1_83287205.mp3
4.35M
🌹نوکرم، یهعمریه گدای این درم
🌹بزرگ شدهی پای منبرم
🌹اگه نیام تو روضههات کجا برم
🌹عاشقم، پر از توئه همه دقایقم
🌹درسته من بد و نالایقم
🌹اگه ردم کنی پیش کیا برم
🌹به زندگیم صفا بده
🌹تو قلبمو جلا بده
🌹محرمت داره میاد
🌹به من یه کربلا بده
🌙 شب #جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
🤚صلیالله علیک یااباعبدالله
🎤حمید علیمی
@noore_quran
#مباهله #محرم
هرشبجمعهپُرازشورشوشیناستدلم
کربلا در پس ایوان حسین است دلم
با عنایات کریمانهی زهرای بتول
امشب انگار که بینالحرمین است دلم
🌙شب #جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
🤚صلیاللهعلیک یااباعبدالله
@noore_quran
#مباهله #محرم
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت سوم: این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت آقاجون سکوت کرد
❤️قسمت چهارم:
گفتم:
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: قرآن
سریع گفت:
مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
ولی یک شرط و شروطی دارد!
آرام پرسید:
چه شرطی؟؟
+ نمیگویم یک جلد قرآن!
میگویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بود و فکر میکرد.
صورتش سرخ شده بود.
ترسانده بودمش.
گفتم:
انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ، فقط یک مسأله میماند!
چند لحظه مکث کرد.
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ، آنوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت چهارم: گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت
❤️قسمت پنجم:
پرسیدم: چی؟؟؟؟
_ قضیه برای من کاملاً روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات...!😦
نفس توی سینهام حبس شد.
انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
تو حتماً قیافه من را دیده ای، اما من...
پریدم وسط حرفش:
از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه آنطور که شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهرهات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود.
و قلبم تندتر از همیشه میزد.
حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_ اگر رویت نمی شود، کاری که میگویم بکن؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من...
خیره به دیوار مانده بودم.
دست هایم را به هم فشردم.
انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم.
چند ثانیه ای گذشت.
گفت: خب کافی است.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🔹دوست شهید:
🌹او از گناه دوری میکرد در نماز هایش بدنش میلرزید و صورتش از اشک خیس میشد، او آقا امام زمان عج را ملاقات میکرد.
🌼و وقتی از کنار آقا می آمد چهره اش جور دیگری میشد. یک روز گفتم از رازهایت بگو؟؟ خندید و جواب نداد اصرار کردم تا بگوید و گفت تا زنده ام به هیچکس نگو او گفت با دوستان به سفر رفته بودیم کتری را برداشتم و رفتم کنار رود خانه ،تا رسیدم یک دفعه سرم را پایین انداختم بدنم میلرزید پشت بوته ها قایم شدم آنجا چندین دختر مشغول شنا کردن بودند *همانجا گفتم خدایا بخاطر تو از این گناه گذشتم*
🌹 رفتم کنار آتیش بدنم میلرزید و گریه میکردم. با توجه گفتم "یا الله یا الله" فورا صدایی شنیدم که میگفت: *«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والروح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)* هیچکس جز من این صدا را نشنید. از آن روز درهای عالم به رویم باز شد🕊️
💕او در 19سالگی ترکش به پهلوی چپش و قلبش اصابت کرد. او بلند شد و رو به سمت کربلا دستش را به سینه اش گذاشت و سلام داد و بعد به شهادت رسید *او در هنگام خاکسپاری هم دستش هنوز بر روی سینه اش بود*
🌹شهید احمد علی نَـیّری
🌷 یاد شهدا باصلوات
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
@noore_quran
🍃تولد: ۱۳۴۵/۴/۲۹
🍃شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
⭐️محل تولد: دماوند
⭐️محل شهادت: اروندرود
#مباهله #جمعه #روز_مباهله
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت پنجم: پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملاً روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من
❤️قسمت ششم:
دعایکمیلمان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد.
