💌پدر شهید دانشگر:
🌹شبی زمستانی در سال ۱۳۷۱ بود که در یک مجلس ذکر مصیبت اهلبیت، شرکت کرده بودم که روضه بابالحوائج حضرت عباس (علیهالسلام) را میخواندند و من بسیار منقلب شده بودم. یادم هست که در گوشه مجلس، با حضرت عباس نجوا میکردم.
🌹در همان حالوهوا بودم که نام فرزندی که در راه بود را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که نام فرزندم را "عباس" بگذارم.
🌹با مادرش، در میان گذاشتم؛ او هم پذیرفت.
🌹آن روزها گمان نمیکردیم که عباس، مثل صاحب نامش، در راه دفاع از حرم، به شهادت خواهد رسید.
📚برگرفته از کتاب "لبخندی به رنگ شهادت"؛ زندگینامه و خاطرات جوان مؤمن انقلابی، پاسدار مدافعحرم دهههفتادی، 💕شهید عباس دانشگر💕
🌞تولد: ۱۳۷۲/۲/۱۸
⭐️شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۰
🌷 #یاد_شهدا_باصلوات
🌷روحمان با یادشان شاد♥️
🌷راهشان پررهرو
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
یاعلی🤚
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی متولد 29 آذر 1339 بود که با شهلا غیاثوند در 28 آذر 1362 ازدواج کرد. همسر این جانباز شهید میگوید: «از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز باارزشتری دل بسته است و اگر راهی پیدا کند که به آن برسد، نباید مانعش بشوم.»
جانباز شهید «ایوب بلندی» عصاره غم و درد بود؛ سر، فک، چشم، صورت، گردن، قلب، ریه، کمر، دست، کتف، در تمام پیکرش ترکش وجود داشت. بعد از اینکه انگشتان دستش قطع شد، عضلات پشتش را به دستش پیوند زدند و هیچ نگفت. او حتی از زمان طاغوت هم جراحتی در بدنش داشت؛ ساواک او را از بام «مسجد جامع تبریز» به پایین انداخته بود، به طوریکه تا مدتها دچار ناراحتی پا بود؛ اما باز هم صبورانه درد را تحمل میکرد. ایوب با 70 درصد جانبازی هیچگاه از پای ننشست و تا پایان عمر به مردم ایران اسلامی خدمت کرد...
جانباز شهید «ایوب بلندی» از جمله مردانی است که همیشه درد و رنج را همراه خود میدید. اما قبل از آن با «استقامت» و «صبر» دست دوستی داده بود. حتی این دو را به همسرش «شهلا غیاثوند» معرفی کرده بود. «محمدحسین»، «محمدحسن» و «هدی» به عنوان فرزندان ایوب هم آن ها را میشناختند. خانواده شهید بلندی مانند ما نیستند که وقتی برای چند روز مشکلات مهمان سفرههای زندگیمان شوند برای آنها جایی باز نکنیم. وقتی دردها یکی دو تا نباشد و درمانی هم برایشان پیدا نشود، وقتی جسم، دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب میطلبد که هنوز زنده باشی و به دردهایت لبخند بزنی.
این جانباز فرزانه ، سرانجام در چهارم مهرماه 1380 به شهادت رسید.
@noore_quran
❤️قسمت اول:
وقتی رسیدیم، ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانم و گفت: خوش آمدی، برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم.
بنشینید سنگهایتان را از هم وا کنید.
دلم شور میزد.
نگرانی که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشورهام را بیشتر میکرد.
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعایکمیل و حالا آمده بودیم، خانه دوستم صفورا.
تقصیر خود مامان بود.
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز، ازدواج کنم، یک هفته مریض شد!
کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
دختر اول بودم و اولین نوهی هر دو خانواده.
همه بزرگترهای فامیل روم تعصب داشتند.
عمهزینبم از تصمیمم که باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.
وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر بشو؛ به دهبیستنفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمکپرستار شده بود، همانجا ایوب را دیده بود.
او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند.
صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها
هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و آمدها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند...
📝ادامه دارد
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
❤️قسمت دوم:
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم
همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست
ایوب آمد جلوی در و سلام کرد
صورت قشنگی داشت
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود
وارد شد
کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
دیوار روبرو را نگاه می کردیم
و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد
_خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است
+برای من هم
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
+اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم
_شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم
+میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...!
