eitaa logo
هشتادیای انقلابی😎🌠
1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
15 فایل
♥️❁⇜دشمنـٰان‌انقلـٰاب‌بدانند،وقتۍمــٰا ازجانمــان‌گذشٺیم؛ دیگـࢪهیچ‌ࢪاھـۍبࢪاۍٺسلط‌بـࢪمـانداࢪند! -شہیدآوینۍ! +کپی با ذکر صلواتی برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاده🌳💚☘ @Kanal8080 ❌تبادل نداریم...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلطان طوس است و اذنِ 🔹درگاهِ قبل از محرم 🔸کرب بلا میدهد باز 🔸این شاه قبل از محرم 🔹سلطان طوس است و عشقِ 🔹آقا جوادالائمه 🔸داده علی ‌اکبرش را 🔸یک ماه قبل از محرم 🌹شهادت امام جواد علیه السلام تسلیت 🌹 @noore_quran
YEKNET.IR - zamine - shahadat imam javad - motiee.mp3
5.19M
▪️هر کس تو دنیا کسی داره ▪️من هم دارم مهربون‌مولا ▪️مولایی که همه هستی‌شو ▪️یکجا می‌بخشه به فقرا ▪️جواد اون کسیه که حتی ▪️نگفته می‌ده حاجتا رو ▪️کسیه که امضا می‌کنه ▪️برات کاظمین ما رو ▪️جواد بن الرضا یا مولا ✋ 🎤میثم مطیعی @noore_quran 🏴شهادت مظلومانه امام محمدتقی، جوادالائمه (علیه السلام)، تسلیت باد. 👊 😷
🌹در عید غدیر و عید مولا 🌹عید شه دین، امیر دلها 🌹تبریک صمیمانه ی ما به 🌹محبوبترین سید دنیا😍 عیدتون مبارک حضرت دلبر ✋ مبارکباد❤️ @noore_quran 🎉🎊🎈🎁🎉🎊🎈🎁
🌸ورد لب و ذکر شبِ عشاق علیست 🌼تا صبح قیامت ولی‌الله علیست 🌸من یا علی و یا علی گویم همه عمر 🌼آنکس‌که مرا باب‌نجات است‌علیست ♥️ مبارک🌺🎊🌸🎉 فقط حیدر امیرالمومنین است✌️ 😍 🔹🔸🔹🔸 چه میدانم چه میدانی، علی کیست...؟ کسی غیر از علی مثل علی نیست... @noore_quran
4_5771814289178363277.mp3
8.87M
پر و بالم علیه😍 برکت سالم علیه🎁 نوکر فاطمه ام😌 نقش مدالم علیه🏅 سر و جونم علیه💓 روزی رسونم علیه👌 عفت زبونمو✨ غیرت خونم علیه💪 💚 ❤️ فقط‌حیدر امیرالمؤمنین‌است✌️ 💚 مبارکباد🎊🎉 ❤️ 💕 🎤 سید رضا نریمانی @noore_quran
💌پدر شهید دانشگر: 🌹شبی زمستانی در سال ۱۳۷۱ بود که در یک مجلس ذکر مصیبت اهل‌بیت، شرکت کرده بودم که روضه‌ باب‌الحوائج حضرت عباس (علیه‌السلام) را می‌خواندند و من بسیار منقلب شده بودم. یادم هست که در گوشه مجلس، با حضرت عباس نجوا می‌کردم. 🌹در همان حال‌وهوا بودم که نام فرزندی که در راه بود را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که نام فرزندم را "عباس" بگذارم. 🌹با مادرش، در میان گذاشتم؛ او هم پذیرفت. 🌹آن روزها گمان نمی‌کردیم که عباس، مثل صاحب نامش، در راه دفاع از حرم، به شهادت خواهد رسید. 📚برگرفته از کتاب "لبخندی به رنگ شهادت"؛ زندگینامه و خاطرات جوان مؤمن انقلابی، پاسدار مدافع‌حرم دهه‌هفتادی، 💕شهید عباس دانشگر💕 🌞تولد: ۱۳۷۲/۲/۱۸ ⭐️شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۰ 🌷 🌷روحمان با یادشان شاد♥️ 🌷راهشان پررهرو @noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم ان‌شاءالله🌹 یاعلی🤚 @noore_quran
متولد 29 آذر 1339 بود که با شهلا غیاثوند در 28 آذر 1362 ازدواج کرد. همسر این جانباز شهید می‌گوید: «از همان روز اول می‌دانستم به کسی دل می‌بندم که به چیز باارزش‌تری دل بسته است و اگر راهی پیدا کند که به آن برسد، نباید مانعش بشوم.» جانباز شهید «ایوب بلندی» عصاره غم و درد بود؛ سر، فک، چشم، صورت، گردن، قلب، ریه، کمر، دست، کتف، در تمام پیکرش ترکش وجود داشت. بعد از اینکه انگشتان دستش قطع شد، عضلات پشتش را به دستش پیوند زدند و هیچ نگفت. او حتی از زمان طاغوت هم جراحتی در بدنش داشت؛ ساواک او را از بام «مسجد جامع تبریز» به پایین انداخته بود، به طوری‌که تا مدت‌ها دچار ناراحتی پا بود؛ اما باز هم صبورانه درد را تحمل می‌کرد. ایوب با 70 درصد جانبازی هیچ‌گاه از پای ننشست و تا پایان عمر به مردم ایران اسلامی خدمت کرد... جانباز شهید «ایوب بلندی» از جمله مردانی است که همیشه درد و رنج را همراه خود می‌دید. اما قبل از آن با «استقامت» و «صبر» دست دوستی داده بود. حتی این دو را به همسرش «شهلا غیاثوند» معرفی کرده بود. «محمدحسین»، «محمدحسن» و «هدی» به عنوان فرزندان ایوب هم آن ها را می‌شناختند. خانواده شهید بلندی مانند ما نیستند که وقتی برای چند روز مشکلات مهمان سفره‌های زندگی‌مان شوند برای آن‌ها جایی باز نکنیم. وقتی دردها یکی دو تا نباشد و درمانی هم برایشان پیدا نشود، وقتی جسم، دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب می‌طلبد که هنوز زنده باشی و به دردهایت لبخند بزنی. این جانباز فرزانه ، سرانجام در چهارم مهرماه 1380 به شهادت رسید. @noore_quran
