eitaa logo
نوشته‌های انقلابی
1.4هزار دنبال‌کننده
330 عکس
102 ویدیو
16 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🔖 رازِ آن چشم‌ها  🌷خیره شده بود. هر زمان که به اولین کوچه‌‌ی شهرک می‌رسید، حتی حالات چهره‌اش دگرگون می‌شد. پیشانی‌اش از عرق خیس می‌شد، برافروختگی صورتش از دور هم دیده می‌شد.  چندین بار او را زیر نظر گرفته بودم تا علت این دگر‌گونی‌ها را بیابم، اما هیچ... تنها چیزی که فهمیدم این بود که وقتی به آن کوچه می‌رسید، ناگهان سرش را به زیر انداخته، با سرعت دور می‌شد... از بچه‌های مسجد شنیده بودم از موقعی که طرح دیوارنگاره کوچه زده شده، آنها خانه‌شان را زیر قیمت برای فروش گذاشتند. او را گهگاه در مسجد می‌دیدم که گوشه‌ای جدا از جمعیت نشسته، خلوت می‌کند. تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن، راز او را کشف کنم. از امور بدیهی و آشکار شروع کردم و هر آنچه می‌دیدم و می‌فهمیدم مانند قطعات پازل کنار هم می‌چیدم. این گذشت تا اینکه بالاخره طرح اولیه‌ی دیوارنگاره تکمیل شد. چهره‌ی خندان و شاداب دو نوجوان، با چشم‌هایی که انگار حرف می‌زدند... 🌷هر روز که می‌گذشت و رنگها ابهام چهره‌های نورانی آن دو فرشته آسمانی را بیشتر به رخ زمینیان می‌کشید، بیشتر مطمئن می‌شدم که به طور قطع، رابطه‌ای میان این دو تصویر با مرد همسایه وجود دارد، به خصوص اینکه هر چه چهره‌ها با رنگ بیشتر شکل می‌گرفت ، او کمتر و کمتر در محل دیده می‌شد، راستی چند روز قبل او را دیدم که با ترس و نگرانی عجیبی از جلوی عکسها فرار می‌کرد، انگار نگاه نافذشان بر روی او سنگینی می‌کرد. دیروز در مسجد شنیدم که برای خانه‌شان مشتری پیدا نمی‌شود و همسایه‌ها به نیت رفع مشکل مالی احتمالی آنها، به فکر بر پا کردن مجلس گل‌ریزان برآمدند. 🌷یک روز صبح پائیزی در حال پیاده‌روی در  پارک محل، به طور اتفاقی نام آن دو نفر که تصویر ماهشان روی دیوار می‌درخشید، توجهم را جلب کرد. آری، این دو ستاره را می‌شناختم، شهیدان نوجوان «آرشام سرایداران» و «محمدرضا کشاورز» از شهدای حادثه‌ی تروریستی حرم شاهچراغ. تصمیم خودم را گرفتم تا به سراغ مرد همسایه رفته و از آن راز آگاه شوم. غروب همان روز او را در حیاط مسجد دیدم، در حالی ‌که منتظر امام جماعت محل بود. از دور مراقب بودم تا زمان مناسبی با او خلوت کنم. ساعتی با امام جماعت گفتگو کردند، گاهی اشک می‌ریخت، گاه چهره‌اش برافروخته می‌شد و گاهی هم شرمسار سر به زیر می‌انداخت و گوش می‌کرد. فردای همان روز  وقتی زنگ خانه‌‌شان را زدم کسی در را باز نکرد. روز بعد دوباره رفتم و روز بعد هم اما... بالاخره فهمیدم آنها از محل رفته‌اند. با خود گمان کردم حتما آنها در شهادت این نوجوانان نقشی داشتند که فرار را بر قرار ترجیح دادند، شاید... 🌷از شدت کنجکاوی حال خوبی نداشتم و به شدت بی‌قرار بودم. تنها راه چاره را در این دیدم که موضوع را از امام جماعت جوان و خوش‌برخورد مسجد که امین مردم محل بود، جویا شوم. و این بار، این من بودم که شرمسار شدم. اشک خجالت و شرمندگی امانم نمی‌داد، وقتی فهمیدم که او پدر یکی از جوانانی است که در اغتشاشات امسال، تحت تأثیر دروغهای رسانه‌های مجازی بیگانه، در اغتشاشات حضور داشته و باعث سلب آسایش مردم محل گشته. اما وقتی شرمنده‌تر شدم که فهمیدم این پدر، فرزندِ خطاکارِ خود را به مجریان قانون تحویل داده و از زمانی که تصویر این شهدای مظلوم بر دیوار محله آذین بسته، او شرمسار از اعمال غافلانه‌ی فرزندش و شرمسارتر بابت کوتاهی خود در هدایت پاره‌ی تنش، خود را نیز مقصر دانسته و از این شهر به روستای پدری نقل مکان کرده، تا از کوتاهی‌ها وغفلتهایش توبه کند. امام جماعت دانا و جوان به او گفته بود برای کسب آرامش اندکی با خود خلوت کند، تا زودتر به آغوش اهالی محله برگردد. چون این پدر به خاطر تجربه ای که پشت سر گذاشته، قطعا می‌تواند هادی و راهنمای بزرگی برای پدر، مادرها و جوانان و نوجوانان محل باشد. در همان حال خدا را از صمیم قلب شکر کردم که اهالی محله‌ی ما از نعمت حضور این روحانی بصیر بهره‌مند است. ✍ آمنه عسکری‌منفرد @enqelabi_nevesht کانال نوشته‌های انقلابی