📝ادامه دارد
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🌹توی سفر کربلامون، سیدجواد دست چپش را روی شانه راستم میذاشت و با دست دیگرش عصای نابیناییش رو میگرفت و میرفتیم زیارت. بلد راهش بودم.
🌹یکبار که از حرم حضرت عباس بیرون میآمدیم، وقتی کفشهاش رو از کفشداری گرفتم، بدون این که خَم شوم، انداختم جلو پاش. ناغافل پاشنه یکیشان خورد به ناخن شست سیدجواد که ورم داشت. صورتش از درد جمع شد و با دست چپش، محکم شانم را فشار داد. با همان فشار، درد پیچید تو کل بدنم. با اینکه تقصیر خودم بود، آن لحظه از دستش خیلی ناراحت شدم.
🌹رهایش کردم و رفتم چند متر آنطرفتر. با ابروهای گرهخورده، ایستادم به تماشاش. دور خودش چرخید. چند متری جلوتر رفت. با همان حالش از چند نفری کمک خواست. نمیفهمیدند چی میخواد. درماندگیاش اشکم را درآورد. چند دقیقه بیشتر نمانده بود بهش برسم که با صدای جوانی به خودم آمدم: " به حسین و عباس ببخشش!"
🌹تمام موهای بدنم سیخ شد. بدون هیچ حرفی رفتم سمت سیدجواد. دستش را گرفتم و به سمت هتل حرکت کردیم، مثل بچهای که کنار مادرش آرام گیرد، آرامش گرفت. توی راه مثل ابر بهار اشک ریختم. بعد از آن، واقعاً ته دلم با سیدجواد صاف شد. صافِ صاف، مثل آینه.
📚کتاب چشمروشنی، زندگی جانباز شهید سیدجواد کمال به روایت همسر
🌷باز پنجشنبهو #یاد_شهدا_باصلوات
@noore_quran
#مباهله #محرم
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت دوم: رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می
❤️قسمت سوم:
این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت
آقاجون سکوت کرد
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و
گفت: بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند
و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید
چشم های من میشوند چشم های شما
❤️
کمی مکث کرد و ادامه داد:
موج انفجار من را گرفته است
گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم
+اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت که بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود
که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم.
1_83287205.mp3
4.35M
🌹نوکرم، یهعمریه گدای این درم
🌹بزرگ شدهی پای منبرم
🌹اگه نیام تو روضههات کجا برم
🌹عاشقم، پر از توئه همه دقایقم
🌹درسته من بد و نالایقم
🌹اگه ردم کنی پیش کیا برم
🌹به زندگیم صفا بده
🌹تو قلبمو جلا بده
🌹محرمت داره میاد
🌹به من یه کربلا بده
🌙 شب #جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
🤚صلیالله علیک یااباعبدالله
🎤حمید علیمی
@noore_quran
#مباهله #محرم
هرشبجمعهپُرازشورشوشیناستدلم
کربلا در پس ایوان حسین است دلم
با عنایات کریمانهی زهرای بتول
امشب انگار که بینالحرمین است دلم
🌙شب #جمعه
♥️شب زیارتی ارباب
🤚صلیاللهعلیک یااباعبدالله
@noore_quran
#مباهله #محرم
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت سوم: این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت آقاجون سکوت کرد
❤️قسمت چهارم:
گفتم:
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: قرآن
سریع گفت:
مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
ولی یک شرط و شروطی دارد!
آرام پرسید:
چه شرطی؟؟
+ نمیگویم یک جلد قرآن!
میگویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بود و فکر میکرد.
صورتش سرخ شده بود.
ترسانده بودمش.
گفتم:
انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ، فقط یک مسأله میماند!
چند لحظه مکث کرد.
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ، آنوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت چهارم: گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت
❤️قسمت پنجم:
پرسیدم: چی؟؟؟؟
_ قضیه برای من کاملاً روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات...!😦
نفس توی سینهام حبس شد.
انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
تو حتماً قیافه من را دیده ای، اما من...
پریدم وسط حرفش:
از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه آنطور که شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهرهات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود.
و قلبم تندتر از همیشه میزد.
حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_ اگر رویت نمی شود، کاری که میگویم بکن؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من...
خیره به دیوار مانده بودم.
دست هایم را به هم فشردم.
انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم.
چند ثانیه ای گذشت.
