eitaa logo
💠° انقلابی تَراز_۵٧ °‌💠
478 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
25 فایل
انقلابی تراز امام خمینی ( ره ) فرمودند : شما پیروزید برای ِاینکه اسلام ، پشتیبان شماست .❤️ راه ارتـبـاطـی بـا مـدیـر👇 @enqelabi_taraz گـوش جـان به حـرفـاتـون https://harfeto.timefriend.net/17195744840509 کـپـی حـلـال مـا هـدفـمـون چـیـز دیـگـریـسـت🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 پوتین‌هایم را بهتر از همیشه واکس می‌زنم. بندهایش را محکم می‌بندم. لباسم را مرتب می‌کنم. شانه‌ای می‌زنم به موهایم. امان از این عطرهایی که از مشهد می‌آورند! نمی‌شود که نزد! امروز حاج‌حمید دوباره جلسه‌ مهمی دارد. دفتر را بیش‌تر از همیشه مرتب نگه‌داشتم. فرماندهان و مربیان دانشگاه یکی‌یکی و سروقت از راه می‌رسند. تقریبا همه فرماندهان دانشگاه آمده‌اند. حاج‌حمید گفته من هم توی جلسه حضور داشته باشم. از وقتی مسئولیت دفتر را به من داده، زیاد پیش آمده که در جلسات حضور داشته باشم اما این‌بار فرق دارد. دل توی دلم نیست که حاج‌حمید لب از لب باز کند. شاید هم بیش‌تر از این نگران بودم که اگر بنا به رفتن باشد، من در جمع رفتنی‌ها نباشم. خیلی وقت پیش، به حاج‌حمید اصرار کرده بودم که بگذارد بروم اما شرط گذاشته بود برایم و حواله‌ام کرده بود به بعد از دوره کارشناسی. حاج‌حمید مخالف رفتن نبود؛ اتفاقا اصرار داشت که فرماندهان، حتما شرایط دفاع از حرم را تجربه کنند. می‌گفت جوانِ پاسدار باید دشواری میدان رزم را بچشد. در جواب اصرارهای من اما می‌گفت زمان رفتنت را خودم مشخص می‌کنم و الان هم می‌گویم وقتش نشده! ... ۲۸ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین می‌افتد به پیشانی حاج‌حمید: -بسم‌الله! تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. احساسِ متضادی در دلم به جریان می‌‌افتد! هم خوشحالم و هم ناراحت! شکری است با شکایت. گوش‌هایم جمله‌های بعدی حاج‌حمید را پی می‌گیرند: -اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد! توی دلم شمع روشن می‌کنم. نگاهم روی چهره آدم‌های جلسه می‌چرخد. هیچ چهره‌ای مشوش نیست. حاج‌حمید ادامه می‌دهد: -این سفر، سفر پرخطریه! یه تعداد از شماها که می‌پذیرید به این سفر برید، شهید میشید، یه تعدادی‌تون هم جانباز میشید! روز بود و طبعا نمی‌شد چراغ‌ها را خاموش کرد! نیازی هم نبود. مردانِ جنگیِ پا به رکاب، کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کردند. منی که ماه‌هاست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبت‌نام نکنم؟ می‌ترسم از مانع‌تراشی‌ها! پا پِی حاج‌حمید می‌شوم. اصراری می‌کنم که به التماس بیشتر شبیه است! حاج‌حمید مرا می‌شناسد؛ از خودم بهتر! می‌دانم که می‌داند توی دلم چه آشوبی است. توی چشم‌هاش چیزی هست که نمی‌شود به آن خیره شد؛ فقط صدایش را می‌شنوم که می‌گوید باشد، می‌نویسم! و من همانجا بال درمی‌آورم! حاج‌حمید اسمم را نوشت. مرد است و قولش! می‌دانم که خلف وعده نمی‌کند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. می‌گفتند موعد سفر نوروز است. ده نفر خیلی کم است! نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاج‌حمید ملاحظه شرایطم را بکند و پشیمان شود! بی‌قراری دارد اذیتم می‌کند. جلسه که تمام شد و همه رفتند به اتاق‌هایشان، من رفتم پیش حاج‌رضا. پشت صندلی‌اش ایستادم: -حاج‌رضا اسممُ خط نزنی‌ها! -حاج‌حمید گفته بنویس. من چیکاره‌ام که خط بزنم؟ -یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسمم‌ُ خط بزنی! -نه آقاجان! نگفته! خودت که تا آخر جلسه بودی! ... ۲۹ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 چند روزی دندان بر جگرم می‌گذارم. به کسی چیزی نمی‌گویم؛ حتی به فاطمه! نمی‌دانم روزی که لیست ده‌نفره بسته شد، چندشنبه بود؛ اما روز مبارکی بود! پایم روی زمین بند نبود از خوشحالی. کم‌تر از یک ماه مانده بود به عید، اما توی دلم بهار رسیده بود. عید برای ما ایرانی‌ها، به طور پیش‌فرض بوی سفر می‌دهد! و من از حالا بوی سفر را استشمام می‌کنم. هیجان رفتن، آن‌قدر زیاد بود که می‌دانستم از پسِ راضی کردن همه برمی‌آیم. مگر می‌شود شوقم را، آمادگی‌ام را ببینند و دلشان راضی نشود؟ حرف‌ها توی سرم چرخ می‌خوردند. باید از فرصت استفاده می‌کردم؛ برای آموختن و آماده‌تر شدن. شب‌ها طبق روال، می‌رفتم و در میدان صبحگاه می‌دویدم. ظاهرش دویدن بود و باطنش فکر! چه فکرها که به سرم هجوم نمی‌آوردند در تاریکی شب... باید دست به کاری بزنم... هر لحظه، بی‌قراری‌ام بیش‌تر می‌شد. جلدی رفتم سراغ کارهای گذرنامه. ... ۳۰ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا می‌زند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاج‌حمید. ذوق توی چشم‌های روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکرده‌ایم و ثانیا، این کم‌ترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامه‌ام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامه‌ها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیست‌وپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...» حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم می‌دانست که در چه زمان ویژه‌ای راهی دمشق می‌شویم. شهدای ایرانی را یکی‌یکی به کشور برمی‌گرداندند. از بچه‌های دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما این‌ها روحیه‌ام را بیش‌تر می‌کند ... ۳۱ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 مانده بودم چطور به بابا و مامان و فاطمه ماجرای رفتن را بگویم. از اول امسال اصلا دلم، امانم را بریده بود برای رفتن. گهگاه هم چیزی گفته بودم از این اشتیاق اما نه آن‌قدر جدی که رفتنم را نزدیک بپندارند. وقتی رفتیم به خواستگاری فاطمه، فکر می‌کردند هوای سوریه رفتن از سرم افتاده اما خب نیفتاده بود! شاید برای شروع بد نباشد که از پدرِ فاطمه شروع کنم؛ عمویم! ... ۳۲ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(ع)، آموزش مربی‌گری می‌بینیم؛ آموزش تخصصی مربی‌گری جنگ‌افزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگ‌افزار در دانشگاه است. کار با قناصه را این‌جا بهتر و بیش‌تر یاد گرفته‌ام؛ به کارم می‌آید. مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزش‌ها، فشرده‌اند و نفس‌گیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوان‌سوز با یک پتو بخوابیم. بچه‌ها دست‌مان می‌اندازند. من کناره پنجره می‌خوابم و مهرداد کنار من. پنجره‌ها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقف‌ها هستند! چند روزی از زمان یک‌هفته‌ای دوره می‌گذرد و فاطمه را ندیده‌ام. این‌جا موبایل درست آنتن نمی‌دهد. فقط یکی دو نقطه است که ته‌مانده امواج به آن‌جا می‌رسد! بچه‌ها این یکی دو نقطه را شناسایی کرده‌اند و هرکس آن‌جا می‌ایستد می‌دانیم که دارد تماس می‌گیرد! من البته موبایلم را با خودم نیاورده‌ام. دارم به خودم یاد می‌دهم که کم‌تر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید شما تازه به هم رسیده‌اید، چرا به نامزدت زنگ نمی‌زنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را می‌گیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش می‌روم تا بالای تپه. با تعجب می‌پرسد که پس چرا ایستاده‌ای؟ می‌گویم که موبایلم را نیاورده‌ام. بهانه‌ها را از دستم می‌گیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را می‌گوید و چند قدمی دورتر می‌رود و به من پشت می‌کند که راحت حرف بزنم. به فاطمه زنگ می‌زنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر می‌کند. حالش را می‌پرسم و حالم را می‌گویم؛ و می‌گویم که گوشی دوستم را گرفته‌ام. طولِ تماس‌مان به یک دقیقه هم نمی‌رسد. برمی‌گردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا می‌کند. سر می‌چرخاند و مرا پشت سرش می‌بیند، چشم‌هایش گرد می‌شود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را می‌گیرد که بنشینم کنارش. چشم‌های دوتامان غروب را در افق قاب می‌گیرد. می‌پرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را می‌زنم: -مهرداد! می‌ترسم... می‌ترسم! -از چی می‌ترسی؟ نامزد داشتن ترس داره؟ - می‌ترسم که وابسته‌تر بشم، نتونم برم... بذار وقتی از سوریه برگشتم، یه دل سیر حرف می‌زنیم! مابقی حرف‌ها را توی دلم می‌زنم. دلم برای فاطمه تنگ شده اما می‌ترسم اگر به دلتنگی‌ام امان بدهم، لبه تیز عزمم را کُند کنَد؛ پای رفتنم را بگیرد و تصمیم گرفتن برایم دشوار شود ... ۳۳ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 🖐 این روزها از هر فرصتی استفاده می‌کنم برای بیشتر آماده شدن و بیشتر یاد گرفتن. صبح، دستم وسط تمرینات پیچ خورد! هرچه خواستم نادیده‌اش بگیرم نشد. به اصرار حاج‌حمید رفتم که از دستم عکس بگیرم. مشکل، جدی نیست. برمی‌گردم به دفتر. مهرداد هم این‌جاست. عکس دستم را می‌گیرم رو به نور:«حاجی دستمُ ببین!» حاج‌حمید می‌گوید نیازی به عکس نیست؛ دستت را بگیر رو به نور، استخوانت دیده می‌شود بس که لاغری! خنده‌ی جمع، تأیید حرف حاجی است! ... ۳۴ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یکی دو ساعتی می‌گذرد. حاج‌حمید موقع نماز گفت که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه! سرباز مگر چه می‌خواهد از فرمانده‌اش! درجا قبول کردم. عمو و دوستم مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیروقت به کارهای عقب‌مانده‌ام می‌رسم. آخر شب هم می‌روم که دور میدان صبحگاه بدوم؛ طبق معمولِ بیشتر شب‌ها. دویدن کمکم می‌کند که چابک‌تر باشم و کوهِ فردا حتما کمکم می‌کند که مقاوم‌تر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی می‌خواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدم‌ها ندارد. چه انسان‌های به ظاهر تنومندی که در برابر حوادث به سرعت می‌شکنند و چه انسان‌هایی که آدم از ظاهرشان به غلط می‌افتد اما روح‌شان مستحکم است. حاج‌حمید، روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال می‌کشد. من می‌گویم مقاومت آموختنی است، منتها در کنار یک آدمِ مقاوم! کوهِ فردا از این جهت است که کمکم می‌کند.... ۳۵ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 صبح زود راهی می‌شویم و من تفنگ ساچمه‌ای‌ام را می‌آورم. عمو را که می‌بینم جویای حال فاطمه می‌شوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودی‌ها بروم به دیدارش. تفنگ ساچمه‌ای آورده‌ام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاج‌حمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاج‌حمید در دفتر هم رفتار پدرانه‌ای دارد، اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانه‌تر می‌شود! حس خوشایندی است. از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده اما سعی می‌کنم مرز سرباز بودن را حفظ کنم. حاج‌حمید اما رفیق‌تر شده است. در چهره عمو می‌بینم که متوجه رفتار رفیقانه حاج‌حمید می‌شود. جایی ایستادیم برای تمرین تیراندازی. حاج‌حمید چند قوطی خالی پیدا کرده بود و به هوا می‌انداخت تا بزنمشان. ناامیدکننده نیستم اما نباید مغرور شوم! اصلا درسِ امروز، درسِ افتادگی است؛ فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی بگذارد، وسط کوه! حاجی اما به این قوطی‌ها بسنده نمی‌کند. جایی وسط کوه، تابلویی زده‌اند. حاج‌حمید مهرداد را فرامی‌خواند! خودش یک سوی تابلو می‌ایستد و به مهرداد می‌گوید که آن سوی تابلو بایستد. عرض تابلو آن‌قدر کم و فاصله‌ام تا تابلو آن‌قدر زیاد هست که قدری هراس به دلم راه بدهم! حاج‌حمید دستی می‌کشد به موهای جوگندمی‌اش، یقه‌اش را مرتب می‌کند، صاف می‌ایستد و صدای بلندش می‌پیچد توی کوه:«بزن!» حرف‌های ناگفته حاج‌حمید می‌رود توی قلبم و لرزش دستم را می‌گیرد. یعنی، گاهی اولین تیرِ خطا، آخرین تیرِ خطاست؛ یعنی اگر تیری به خطا بزنی -هرجا که باشی- انگار مرا نشانه رفته‌ای! مهرداد شوخی و جدی چشم‌هایش را می‌بندد و التماسم می‌کند که درست نشانه بگیرم! از آرامشِ چهره حاج‌حمید تا نگرانیِ چهره مهرداد، یک تابلو فاصله است! نفسم را در سینه حبس می‌کنم و ماشه را می‌چکانم. هم تابلو بی‌خط‌وخش مانده و هم مهرداد و حاجی سالم‌اند! شوخی‌های مهرداد جدی‌تر می‌شود. دوباره نشانه می‌گیرم. چشم‌هایم هدف را جستجو می‌کنند. ماشه را می‌چکانم. صدای بمی از تابلو بلند می‌شود. حاج‌حمید لبخند می‌زند... ۳۶ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یادم می‌افتد که حاج‌حمید همیشه می‌گفت من دوست ندارم که شماها گلخانه‌ای بار بیایید! گیاهانِ گلخانه‌ها زود رشد می‌کنند اما گاهی یک نسیم می‌تواند از پا درشان بیاورد. باز یادم می‌افتد که حاج‌حمید، مهرداد را انداخته بود توی دریا، بی‌آن‌که شنا بلد باشد؛ و وسط دست‌وپا زدن‌ها به مهرداد یاد داده بود که دست‌هایش را و پاهایش را چطور وسط غرق شدن با هم هم‌آهنگ کند و بعد هم به مهرداد گفته بود که من به تو شنا یاد ندادم، این ترس بود که به تو شنا یاد داد! گاهی ترس هم می‌تواند آموزگار باشد! خاطره‌ها می‌کشانندم به اردو! حاج‌حمید به بچه‌ها گفت بروید توی قنات و از خروجی بعدی‌اش بیرون بیایید! همه احتمالا آن مسیر تنگ و تاریک را تصور کرده‌اند که پیش‌قدم نمی‌شوند. نگاه حاجی به من است. می‌زنم به دل قنات و می‌گردم به دنبال نور. نور، یعنی راهِ خروج. دانشجوی توی تاریکی باید نورجو هم باشد. آب، بعضی جاها تا نزدیک زانوهایم بالا می‌آید. ارتفاع قنات هم بعضی جاها آن‌قدر کم می‌شود که باید کاملا خم شوم و پیش بروم. دست می‌گیرم به دیواره سردِ نمناکِ قنات. آب زلالِ زیرپایم، هم‌جهت با من حرکت می‌کند. جایی از قنات تلألو نور روی آبِ مثل آینه، محیط را روشن کرده. کمک می‌گیرم از سنگ‌چینِ منظم دورِ خروجی قنات و خودم را بالا می‌کشم. از قنات که بیرون می‌آیم، با خودم می‌گویم آن‌قدرها که فکر می‌کردیم، ترسناک نبود! بچه‌ها بعد از من یکی‌یکی رفتند توی قنات. رشته افکارم پاره می‌شود و برمی‌گردم به کوه! حاجی و مهرداد آن دورترها چیزی می‌گویند و می‌خندند. این قاب، همیشه توی ذهن من می‌ماند!... ۳۷ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 بوی نوروز به مشامم می‌رسد! خیلی‌ها را می‌شناسم که می‌گویند به نوروز که نزدیک می‌شویم، انگار عطر و بوی هوا تغییر می‌کند! راست می‌گویند. یکی دو هفته آخرِ اسفند با بقیه سال فرق می‌کند و برای من، اسفندِ امسال، متفاوت‌تر است. امسال هم فاطمه رنگ و روی جدیدی به زندگی‌ام داده و هم به آرزویی که ماه‌هاست دنبالش می‌کنم، نزدیک‌تر شده‌ام. این‌بار که به سمنان می‌آیم، تصمیم می‌گیرم شکسته‌بسته موضوع رفتن را با مادرم در میان بگذارم. استدلال‌هایی که ممکن بود برای مخالفت بیاورد را در ذهنم مرور می‌کنم تا برای دفاع آماده باشم! یک‌بار بالاخره سر صحبت را باز می‌کنم. کج‌دار و مریز فایده ندارد! قاطع و محکم می‌گویم مادر! می‌خواهم بروم! مادر، جا نخورد اما شروع کرد به استدلال کردن: -حواست هست که الان دیگه همسر داری؟ -آره مامان! حواسم هست ولی می‌خوام برم! -چشم به هم بزنی، این شیش ماه می‌گذره و باید آماده عروسی گرفتن بشی؛ اگه بری همه کارا عقب میفته. -خدا بزرگه مامان! کارِ خاصی نداریم که؛ تشریفات نداره که عروسی‌مون، حواسم هست، خیالت راحت! مادر انگار می‌دانست که این تحذیرها به حالم اثر ندارد، ای کاش اندازه عشقم به رفتن را می‌دانست... به مادر نگفتم که دوست دارم به خط مقدم جنگ بروم؛ و نخواهم گفت! می‌ترسم که دلش بلرزد... باید به فکر صحبت با فاطمه هم باشم. می‌دانم که رفتنم، برای او باید سخت‌تر باشد اما باید منطقی بنشینیم به صحبت. حرف زدن آدم‌ها با هم، دل‌هایشان را آرام می‌کند... ۳۸ 📔 📱@enqelabi_taraz_57
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یک، دو، سه... بیست! خیز رفتم جلوی مادر؛ دست‌هایم را مشت کردم و روی فرش، بیست تا شنا رفتم. می‌گفت بدنت ضعیف است، جان نداری که بجنگی! می‌خواستم ابزار عذر را از دستش بگیرم. مدت‌هاست که دارم روی آمادگی جسمانی‌ام کار می‌کنم؛ این هم نشانه‌اش! لبخندی زد. بیست تا شنا فاصله بود بین من و رضایت مادرم! با هم حرف زدیم. گفتم یک روز، امام‌مان، ناصر خواست، عباس رفت به میدان؛ حالا که خواهرِ امام‌مان ناصر می‌خواهد، عباسِ تو نرود به میدان؟ بین یاری‌طلبی این خواهر و برادر که فرق نمی‌گذاریم، می‌گذاریم؟ هرطور بود، لبخند را نشاندم روی صورت مادر... بیرون که رفتم برایش شاخه گلی خریدم. به خانه آمدم و روبرویش ایستادم. سعی می‌کردم که دلواپسیِ مادرانه را در چهره‌اش نبینم. احترام نظامی گذاشتم:«تقدیم با عشق...»... ۳۹ 📔 📱@enqelabi_taraz_57