✾•💐💕💐•✾••┈┈
فرزندان انقلاب✌️
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_دوم 🍂 خلاصه که وقت خالیم رو اکثرا با این بازی پر میکردم 📲 در کنارش کا
°°📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_سوم
از اون روز دیگه کارم شروع شده بود
اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چت میکردیم📱
صحبت میکردیم
نظر میدادیم
بحث میکردیم
از علایقمون میگفتیم😍
از عقایدمون و از هردری سخنی بود...
کم کم تایم صحبت هامون زیاد و زیاد تر شد ⏰
از دو سه روز یه بار شد روزی یه بار
از روزی یه بار شد هر شب و صبح
و کم کم کل روز باهم در ارتباط بودیم ... 🤕
منی که نفس نفس زدنم توی هیئت میگذشت
منی که گوش به فرمان حرفای مادرم بودم
منی که دست بوس و عصای دست پدرم بود
منِ سیدِ مومنِ نماز خونِ مسجد برو
منِ شاگرد اولِ دانشگاه
پسر گل گلاب خاندان
حالا کاملا متفاوت شده بودم... 🤦🏻♂
وقتی صدای اذان میومد دیگه رها نمیکردم کارامو😓
نمازم شده بود آخر آخر وقت نزدیک قضا شدن😭
وقتی مادرم ازم کمک میخواستن با دل و جون نمی رفتم سمتشون...
کلیم غر میزدم و کار میکردم😔
مسجد که دیگه اصلا پام رو هم نمیذاشتم😞
همه فهمیده بودن یه چیزی شده
یه اتفاقاتی افتاده
فقط خودم بودم ک انکار میکردم 🙄
قبول نمیکردم و محکم میگفتم اشتباه میکنید🤐
منی که تو صورت نامحرم نگاه نمیکردم حالا شبانه روز با اون دختر خانم چت میکردم 😱
شماره اش و گرفته بودم
و توی واتساپ باهم صحبت میکردیم
اسمش "هستی" بود
اوایل روم نمیشد صداش بزنم
ولی کم کم نه تنها صدا میزدم اسمشو
که حتی کلیم ایموجی های قلب و این واسش میفرستادم 😍❤️🤩
میفهمیدم که مذهبیه
ولی اونم عین من انگاری گیر افتاده بود...😓
عقلم خاموش شده بود
شایدم یا گوشه نشسته بود و زار میزد ...
از بس بهم تذکر داده لود خسته شده بود
دیگه عقب کشیده بود ...🤕
روز به روز به هستی وابسته تر میشدم
و اونم روز به روز به من وابسته تر میشد
اوایل آقا سید صدام میکرد
ولی کم کم اونم راحت تر شد باهام
و آقا عباس صدام میکرد😕
متوجه نبودیم که توی چه گندابی داریم فرو میریم...
وقتی دیر آنلاین میشدم نگرانم میشد
و منم دلم ضعف میزد برای نگرانی هاش
هم شهری نبودیم ...
ولی واسم مهم نبود!
اصلا هیچی واسم مهم نبود
مهم فقط اون شادی بود که وقتی باهاش چت میکنم روی لبم میاد ...🤦🏻♂
روابط ما عمیق تر و عمیق تر میشد
و من از آدمی که بودم دور تر و دورتر 😔
هیئت باز شده بود ولی من نمی رفتم
تا اینکه یه روز حسام یکی از دوستای صمیمیم اومد خونه مون و با کلی حرف و صحبت راضیم کرد بریم هیئت ✌️
توی حیاط نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن
خیلی تلاش کرد بفهمه چی شده ک عوض شدم
ولی من هیچی بهش نگفتم
اذان ک شد هردو قامت بستیم🍃
بعد از نماز صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند شد
گوشیم رو باز کردم و با دیدن کلی پیام از هستی
نیشم تا بناگوش باز شد 🤦🏻♂
و این خنده از چشم حسام دور نموند
زد روی شونم و گفت چیه اخوی شااد شدی
خیر باشه ان شاءالله!😅
منم با همون لبخند و بی توجه به حرفی که دارم میزنم گفتم خیره داداش خیره
حسام مبهوت موند😕
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@enghelabbii
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
فرزندان انقلاب✌️
°°📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_سوم از اون روز دیگه کارم شروع شده بود اوایل دو روز یا سه روز یه بار باه
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_چهارم
با تعجب گفت سید خبریه؟؟؟
داری دوماد میشی نکنه؟!!!!