زنگ در را زدند. اقا جون در را باز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین آمده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت ششم: دعایکمیلمان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز
❤️قسمت هفتم:
حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلالاحمر. حالا هم توی جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه.
مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم.❤️
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،
جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینیجانتان این طور شده.
توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید.
هیچ کس نمیدانست من قبلاً بله را گفتهام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
📌قطب محیی در نامه ای می نویسد:
❤️شنیده ام که حسین منصور در کشتی بود، پیوسته عرقچینی که داشت، میدرید و باز میدوخت تا بیکار نباشد و می گفت:
"هِیَ النَّفْسُ الَّتِی إِنْ لَمْ تَشْغَلْهَا شَغَلَتْکَ":
🌹این نفس به گونه ایاست که اگر تو آن را مشغول نکردی، او تو را مشغول خواهد کرد...
📚احسنالتراتیب، ص۸۶
🍃🌸🍃
گفتم شبی بهمهدی بردی دلم زِ دستم
من منتظر بهراهت شب تاسحر نشستم
گفتا حجاب وصلم، باشد هوای نفست
گرنفسخودشکستی،دستترسدبهدستم
🍃🌸🍃
✋یااباصالحالمهدی ادرکنی
@noore_quran
#مباهله #جمعه #روز_مباهله
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت هفتم: حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
❤️قسمت هشتم:
وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود.
و او با همان لباس های راحتی گوشهی اتاق نشسته بود.
گفت:
مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم.
اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود، اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید.😄
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...
آقا جون به من اخم کرد.
از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !
چند باری رفت و آمد و به من چشمغره رفت.
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب، خانه مردم میماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد.
میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که آرام شد برمیگردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
اینها هنوز خشک نشدهاند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید: الآن در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت: خب همینجا بمان، پسرم. فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
یک دفعه صدای در آمد.
اقا جون بود.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🔷️استادفاطمینیا:
📌بعضی از افراد توهمی نمودند و گفتهاند: اگر انسان گناهی انجام دهد، آثار آن گناه در نفس باقی است؛ حتی اگر توبه کامل هم نماید و خدا او را بخشوده باشد، باز هم آن آثار از بین رفتنی نیست!!
♥️این بسیار اشتباه و مخالف آیات و روایات است. در حدیث معتبر داریم که:
اَلتَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ کَمَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ؛ یعنی: توبهکننده از گناه، مانند کسیاست که هیچ گناهی نکرده باشد.
📚نکتهها از گفتهها، ج۳ص۲۰۶
🍃🌸🍃
🙏به اطلاع عزیزان میرساند؛استادفاطمینیا، بر اثر هجوم مجدد بیماری سرطان و بنا به تشخیص پزشکان محترم، در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری است و تحت مراقبت میباشند.
ان شاءالله به دعای دوستان و قرائت سوره مباركه حمد به نيت شفا، بهبودی كامل و عاجل برای ايشان حاصل گردد.
🌹اَللَّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ🤲
@noore_quran
#مباهله #روز_مباهله #جمعه
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت هشتم: وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشهی اتا
❤️قسمت نهم:
صدای در آمد.
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: "اولاً این بندهی خدا جانباز است. دوماً اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
■□■
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خانوادهاش.
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود.
گفت: تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس میگرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شدهاند.
یخ کردم.
بلند و کش دار پرسیدم
چی؟!؟؟؟
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🔹آیتالله کشمیری:
🍃درباره شیخ علی زاهد قمی، شاگرد ملاحسینقلی همدانی فرمودند:
🌹من همیشه پشت سرِ ایشان نماز میخواندم و بارها از ایشان دستوری برای پیشرفت زندگی، میخواستم تا به من توصیه کنند، ایشان سفارش اکید به من کردند که:
❤️قرآن زیاد بخوانم.❤️
📚کتاب آفتاب خوبان، ص23
@noore_quran
#مباهله #جمعه #روز_مباهله