❤️قسمت دهم:
+ مثل اینکه به هم حرفهایی زدهاید، که من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشدهی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟
گفتم: صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافهی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه میدانم انگار به خاطر حرفهایمان بوده."
□■□
یاد کار صبحم که میافتم شرمنده میشوم.
میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند.
با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شمارهی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن.
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت: با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟
خشکمان زد.
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانهام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت.
صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💠امامخامنهای:
📌وقتیکه حضرت موسیٰ بعد از پیغمبری آمدند به مصر و آن معجزه را نشان دادند و دعوت و این حرفها -خب، بنیاسرائیل منتظر بودند دیگر؛ از گذشته خبر داده شده بود که یک منجیای خواهد آمد و آن منجی هم موسیٰ است؛
🔖حالا موسیٰ آمده، منتظر بودند بمجرّدیکه موسیٰ آمد، دستگاه فرعون کنفیکون بشود؛ نشده بود- قرآن میگوید آمدند پیش حضرت موسیٰ و گفتند که «اوذینا مِن قَبلِ اَن تَأتِیَنا وَ مِن بَعدِ ما جِئتَنا»؛ تو که آمدی چه فرقی کرد؟ چه تفاوتی کرد؟ قبل از اینکه بیایی هم ما را آزار میکردند، زیر فشار بودیم، حالا هم که آمدی باز زیر فشاریم.
📎ببینید! این آن حالت بیصبریِ بنیاسرائیلی است؛ بیصبری. حضرت موسیٰ گفت خب صبر کنید: اِنَّ الاَرضَ لله یورِثُها مَن یَشاءُ مِن عِبادِه وَ العاقِبَةُ لِلمُتَّقین؛ تقوا اگر داشته باشید، عاقبت مال شما است؛ صبر لازم است.
👌این حالت را نباید داشته باشید؛ اینکه ما بگوییم چرا نشد، چهجوری شد، پا به زمین بزنیم، درست نیست.
۹۷/۳/۷
@noore_quran
#محرم #مباهله #ما_ملت_امام_حسینیم
@noore_quran
✅باسلام، کانالهای خوب ایتا را به یکدیگر معرفی کنیم؛
📌کانالهای زیر، مفید است و مطالب موجود در آنها، کاربردی و مؤثر است.
📝امید است که این کانالهای پیشنهادی، مورد توجه و استفادهی شما مخاطبین عزیز، قرار گیرند و موجبات رشد و تعالی روح هریک از شما بندگان خدا را فراهم آورد انشاءالله🌹
📣کانال جامع حفظ قرآن
@hefzequranchannel
📣کانال سفینةالنجاة
@safineh_n
📣کانال دوتا کافی نیست
@dotakafinist1
📣کانال خانواده مصاف استاد رائفیپور
@ghandab
📣کانال خامنهای ریحانه
@khamenei_reyhaneh
📣کانال برنامه سمت خدا
@samtekhoda3
📣کانال مهدویت استاد رائفیپور
@Mahdiaran
📣کانال خبری معراجشهدا
@tafahoseshohada
📣کانال استاد علیرضا پناهیان
@Panahian_ir
📣کانال سخن اساتید بزرگ عرفان
@tezkar
📣کانال سخنان آیتاللهبهجت
@bahjat_ir
📣کانال رهبر معظم انقلاب
@khamenei_ir
📣کانال خامنهای نوجوان
@nojavan_khamenei
📣کانال خامنهای معارف اسلامی
@khamenei_maaref
📣کانالپاسخگوییمسائلشرعیرهبری
@leader_ahkam
📣کانال مرکز قرآن آستان قدس رضوی
@quran_aqr
📣کانال خطحزبالله رهبری
@khattehezbollah
📣کانالدخترونهحرمامامرضا (ع)
@dokhtar_razavi
📣کانال طرحملیقرآنیبشارت
@qbesharat
📣کانال برنامه مخاطبخاص
@mokhatabtv3
📣کانال آستان قدس رضوی
@aqr_ir
💐🍃💐🍃
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #شمال
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت دهم: + مثل اینکه به هم حرفهایی زدهاید، که من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رس
❤️قسمت یازده:
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقاجون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم.
آقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا.
