eitaa logo
انتخابات مدیا
7.1هزار دنبال‌کننده
210 عکس
51 ویدیو
183 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌خط های طلایی لیسَک و صَدفی دو بچه حلزون تُپُلی، زیر سایه درختهای موز بازی می کردند که صدای لاکی رو شنیدن: _ هی بچه ها اینجا رو ببینید! صَدفی: وااااااای! این جعبه رو از کجا پیداش کردی! چه قشنگه لاکی: البته من این جعبهِ تَق تَقی رو پیدا نکردم، اون منو پیدا کرد! زیر برگِ موز خوابیده بودم تا دوش قطره ای بگیرم، که یهو این تَق تَقی افتاد رو لاکم. لیسَک: لاکی این تو لَق میزنه، یالا بازش کن ببینیم توش چیه؟! بچه حلزونا در جعبه رو باز کردن و یک تکه اسفنجِ خیسِ طلایی پیدا کردن. با بدنِ نرم و شفاف، رو اسفنج راه رفتند و از طلایی شدن کلی ذوق کردن. صدفی شادی کنان گفت: _ بچه ها اینجا رو! پشت سرمون خط های طلاییه! لیسَک: نابغه! خب خودمون اون رَدها رو جا گذاشتیم دیگه! لاکی: بچه ها یک فکر بِکر! یک بازی جدید! فقط باید بریم و بقیه بچه حلزونا رو خبر کنیم. لاکی، صدفی، لیسَک و بچه حلزون های دیگر با تَق تَقی رفتند بالای تخته سنگ بزرگه. بازی اول با لاکی شروع شد. لاکی وسط نشست و بچه حلزون های دیگه ک خودشونو طلایی کرده بودن، یک طرف نشستند. لیسَک بلند گفت: بچه ها اون هایی که لاکی رو بیشتر از بقیه دوست هاشون قبول دارند و وقتی مشکلی داشته باشن ازش کمک میگیرن از جای خودشون راه برن تا به لاکی برسن. اینطوری یک خط طلایی برای لاکی درست میشه. تمامِ بچه حلزونا لیز خوردند طرف لاکی و اونو روی لاکشون گذاشتند و براش شعر خوندند و بلند بلند خندیدند. لیسک خط های طلایی لاکی رو شمرد و یک گوشه نوشت. بعد یکی یکی نوبت بقیه بچه حلزونا شد ک وسط بشینن و بقیه براشون خط طلایی بکشن. وقتی دور دهم بازی تموم شد، لیسک ی سوت بلند زد و گفت: بازی تموم! من خطهای طلایی همه رو شمردم و حالا با افتخار اعلام میکنم که لاکی عزیزمون، با ده تا خط طلایی برنده ی جایزه رئیسِ بچه حلزونا شد. بعد از کلی شادی و خنده، بچه حلزونا به خونه هاشون رفتن و فقط لاکی و لیسک و صدفی پیش هم موندن. صدفی: خوش به حالت لاکی تو رئیس شدی! لیسک: تو حقته که رئیس بشی لاکی! آخه همیشه حواست به همه هست و خیلی هم مهربونی! لاکی: خب این که کاری نداره؛ از این به بعد من از شما کمک میگیرم تا دفعه بعد شما رئیس بشید. بچه حلزونا به حرف لاکی میخندیدن که یکهو سر و صدایی به گوش شون رسید. لیسَک جعبه تَق تَقی رو قایم کرد و گفت: _ بچه ها! میگم جعبه مونو قایم کنیم، یک وقت.... _ عه این بابامه! بابای لاکی از دور چشمای شاخکی شو برای بچه ها درشت کرد و لبخند زد. _ سلام بابا چرا انقدر عرق کردین!؟ _ سلام پسرم سلام بچه ها! اخه خیلی خسته شدم، از صبح تا حالا داریم دنبال استامپِ رای ها میگردیم. صدفی: دنبال چی چی عمو؟ باباحلزون: استامپ ی جعبه اس که جوهر رنگی توشه برای مُهر کردنِ برگِ رای ها! امروز قراره رئیسِ حلزونا انتخاب بشه. صبح که داشتیم همه چیزو برا رای دادنِ حلزونا آماده می کردیم، استامپ از روی لاکِ حِلی حلزون لیز خورد و دیگه هم پیدا نشد. لاکی: میگم بابا ما هم یک جعبه تق تقی داریم، شاید ب دردتون بخوره، لیسک برو بیارش! لیسک: ایناها اینجاس عمو! اینم خدایی کارش خوبه ها، ده دور باهاش خط بازی کردیم! باباحلزون: بچه ها این که استامپ رای هاس! پیشِ شما بود پس! ای ناقلاها! صدفی: عموجون! چطوری میخواین رئیس حلزونا رو انتخاب کنین!؟ بذارین ما بازی مونو به شما یاد بدیم! خیلی خوبه! شاید بازم لاکی رئیس حلزونا بشه! باباحلزون از بازی خطهای طلایی خیلی خوشش اومد و به لاکی و دوستاش، چند تیکه شیرینی برگی جایزه داد. باباحلزون: بچه ها البته ما بزرگترها رئیس مونو یک جورِ دیگه انتخاب میکنیم. ما اسم حلزونی رو ک به نظر خودمون، قوی تر و مهربون تر و عاقل تر از بقیه س، رو برگ های ریز می نویسیم و بعد هم مهر طلایی روش میزنیم و تو صندوق رای میندازیم، بعدم رای ها رو می‌شماریم و بهترین رئیس رو انتخاب میکنیم. صدفی: عمو! پس ما ک همه حلزونا رو نمی‌شناسیم و نوشتن هم بلد نیستیم نمیتونیم رای بدیم؟! باباحلزون: _ خب، الان نه اما بعدا چرا! ولی یک کار خیلی خوب میتونید انجام بدید! اون شب بچه حلزونا با هم قرار گذاشتن، فردا صبح، مامان و باباهاشون رو از خواب بیدار کنن تا برای رای دادن خواب نمونن. اما همه شون به یک چیز خوب فکر میکردن به این که کی قراره رئیس حلزونا بشه! https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
مجموعه پوستر نماد وحدت ملی ویژه - شماره 2 و 3 فایل با کیفیت 👇 https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس نوشته و تصویر پروفایل ویژه - شماره 4 فایل با کیفیت 👇 https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت انتخاب کردی... مجموعه پادکست ویژه - شماره ۱ https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فتوکلیپ انتخابات - شماره ۲
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فتوکلیپ انتخابات - شماره ۴
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فتوکلیپ انتخابات - شماره ۵
انتخاب قورررئیس! قورباغه ها تو خونه هاشون خواب بودن که یکهو صدای غُرغُرِ قوربابا، بلند شد. _قوررررر! افتضاحه! داغونه! از این بدتر نمیشه! قورباغه های برکه به غرغرهای قوربابا عادت داشتند، اما غوکا کوچولو از خواب پرید و با چند تا پَرش بلند، خودش رو به قوربابا رسوند. _ قورباباجونم چی شده!؟ _ بچه جوووون، برو و قوربابا رو به حال خودش بگذار! وای پاهام! ااااای زانوام! چه دردی میکنه! دیگه نمیتونم بپرم! وقتی میپرم زانوم از ده جا در میره بابا! غوکا کوچولو به دور و برشون نگاه کرد تا شاید بفهمه چرا قوربابا انقدر ناراحته و غُر میزنه! _عه قوربابا میخواستین از رو اين تپه بپرین؟!وای چقدرم بوی بدی میده! _ تپه نیست ک باباجان! قُلُمبه ی دِقِّه! مایه ی دردسره! کوهِ آشغاله، یکی نیست بگه آخه کی این همه آشغالو اینجا ریخته! قوربابا کلی غرغر دیگه هم کرد اما غوکا کوچولو فقط گوش داد و هیچ چی نگفت. به قوربابا کمک کرد تا از تپه رد بشه. خودشم به خونه برگشت تا صبحانه بخوره.