گفت: خب کافی است.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🔹دوست شهید:
🌹او از گناه دوری میکرد در نماز هایش بدنش میلرزید و صورتش از اشک خیس میشد، او آقا امام زمان عج را ملاقات میکرد.
🌼و وقتی از کنار آقا می آمد چهره اش جور دیگری میشد. یک روز گفتم از رازهایت بگو؟؟ خندید و جواب نداد اصرار کردم تا بگوید و گفت تا زنده ام به هیچکس نگو او گفت با دوستان به سفر رفته بودیم کتری را برداشتم و رفتم کنار رود خانه ،تا رسیدم یک دفعه سرم را پایین انداختم بدنم میلرزید پشت بوته ها قایم شدم آنجا چندین دختر مشغول شنا کردن بودند *همانجا گفتم خدایا بخاطر تو از این گناه گذشتم*
🌹 رفتم کنار آتیش بدنم میلرزید و گریه میکردم. با توجه گفتم "یا الله یا الله" فورا صدایی شنیدم که میگفت: *«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والروح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)* هیچکس جز من این صدا را نشنید. از آن روز درهای عالم به رویم باز شد🕊️
💕او در 19سالگی ترکش به پهلوی چپش و قلبش اصابت کرد. او بلند شد و رو به سمت کربلا دستش را به سینه اش گذاشت و سلام داد و بعد به شهادت رسید *او در هنگام خاکسپاری هم دستش هنوز بر روی سینه اش بود*
🌹شهید احمد علی نَـیّری
🌷 یاد شهدا باصلوات
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
@noore_quran
🍃تولد: ۱۳۴۵/۴/۲۹
🍃شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
⭐️محل تولد: دماوند
⭐️محل شهادت: اروندرود
#مباهله #جمعه #روز_مباهله
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت پنجم: پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملاً روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من
❤️قسمت ششم:
دعایکمیلمان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد.
زنگ در را زدند. اقا جون در را باز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین آمده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت ششم: دعایکمیلمان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز
❤️قسمت هفتم:
حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلالاحمر. حالا هم توی جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه.
مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم.❤️
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،
جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینیجانتان این طور شده.
توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید.
هیچ کس نمیدانست من قبلاً بله را گفتهام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
📌قطب محیی در نامه ای می نویسد:
❤️شنیده ام که حسین منصور در کشتی بود، پیوسته عرقچینی که داشت، میدرید و باز میدوخت تا بیکار نباشد و می گفت:
"هِیَ النَّفْسُ الَّتِی إِنْ لَمْ تَشْغَلْهَا شَغَلَتْکَ":
🌹این نفس به گونه ایاست که اگر تو آن را مشغول نکردی، او تو را مشغول خواهد کرد...
📚احسنالتراتیب، ص۸۶
🍃🌸🍃
گفتم شبی بهمهدی بردی دلم زِ دستم
من منتظر بهراهت شب تاسحر نشستم
گفتا حجاب وصلم، باشد هوای نفست
گرنفسخودشکستی،دستترسدبهدستم
🍃🌸🍃
✋یااباصالحالمهدی ادرکنی
@noore_quran
#مباهله #جمعه #روز_مباهله
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت هفتم: حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
❤️قسمت هشتم:
وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود.
و او با همان لباس های راحتی گوشهی اتاق نشسته بود.
گفت:
مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم.
اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود، اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید.😄
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...
آقا جون به من اخم کرد.
از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !
چند باری رفت و آمد و به من چشمغره رفت.
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب، خانه مردم میماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد.
میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که آرام شد برمیگردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
اینها هنوز خشک نشدهاند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید: الآن در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت: خب همینجا بمان، پسرم. فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
یک دفعه صدای در آمد.
اقا جون بود.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🔷️استادفاطمینیا:
📌بعضی از افراد توهمی نمودند و گفتهاند: اگر انسان گناهی انجام دهد، آثار آن گناه در نفس باقی است؛ حتی اگر توبه کامل هم نماید و خدا او را بخشوده باشد، باز هم آن آثار از بین رفتنی نیست!!
♥️این بسیار اشتباه و مخالف آیات و روایات است. در حدیث معتبر داریم که:
اَلتَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ کَمَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ؛ یعنی: توبهکننده از گناه، مانند کسیاست که هیچ گناهی نکرده باشد.