❤️قسمت اول: وقتی رسیدیم، ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانم و گفت: خوش آمدی، برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ‌هایتان را از هم وا کنید. دلم شور میزد. نگرانی که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشوره‌ام را بیشتر میکرد. به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای‌کمیل و حالا آمده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز، ازدواج کنم، یک هفته مریض شد! کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. دختر اول بودم و اولین نوه‌ی هر دو خانواده. همه بزرگترهای فامیل روم تعصب داشتند. عمه‌زینبم از تصمیمم که باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید. وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر بشو؛ به ده‌بیست‌نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان مدرس کمک‌پرستار شده بود، همانجا ایوب را دیده بود. او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و آمدها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند... 📝ادامه دارد 📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینک‌شوکران"؛ زندگی جانباز به روایت همسرش، شهلا غیاثوند @noore_quran
❤️قسمت دوم: رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست ایوب آمد جلوی در و سلام کرد صورت قشنگی داشت یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد _خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است +برای من هم _اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم +اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم _شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم +میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...! 📝ادامه دارد 📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینک‌شوکران"؛ زندگی جانباز به روایت همسرش، شهلا غیاثوند @noore_quran 💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم ان‌شاءالله🌹
🌹توی سفر کربلامون، سیدجواد دست چپش را روی شانه راستم میذاشت و با دست دیگرش عصای نابینایی‌ش رو میگرفت و میرفتیم زیارت. بلد راهش بودم. 🌹یکبار که از حرم حضرت عباس بیرون می‌آمدیم، وقتی کفشهاش رو از کفشداری گرفتم، بدون این که خَم شوم، انداختم جلو پاش. ناغافل پاشنه یکی‌شان خورد به ناخن شست سیدجواد که ورم داشت. صورتش از درد جمع شد و با دست چپش، محکم شانم را فشار داد. با همان فشار، درد پیچید تو کل بدنم. با اینکه تقصیر خودم بود، آن لحظه از دستش خیلی ناراحت شدم. 🌹رهایش کردم و رفتم چند متر آنطرفتر. با ابروهای گره‌خورده، ایستادم به تماشاش. دور خودش چرخید. چند متری جلوتر رفت. با همان حالش از چند نفری کمک خواست. نمی‌فهمیدند چی میخواد. درماندگی‌اش اشکم را درآورد. چند دقیقه بیشتر نمانده بود بهش برسم که با صدای جوانی به خودم آمدم: " به حسین و عباس ببخشش!" 🌹تمام موهای بدنم سیخ شد. بدون هیچ حرفی رفتم سمت سیدجواد. دستش را گرفتم و به سمت هتل حرکت کردیم، مثل بچه‌ای که کنار مادرش آرام گیرد، آرامش گرفت. توی راه مثل ابر بهار اشک ریختم. بعد از آن، واقعاً ته دلم با سیدجواد صاف شد. صافِ صاف، مثل آینه. 📚کتاب چشم‌روشنی، زندگی جانباز شهید سیدجواد کمال به روایت همسر 🌷باز پنجشنبه‌و @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت دوم: رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می
❤️قسمت سوم: این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت آقاجون سکوت کرد سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید چشم های من میشوند چشم های شما ❤️ کمی مکث کرد و ادامه داد: موج انفجار من را گرفته است گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم +اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت که بترساندم حتما او هم شایعات را شنیده بود که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و می‌روند. 📝ادامه دارد... 📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینک‌شوکران"؛ زندگی جانباز به روایت همسرش، شهلا غیاثوند @noore_quran 💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم.