#کتاب_دقیقه_درقیامت
#بخش_سوم_از_داستان_اول
روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد
بودم. همه سوار اتوبوس ها
بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به
چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد
وبدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود.
به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم.
ساعت دقيقاً12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب
ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت
رفتنم نرسيده. زائران امام رضامنتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است
كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن
تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا
كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صالح باشد
خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
#ادامه_دارد
#انقلابی_ها