یهو به خودم اومدم ... چی گفته بودم!!!🤦🏻♂
حالا باید چه طور جمعش میکردم؟!
اول گفتم دروغ میگم بهش ولی حسام بچه تیزی بود
تعصبی هم نبود! پایه بود و با مرام 😎
گفتم والا هنوز نه ولی با یه دختر خانمی آشنا شدم که شاید اگر سهم هم باشیم دوماد شم
حسام زد رو شونم و گفت منظورت اینه اگر خدا بخواد دیگه؟ هوم؟ خب حالا کجا باهم اشنا شدین؟خواستگاری رفتی که؟
بهش گفتم نه خواستگاری نرفتیم توی اپ(...) باهم اشنا شدیم
حسام چشماش از این گرد تر نمیشد😳
با تعجب و صدایی متعجب گفت جااانم؟؟؟
کجا آشنا شدین؟؟؟؟؟؟؟
خواستم از زیرش در برم ولی حسام دیگه اجازه نمیداد و بی خیالش نمیشد...😕
منم ک خیلی وقت بود دلم میخواست برا یکی حرف بزنم شروع کردم از اول اولش تعریف کردم
چهره حسام هر لحظه یه شکل میشد 😐😳😨🤯
اصلا هیچ حالتی ثابت نمیموند توی نگاه و صورتش و بیشتر از همه هم ناباوری رو میشد از نگاهش خوند....‼️
بعد از اینکه واسش تعریف کردم یه نفس عمییق کشیدم و بهش گفتم: خب حالا نظرت چیه
حسام دستی به ته ریشش کشید و گفت: سید حقیقتا شوکه شدم!
راستش نمیتونم باور کنم این آقا سیدی که اینارو واسم گفته همون آقاسید هیئت خودمونه!🤦🏻♂
تک خندی زدم و گفتم: چرا!؟
گفت: آخه عبااس تو نگاه نامحرم نمیکردی حالا اینقدر راحت داری با یه دختر نامحرم روز و شبت رو میگذرونی؟!!!
اصلا متوجهی داری چیکار میکنی؟؟؟🙄
اعتراض وار گفتم: حسام ما مجازی صحبت میکنیم مرد حسابی!!!
حسام با صدایی نسبتا عصبی گفت: چه فرقی داره برادر من؟!!!!
مگه مجازی و واقعی داره؟؟؟؟؟؟؟😤
خدا مثلا توی مجازی نمی بینه داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
مثلا مجازی نامحرم نیستین؟؟
شکه شدم!!
خب حسام راست میگفت
خدا میدید حتی اگر هیچکس نمیدید🤦🏻♂
عقلم میگفت که قبول کن خطا رفتی
دلم ولی ...ساز مخالف میزد ...😔
دلم میگفت نیتت خیره
کار خلافی قرار نیست بکنی !❌
قراره تهش ازدواج کنید!
قصدت بد نیست که!
حد و حدود نگه میدارین
ولی امان از عقلم...🤯
ک بلند بلند داد میزد داری اشتباه میکنی...
حسام یکم دیگه هم باهام حرف زد و بعد حاج آقا صداش زد و اونم با چهره ای که مشخص بود اصلا راضی نیست بحث رو نصفه ول کنه رفت...
و من هیج نفهمیدم که چه طوری رسیدم توی اتاقم و گوشی به دست گرفتم و خیره ی پیام های پی در پی هستی شدم📲
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@enghelabbii
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
فرزندان انقلاب✌️
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_چهارم با تعجب گفت سید خبریه؟؟؟ داری دوماد میشی نکنه؟!!!! یهو به خودم ا
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_پنجم
هستی اون شب خیلی از دستم دلخور شده بود
کلی پیام داده بود که جواب نداده بودم
نگران شده بود و بعد که سین کرده بودم فوق العاده ناراحت و دلخور...🤦🏻♂
میدونسم که غلطه کارم
ولی نمیتونسم خودمو قانع کنم!
یه صدایی همش تو سرم میگفت
این دختر بهت وابسته شده
چه بلائی سرش میاد اگه یهو کات کنی؟!