خیلی برایم سنگین بود که من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟
آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و برای نماز، قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من میدانم این پسر برمیگردد. اما من دیگر به او دختر نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد قیافه هم میآید.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت یازده: صدای کلید انداختن به در آمد. آقاجون بود. به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت
❤️قسمت دوازده:
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟
گفت: بله همان آقاست.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
@noore_quran
📚📚📚
📚📚
📚
📝 نکات تفسیری
ازدواج عصمت آور
از نظر قرآن، برخی از کارها موجب می شود تا انسان به عصمت دست یابد و از هر گونه خطا و گناه در امنیت باشد. اگر انسان با اسلام آوری به امنیت ایمانی وارد می شود، هم چنین با ازدواج به امنیت ایمانی وارد می شود و از گناه و آتش دوزخ در امان می ماند. از همین روست که در روایات آمده است که ازدواج حافظ دین انسان است. البته هر چه زودتر ازدواج انجام گیرد، امنیت بیش تری را موجب می شود. از این روست که گاه سخن از حفظ نصف دین و گاه دیگر حفظ دو سوم با ازدواج مطرح است.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: من تزوج فقد احرز نصف دینه ؛ هر کس ازدواج کند نیمی از دینش را باز یافته است. (شیخ حر عاملی، وسائل الشیعه، آل البیت، ج 20، ص 14)
آن حضرت(ص) در جای دیگر ناظر به ازدواج در آغاز جوانی، فرمودند: ما من شاب تزوج فی حداثة سنه الا عج شیطانه یا ویله عصم منی ثلثی دینه ؛ هر کس در ابتدای جوانی ازدواج کند شیطان فریاد می کند: ای وای، دو سوم دین خود را از شر من حفظ کرد.(همان)
از نظر قرآن، نوعی عصمت با ازدواج دایم تحقق می یابد که حتی با ازدواج موقت به دست نمی آید. از این روست که خدا از نکاح دایم به عنوان عصمت تعبیر کرده و فرموده است: وَلَا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوَافِرِ؛ و به عصمت های کافران متمسک نشوید و پای بند نباشید.(ممتحنه، آیه 60)
عصام در لغت به معنای پیمان، بند ، محافظ و نگه دارنده آمده است. شیخ طبرسی در مجمع البیان و علامه طباطبایی در المیزان آورده اند که «عِصَم» جمع عصمت، در آیه قرآن کنایه از نکاح دائم است؛ زیرا مِعصَم که جمع آن «معاصِم» است به معنای قسمتی از مچ است که زنان النگو را در آن می اندازند. این کار از آن جایی که باعث بقا و ماندگاری النگو در دست است و حفظ دایمی آن می شود، به عصمت تعبیر شده است.
ازدواج و نکاح دایم نیز این گونه است. بنابراین از نظر قرآن ازدواج دایمی همانند بند و بستی است که موجب حفاظت و نگه داری دایمی شخص و دوری وی از گناه می شود؛ زیرا هر یک از همسران از طریق همسر خویش نیازهای جنسی خود را مرتفع و برطرف کرده و از آلودگی و زنا و گناه محافظت می شوند.
📚 Eitaa.com/hefzequranchannel
Instagram.com/tahfiz.ir
📚📚
📚📚📚
#محرم #آزادگان #ما_ملت_امام_حسینیم
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت دوازده: یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوش
❤️قسمت سیزده:
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند😍
اکرم خانم صدا زد:
شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در.
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت سیزده: همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی
❤️قسمت چهارده:
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😖
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
+ نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت چهارده: ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بو
❤️قسمت پانزده:
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
+ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍
+ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
+ من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
💠رهبر معظم انقلاب:
🌹"وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِين"؛ عاقبت یعنی چه؟
یعنی هم پایان کار دنیا، متعلق به متقین است و هم پایان کار آخرت متعلق به متقین است و هم در میدان جنگ، اگر میخواهید بر دشمن، پیروز شوید، باید متّقی باشید.
۱۳۹۸/۲/۱۶
@noore_quran
#کلام_رهبرم
🌹مادر شهید مدافع حرم نوید صفری:
چندبار وقتی تصاویر جنایتهای داعش را در تلویزیون پخش میکردند،
نوید رو به من میکرد و میگفت :
➖من هم دوست دارم بروم سوریه.
مامان راضی باش.
➖من میگفتم چطور دلم رضایت بدهد به رفتنت؟
➖ میگفت: اگر ما نرویم پای اجنبی به کشور ما میرسد.
به ناموس ما رحم نمیکند.
بعد دوباره حرف اعزام به سوریه را مطرح کرد و دوباره دنبال رضایت گرفتن از من بود.
من گفتم:
➖ اگر رضایت ندهم چه ؟
گفتم :
➖نوید جان، ما از سهم خودمان شهید دادیم،
👈 هم عمویت شهید است،
👈 هم داییات،
خانواده ما دیگر طاقت از دست دادن یک جوان دیگر را ندارد.
نوید خندید و گفت:
➖ نه مامان. این سهم مادرانتان است.
آنها سهم خودشان را دادهاند.
گفتم :
➖خب من هم خواهر شهیدم دیگر.
گفت :
➖نه تو باید سهم خودت را بدهی.
بالاخره آنقدر اصرار کرد که من رضایت دادم. حتی یادم هست آن موقع به خاطر حرف و حدیثهایی که دورادور شنیده میشد،
به نوید گفتم:
➖ نوید اگر تو بروی سوریه شاید بعضیها فکر کنند برای پول رفتهای!
نوید هم خندید و گفت:
➖ مامان من یک ریال هم از این راه پول نمیگیرم.
من برای پول نمیروم.
داوطلبانه میروم.
خودم میخواهم بروم سوریه.
من برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) و امام حسین(علیهالسلام) میروم....
🕊پاسدار مدافع حرم
🕊شهید نوید صفری
🍃ولادت: ۱۳۶۵/۴/۱۶
🍂شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۸
🌹 #یاد_شهدا_باصلوات
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت پانزده: از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. + به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین س
❤️قسمت شانزده:
توی بله برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
-الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
- برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran