#داستان_انگلیسی
نکته آموزشی:
1⃣ سعی کنید ابتدا فایل صوتی این داستان کوتاه رو که در ادامه قرار داده شده گوش کنید. تفاوتی نمی کند در چه سطحی هستید. حتی افرادی که در سطح مبتدی هستند هم با گوش دادن به فایل ، حداقل گوش آن ها و به تبع ذهنشان با فضای لغات انگلیسی آشنا می شود.
2⃣در ادامه، اگر در سطح مبتدی هستید، یک بار متن انگلیسی را با ترجمه متن مطابقت دهید تا آشنایی کلی با موضوع پیدا کنید. اگر بالاتر از مبتدی هستید فایل صوتی را متن انگلیسی بشنوید و سپس با ترجمه فارسی مطابقت دهید.
متن انگلیسی داستان
Don’t Lose Hope - Humans Are Good
Derek Simmons was enjoying a beautiful day at the beach with his family when he noticed something odd. A group of people near the pier were pointing at something in the water. He and his wife thought it was just another shark, but they walked toward the commotion anyway. As it turned out, it wasn’t a shark. It was something much more dangerous.
Nine people were caught in a riptide. That group included a family of six with two small boys and a grandmother, as well as three would-be rescuers who got pulled in while trying to help. They were trying to swim to safety but the current was too strong and they were being pulled away.
The lifeguards had already finished work, so it was up to Derek. He had to think fast. The nine were getting tired and would soon be lost at sea and possibly drowned. He gathered as many people as he could on the beach and got them to hold hands in a line. Soon, he had a human chain of more than 80 people. It reached about 100 yards from the beach into the ocean.
Derek and his wife, Jessica, went out beyond the chain on their body boards and began towing the exhausted swimmers to people in the chain. The 67-year-old grandmother had a heart attack in the water and appeared to have died by the time they got to her, but the human chain pulled her back to shore too.
After about an hour, all nine were passed back along the chain to safety. Even the grandmother survived, saying that she had a vision of her late husband and it wasn’t her time yet. Complete strangers were on the beach hugging and high-fiving. It was a beautiful end to a stressful day at the beach.
Some famous philosophers have said that humans are selfish by nature. They believed that even when a person does something that appears to be selfless, there is always an ulterior motive. But according to recent psychology experiments, when making snap decisions, people’s first instincts are to be cooperative and helpful, not selfish. Only when we have time to think and deliberate, do we become selfish.
Derek Simmons and the 80 rescuers he gathered certainly had little time to think when they put their lives at risk to save the lives of strangers. Derek later said, “It was a wave of humanity that brings some things back into focus, that maybe we haven’t lost all hope in this world.”
امیدت را از دست نده - انسان ها خوب هستند
درک سیمونز داشت در ساحل همراه با خانواده اش از روزی زیبا لذت می برد که متوجه چیز عجیب و غریبی شد. گروهی از مردم در نزدیکی اسکله به چیزی در آب اشاره می کردند. او و همسرش فکر کردند که باز هم سر و کله یک کوسه دیگر پیدا شده است، اما به هر حال به سوی جمعیت به راه افتادند. آنطور که پیدا بود، کوسه ای در کار نبود. چیزی بسیار خطرناکتر بود.
نه نفر در یک گرآب گرفتار شده بودند. این گروه یک خانواده شش نفره از دو پسر بچه و یک مادربزرگ و نیز سه نجات غریقی تشکیل می شد که هنگام تلاش برای کمک به آنها به داخل کشیده شده بودند. آنها در حال تلاش برای رسیدن به محل ایمن بودند اما جریان خیلی قوی بود و آنها از ساحل به طرف دریا کشیده می شدند.
گارد نجات ساحلی تعطیل کرده بود، بنابراین درک باید کاری می کرد. او باید سریع راه چاره ای پیدا می کرد. آن نُه نفر داشتند خسته می شدند و به زودی در دریا گم شده و احتمالا غرق می شدند. او تا جایی که می توانست افرادی را که در ساحل بودند جمع کرد تا در یک خط دست به دست هم بدهند.آنها خیلی زود یک زنجیر انسانی بیش از 80 نفر تشکیل دادند. این زنجیره تا حدود 100 یارد در داخل اقیانوس می رسید.