مگه قراره چی کار کنی؟
فقط صحبت میکنید
فقط درد و دل
فقط مشورت
کمکش میکنی بهتر تصمیم بگیره
هردو مومن و مذهبی هستین پس اشکالش چیه
(ادمین:امان از مکر شیطان!!!!😒)
و خلاصه اون شب
با همین حرفا خودم و قانع کردم و کلیم با هستی حرف زدم تا باهام آشتی کرد ...
رفته رفته قُبح(=زشتی) خیلی کارا واسمون ریخته شد
استیکر هایی که واسش میفرستادم 😍😘🔞
گیف هایی که واسم میفرستاد
اوایل سرخ میشدم
ولی بعد برام عادی شد ...
و حتی ...لذت بخش!!!⛔️
همش با خودم میگفتم من فقط به خاطر هستی حاضرم گناه کنم ولاغیر 😵
فقط تو این موضوع گناه میکنم و کار غلط
اونم چون میدونم تهش مال همیم...
کار دوتا آدم مذهبی رسیده بود به رد و بدل گیف ها و استیکرها و فیلم های منفی هجده 🔞
فیلم هایی که حتی تصورشم نمیکردم یه روزی نگاشون کنم حالا شده بود یه بخشی از زندگیم
دیگه عملا بین من و اون دختر نامحرم هییچ پرده و حجابی نبود...🔥
جوری باهم صحبت میکردیم که انگار محرمیم و زن و شوهر ...
- - - - - - - - - - - - - - - - - - ☕️
اصلا واسم مهم نبود که چه قدر سنش کمه
مهم نبود تفاوت فرهنگ خانواده هامون
اصلا هیچی واسم مهم نبود!
فقط و فقط هستی واسم مهم بود و بس!!!🤦🏻♂
چند بار بهش گفته بودم که میخوام با بابات حرف بزنم ولی هربار طفره میرفت
و نمیفهمیدم دلیل واقعی طفره رفتنش چیه...
کلافه شده بودم از امروز فردا کردنش
از اینکه درست جوابم و نمیداد داشتم دیونه میشدم...🤯
تا اینکه یه روز از شدت بی حوصلگی و بی اعصابی زدم به دل خیابان و تو دل راه کسی و دیدم که هیچ وقت فکرشم نمیکردم ببینمش...❗️
سید امیرحیدر الگوی کل عمر من ...✨
از بچگی آقا حیدر واسم خاص بود
مردونگیش تو کل محل و اقوام زبان زد خاص و عام بود
ورزشکار بود و خوش قد و بالا
چهره اش یه نور عجیبی داشت ...🍃
اصلا خودش یه آدم عجیب غریبی بود
با من فقط ۱۰ سال تفاوت سنی داشت
ولی از همون بچگیاش بزرگ منش بود و بزرگ مرد ...
اینکه این همه تعجب کردم از دیدنش به خاطر این بود که سال ها بود که رفته بود سوریه دفاع از بی بی...💔
روم نشد برم سمتش
آخه از بچگی استاد من بود و شاگردش بودم
درواقع بهترین شاگردش بودم
همه جا با افتخار منو ب عنوان شاگرد خودش معرفی میکرد و حالا....
قطعا خبر بهش رسیده بود ک چه قدر فرق کردم.... 😓
#رمان
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•💐💕💐•✾••┈┈
🌟 @enghelabbii 🌟
•┈┈••✾•💐💕💐•✾••┈┈
••📚🔗
[ #داستان_توبه ]
#قسمت_ششم
قطعا بهش رسیده بود که دیگه هیئت نمیرم
احترام بزرگ تر نگه نمیدارم 🤦🏻♂
نمازم یکی در میون شده
اخلاقم ۳۶۰ درجه چرخیده و خلاصه
دیگه آسید عباس قبل نیستم ....🙃
سرم و انداختم زیر و از یه گوشه سعی کردم بدون دیده شدن رد بشم که یهو حس کردم یکی داره میزنه رو شونه ام 🙈
تا اومدم برگردم کمرم به سینه ی پهنی خورد و صدای گرمش کنار گوشم پیچید
(کجا میری اخوی؟ از کسی فرار میکنی؟)😉
شکه شده ب طرفش چرخیدم
چشمم که به چشمای قهوه ایش خورد
حس کردم نابود شدم ...