📚نکتهها از گفتهها، ج۳ص۲۰۶
🍃🌸🍃
🙏به اطلاع عزیزان میرساند؛استادفاطمینیا، بر اثر هجوم مجدد بیماری سرطان و بنا به تشخیص پزشکان محترم، در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری است و تحت مراقبت میباشند.
ان شاءالله به دعای دوستان و قرائت سوره مباركه حمد به نيت شفا، بهبودی كامل و عاجل برای ايشان حاصل گردد.
🌹اَللَّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ🤲
@noore_quran
#مباهله #روز_مباهله #جمعه
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت هشتم: وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشهی اتا
❤️قسمت نهم:
صدای در آمد.
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: "اولاً این بندهی خدا جانباز است. دوماً اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
■□■
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خانوادهاش.
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود.
گفت: تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس میگرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شدهاند.
یخ کردم.
بلند و کش دار پرسیدم
چی؟!؟؟؟
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
🔹آیتالله کشمیری:
🍃درباره شیخ علی زاهد قمی، شاگرد ملاحسینقلی همدانی فرمودند:
🌹من همیشه پشت سرِ ایشان نماز میخواندم و بارها از ایشان دستوری برای پیشرفت زندگی، میخواستم تا به من توصیه کنند، ایشان سفارش اکید به من کردند که:
❤️قرآن زیاد بخوانم.❤️
📚کتاب آفتاب خوبان، ص23
@noore_quran
#مباهله #جمعه #روز_مباهله
❤️قسمت دهم:
+ مثل اینکه به هم حرفهایی زدهاید، که من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشدهی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟
گفتم: صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافهی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه میدانم انگار به خاطر حرفهایمان بوده."
□■□
یاد کار صبحم که میافتم شرمنده میشوم.
میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند.
با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شمارهی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن.
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت: با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟
خشکمان زد.
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانهام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت.
صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💠امامخامنهای:
📌وقتیکه حضرت موسیٰ بعد از پیغمبری آمدند به مصر و آن معجزه را نشان دادند و دعوت و این حرفها -خب، بنیاسرائیل منتظر بودند دیگر؛ از گذشته خبر داده شده بود که یک منجیای خواهد آمد و آن منجی هم موسیٰ است؛
🔖حالا موسیٰ آمده، منتظر بودند بمجرّدیکه موسیٰ آمد، دستگاه فرعون کنفیکون بشود؛ نشده بود- قرآن میگوید آمدند پیش حضرت موسیٰ و گفتند که «اوذینا مِن قَبلِ اَن تَأتِیَنا وَ مِن بَعدِ ما جِئتَنا»؛ تو که آمدی چه فرقی کرد؟ چه تفاوتی کرد؟ قبل از اینکه بیایی هم ما را آزار میکردند، زیر فشار بودیم، حالا هم که آمدی باز زیر فشاریم.
📎ببینید! این آن حالت بیصبریِ بنیاسرائیلی است؛ بیصبری. حضرت موسیٰ گفت خب صبر کنید: اِنَّ الاَرضَ لله یورِثُها مَن یَشاءُ مِن عِبادِه وَ العاقِبَةُ لِلمُتَّقین؛ تقوا اگر داشته باشید، عاقبت مال شما است؛ صبر لازم است.
👌این حالت را نباید داشته باشید؛ اینکه ما بگوییم چرا نشد، چهجوری شد، پا به زمین بزنیم، درست نیست.
۹۷/۳/۷
@noore_quran
#محرم #مباهله #ما_ملت_امام_حسینیم
@noore_quran
✅باسلام، کانالهای خوب ایتا را به یکدیگر معرفی کنیم؛
📌کانالهای زیر، مفید است و مطالب موجود در آنها، کاربردی و مؤثر است.
📝امید است که این کانالهای پیشنهادی، مورد توجه و استفادهی شما مخاطبین عزیز، قرار گیرند و موجبات رشد و تعالی روح هریک از شما بندگان خدا را فراهم آورد انشاءالله🌹
📣کانال جامع حفظ قرآن
@hefzequranchannel
📣کانال سفینةالنجاة
@safineh_n
📣کانال دوتا کافی نیست
@dotakafinist1
📣کانال خانواده مصاف استاد رائفیپور
@ghandab
📣کانال خامنهای ریحانه
@khamenei_reyhaneh
📣کانال برنامه سمت خدا
@samtekhoda3
📣کانال مهدویت استاد رائفیپور
@Mahdiaran
📣کانال خبری معراجشهدا
@tafahoseshohada
📣کانال استاد علیرضا پناهیان
@Panahian_ir
📣کانال سخن اساتید بزرگ عرفان
@tezkar
📣کانال سخنان آیتاللهبهجت
@bahjat_ir
📣کانال رهبر معظم انقلاب
@khamenei_ir
📣کانال خامنهای نوجوان
@nojavan_khamenei
📣کانال خامنهای معارف اسلامی
@khamenei_maaref
📣کانالپاسخگوییمسائلشرعیرهبری
@leader_ahkam
📣کانال مرکز قرآن آستان قدس رضوی
@quran_aqr
📣کانال خطحزبالله رهبری
@khattehezbollah
📣کانالدخترونهحرمامامرضا (ع)
@dokhtar_razavi
📣کانال طرحملیقرآنیبشارت
@qbesharat
📣کانال برنامه مخاطبخاص
@mokhatabtv3
📣کانال آستان قدس رضوی
@aqr_ir
💐🍃💐🍃
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #شمال
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت دهم: + مثل اینکه به هم حرفهایی زدهاید، که من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رس
❤️قسمت یازده:
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقاجون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم.
آقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا.
خیلی برایم سنگین بود که من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟
آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و برای نماز، قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من میدانم این پسر برمیگردد. اما من دیگر به او دختر نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد قیافه هم میآید.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت یازده: صدای کلید انداختن به در آمد. آقاجون بود. به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت
❤️قسمت دوازده:
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟
گفت: بله همان آقاست.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
@noore_quran
📚📚📚
📚📚
📚
📝 نکات تفسیری
ازدواج عصمت آور
از نظر قرآن، برخی از کارها موجب می شود تا انسان به عصمت دست یابد و از هر گونه خطا و گناه در امنیت باشد. اگر انسان با اسلام آوری به امنیت ایمانی وارد می شود، هم چنین با ازدواج به امنیت ایمانی وارد می شود و از گناه و آتش دوزخ در امان می ماند. از همین روست که در روایات آمده است که ازدواج حافظ دین انسان است. البته هر چه زودتر ازدواج انجام گیرد، امنیت بیش تری را موجب می شود. از این روست که گاه سخن از حفظ نصف دین و گاه دیگر حفظ دو سوم با ازدواج مطرح است.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: من تزوج فقد احرز نصف دینه ؛ هر کس ازدواج کند نیمی از دینش را باز یافته است. (شیخ حر عاملی، وسائل الشیعه، آل البیت، ج 20، ص 14)
آن حضرت(ص) در جای دیگر ناظر به ازدواج در آغاز جوانی، فرمودند: ما من شاب تزوج فی حداثة سنه الا عج شیطانه یا ویله عصم منی ثلثی دینه ؛ هر کس در ابتدای جوانی ازدواج کند شیطان فریاد می کند: ای وای، دو سوم دین خود را از شر من حفظ کرد.(همان)
از نظر قرآن، نوعی عصمت با ازدواج دایم تحقق می یابد که حتی با ازدواج موقت به دست نمی آید. از این روست که خدا از نکاح دایم به عنوان عصمت تعبیر کرده و فرموده است: وَلَا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوَافِرِ؛ و به عصمت های کافران متمسک نشوید و پای بند نباشید.(ممتحنه، آیه 60)
عصام در لغت به معنای پیمان، بند ، محافظ و نگه دارنده آمده است. شیخ طبرسی در مجمع البیان و علامه طباطبایی در المیزان آورده اند که «عِصَم» جمع عصمت، در آیه قرآن کنایه از نکاح دائم است؛ زیرا مِعصَم که جمع آن «معاصِم» است به معنای قسمتی از مچ است که زنان النگو را در آن می اندازند. این کار از آن جایی که باعث بقا و ماندگاری النگو در دست است و حفظ دایمی آن می شود، به عصمت تعبیر شده است.
ازدواج و نکاح دایم نیز این گونه است. بنابراین از نظر قرآن ازدواج دایمی همانند بند و بستی است که موجب حفاظت و نگه داری دایمی شخص و دوری وی از گناه می شود؛ زیرا هر یک از همسران از طریق همسر خویش نیازهای جنسی خود را مرتفع و برطرف کرده و از آلودگی و زنا و گناه محافظت می شوند.
📚 Eitaa.com/hefzequranchannel
Instagram.com/tahfiz.ir
📚📚
📚📚📚
#محرم #آزادگان #ما_ملت_امام_حسینیم