درک و همسرش، جسیکا، بیرون از زنجیره روی تخته های موج سواری خود شروع به یدک کشیدن شناگران خسته به طرف زنجیره انسانی کردند. مادربزرگ 67 ساله در آب دچار حمله قلبی شده بود و ظاهرا زمانی که آنها به او رسیدند مُرده بود، اما زنجیره انسانی او را نیز به سمت ساحل کشید.
پس از حدود یک ساعت، هر نه نفردر طول زنجیره به ساحل امن منتقل شدند. حتی مادر بزرگ هم زنده ماند و گفت که رویای شوهر مرحومش را دیده بود و هنوز وقت مرگش نشده بود. افراد کاملا غریبه در ساحل یکدیگر را در آغوش گرفتند و کف دستهایشان را به نشان موفقیت بر هم می زدند (بزن قدش) و شادی می کردند. این پایانی زیبا برای روزی پر اضطراب در ساحل بود.
برخی از فیلسوفان معروف گفته اند که انسان بالفطره خودخواه است. آنها معتقد بودند حتی زمانی که فردی کاری به ظاهر فداکارانه انجام می دهد، همیشه انگیزه ای درونی دارد. اما با توجه به آزمایشات روانشناسی اخیر، اولین غریزه افراد هنگام اتخاذ تصمیمهای فوری و ناگهانی، همکاری و مفید واقع شدن است و نه خودخواه بودن. تنها زمانی که وقت کافی برای فکر و تعمق داشته باشیم، خودخواه می شویم.
درک سیمونز و 80 ناجی که او جمع کرده بود وقتسی جانشان را به خطر انداختند تا جان غریبه ها را نجات دهند، زمان چندانی برای فکر کردن نداشتند. درک بعدا گفت: “این موجی از انسانیت است که موجب می شود به بعضی چیزها توجه کنیم تا در این دنیا همه ی امیدمان را از دست ندهیم.
#داستان_انگلیسی
💥💥 انگلیسی برای همه👇
http://eitaa.com/joinchat/4200661007Cc8c059fffe
♦️داستان کوتاه:
📚Believing
A young man who had been raised as an atheist was training to be an Olympic diver. The only religious influence in his life came from his outspoken Christian friend. The young diver never really paid much attention to his friend's sermons, but he heard them often.
One night the diver went to the indoor pool at the college he attended. The lights were all off, but as the pool had big skylights and the moon was bright, there was plenty of light to practice by.
The young man climbed up to the highest diving board and as he turned his back to the pool on the edge of the board and extended his arms out, he saw his shadow on the wall. The shadow of his body was in the shape of a cross.
Instead of diving, he knelt down and asked God to come into his life. As the young man stood, a maintenance man walked in and turned the lights on. The pool had been drained for repairs.
اعتقاد
مرد جوانی که بی دین و ملحد تربیت شده بود برای قهرمانی شیرجه المپیک تمرین می کرد. تنها از راه صحبت های دوست مسیحی پرحرفش تحت تاثیر دین بود و هیچ وقت به موعظه هایش گوش نمی داد ولی اغلب آنها را می شنید.
در شبی مهتابی به استخر سر پوشیده کالجی که در آن تحصیل می کرد رفت.همه چراغ ها خاموش بودند. اما به خاطر اینکه استخر نور گیر خوبی داشت و در آن شب هم ماه می درخشید نور کافی برای تمرین وجود داشت.
مرد جوان به بالا ترین قسمت تخته شیرجه رفت در لبه تخته پشت به استخر ایستاد و دست هایش را باز کرد، سایه اش را بر روی دیوار دید که به شکل صلیب بود.
به جای شیرجه زدن، زانو زد و دعا کرد که خدا بخشی از وجودش شود و به اوکمک کند.مرد جوان وقتی برای شیرجه زدن ایستاد، نگهبانی وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. استخر برای تعمیرات آبی نداشت.
#داستان_انگلیسی
💥💥 انگلیسی برای همه👇
http://eitaa.com/joinchat/4200661007Cc8c059fffe