حس شرم و خجالت کل وجودم و در بر گرفته بود...😖
نگاه سید حیدر هییچ تغییری نکرده بود
نه سرزنش توش بود و نه دلخوری
دقیقا عین ده سال پیش بود😇
عین همون موقع که ازم خداحافظی کرد و با خنده گفت ان شاءالله قسمت تو....🦋
چه قدر از اون موقع تاحالا عوض شده بودم
شایدم عوضی شده بودم (:
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@enghelabbii
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
فرزندان انقلاب✌️
••📚🔗 [ #داستان_توبه ] #قسمت_ششم قطعا بهش رسیده بود که دیگه هیئت نمیرم احترام بزرگ تر نگه نمیدارم 🤦
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_هفتم
هول شده سرم و زیر انداختم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:( اووم نفرمایید استاد من راستش یکم عجله داشتم برم برسم به نماز و وضو و اینا...)😅🙊
آقا حیدر زد دیر خنده و به شوخی گفت:( آقا سید!!!! آخه دو ساعت تا نماز مونده این همه طول میکشه مگه وضو گرفتنت مومن؟!)😄😉
دیگه دلم میخواست بمیرمممم....
آخه این چی بود گفتممممم
ای خدااا....😰😰
آقا حیدر با لبخند کمرنگی زد روی شونه ام و گفت:( پارسال دوست امسال آشنا آقا سید
نمیخواستی یه سراغ از ما بگیری؟😉
اصلا فهمیدی برگشتیم؟؟؟
ما از شما یه توقع دیگه ای داریمااا!!!!
خوش قدیما هر هفته میومدی دم خونه باهم میرفتیم مسجد بعدم یکی در میان هویج بستنی ایی کیک و چایی ایی چیزی میخریدیم میخوردیم 😚
یادته سید عباس؟؟؟)
یادم بود ...
مگه میشد یادم بره
بهترین روزای عمرم بودن اون روزا 😔
با سید حیدر راه افتادیم به سمت امام زاده ی محله
کلی گپ زدیم 🗣
نماز خوندیم 📿
بعد از نماز سید دستم و گرفت و به طرف خونه شون رفتیم 👣
و مثل همیشه به سمت اتاق زیر شیروانی خونه شون، پاتوق من و سید حیدر قدم بر داشتیم...
وقتی مستقر شدیم چشم دوختم ب چشمای خوشرنگ سید و دلم ... ریخت.........‼️
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@enghelabbii
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
فرزندان انقلاب✌️
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_هفتم هول شده سرم و زیر انداختم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:( او
••📚🔗
[ #داستان_توبه ]
#قسمت_هشتم
نگاهش سخت شده بود
نگاهش پر از غصه شده بود
نگاهش نگران شده بود
نگاهش شرمگین و سرافکنده شده بود
اصلا نگاهش یه کتاب حرف نانوشته شده بود
خبر داشت ...😔
با چشماش داشت باهام حرف میزد
سرخ شدم
داغی گونه هام و ب خوبی حس میکردم
سر به زیر انداختم 🤦🏻♂
سید با صدایی خشدار گفت حرف بزن عباس
چه کردی تو این مدت با خودت؟
با چه رویی واسش میگفتم
قطعا حسام بهش گفته بود و من ...حرفی نداشتم واسه گفتن...😞
صداشو بالاتر برد و گفت عباس چیکار کردی که سرت و بالا نمیاری؟؟؟
شروع کردم گفتن
هر چی جلو تر میرفتم حال سید حیدر بدتر میشد🤕
به اواخرش ک رسیدم سید میکوبید روی پاش و خودم زار میزدم...
با دیدن بازخورد های آقا امیرحیدر تازه میفهمیدم چه گندی زدم
با جلز و ولز های ایشون تازه داشتم ب خودم میومدم
سیاه کرده بودم ....
خراب کرده بودم ....
من خیلی خطا رفته بودم....اون شب ....
یه شب عجیب غریب بود 🌙
سید امیرحیدر و هیچ وقت این شکلی ندیده بودم
اینقدر عصبی بود که بعد از تموم شدن داستان سیاهم یه سیلی خوابوند تو گوشم...
و اون سیلی انگار فیوز های مغزم و دوباره وصل کرد ...🔥
تا صبح سید باهام حرف میزد
گریه کردیم باهم
تو سر خودمون زدیم
من از پشیمونی سید از شرمندگی
مدام خودش و ملامت میکرد ک نباید این همه وقت بی خبر میشد از من ....☹️
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@enghelabbii
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━