‌ _ ابجی قوووررررناز! صدای قوربابا رو شنیدی!؟ خیلی شاکی بود! بیچاره پشتِ یک تپه آشغال گیر کرده بود و راهش بسته شده بود.‌ _ داداش قوووری! تو بار اوله که این‌ حرفها رو میشنوی! اما من خیلی وقته میدونم که قوربابا اصلا از تمیزی برکه راضی نیس. _ خب کی اون همه اشغالو اونجا ریخته؟ _ داداش قوووورجون، خب معلومه همه این برکه نشین ها دیگه، پس کی؟! پروانه ها، سنجاقک ها، پرنده ها، قورباغه ها و اوووه، خیلی های دیگه... _ وااای خب حالا کی باید اونا رو جمع کنه؟! _ قوربابا هم از همین ناراحته، اونی که رییس برکه اس باید یک فکری بکنه! _ قووور قووور، رییس برکه! اولین باره میشنوم! کلی سوال درباره رییس برکه دُورِ سر غوکاکوچولو می چرخید. رفت پیش مامان و باباش که روی برگ های نیلوفر نشسته بودن و برای ناهار، پشه ریزه می گرفتن. پرسید: _ باباقورقور! مامان قورقور! میگم رئیس برکه کیه!؟ _ قووور پسرم، رئیس این برکه، بوفو بوفوه. یه وزغِ خیلی گُنده و پرزور! _ بوفو بوفو کجاست!؟ چکار میکنه!؟‌ _ ما که خیلی وقته اونو این طرف ها ندیدیم! از وقتی رییس شد، چند تا قورباغه درختی رو مامور کرد که از بالای درخت ها حواسشونو به برکه بدن! ولی اونها هم صبح تا شب به فکر خودشونن. با برکه کاری ندارن. غوکا کوچولو خیلی دلش می‌خواست رییس رو ببینه. پُرسون پُرسون رفت تا خونه بوفو بوفو؛ اما هر چی صدا کرد جوابی نشنید. یکهو صدای بامزه ای از زیرِ یک لاکِ گنبدی بیرون اومد: _ سلام فسقلی! بوفو بوفو رو میخوای!؟ چکارش داری؟! _ سلام عمو لاک پشت! ارررره اره! آخه اون رئیس ماست! میخوام باهاش حرف بزنم! _ اون سَفَره!‌ حالا حالاها هم بر نمیگرده! اخرین باری که یادم میاد، کُلی کوفته کِرمی از سنجاقک ها گرفت و به ماهی ها داد تا راضی شون کنه قایقِ نیلوفریشو دور تا دورِ برکه بچرخونن! الانم معلوم نیست کدوم طرف، پیِ خوشگذرونیِ خودشه! غوکا کوچولو با ناراحتی به خونه شون برگشت. خیلی فکر کرد و تصمیمِ خوبی گرفت. فردا صبح، صدای قوووورِ گنده ای توی برکه پیچید. چیزی نگذشت تا لاک پشت ها، سنجاقک ها، پروانه ها، قورباغه ها و همه برکه نشین ها با ترس و نگرانی دورِ هم جمع شدند. اخه فکر کردند بوفو بوفو اومده. غوکا کوچولو از توی شیپورِ خَطَر فریاد زد: مامان ها! بابا ها! بوفو بوفو از این جا رفته تا گردش کنه و قوربابا نمیتونه از روی تپه های آشغال بپره! همه اش تقصیرِ بوفو بوفوه! قور و قور اهالی برکه بلند شد. _ وا! این حرف ها به یک قورباغه کوچولو نیومده! خانم قورقور، اقاقورقور! نمیخواین به بچه تون چیزی بگین؟! چرا این وقتِ صبح، ما رو از خواب پرونده و مزاحم مون شده؟! قوربابا لرزون لرزون از راه رسید و گفت‌: _ به نوه کوچولوی من کاری نداشته باشین! خب راست میگه. همه اش تقصیرِ شماست که از هیکلِ گنده اون بوفو بوفو ترسیدین و هیچ چی بهش نگفتین. اخه رییسِ بیکار به چه درد می‌خوره!؟ تازه الان کجاس؟! _ قوربابا راست میگه! اگه بوفو بوفو هیچ کاری نکنه و فقط چون گُنده اس، ازش بترسیم، تپه آشغالی روز بروز بزرگتر میشه. بهتره به فکر انتخاب یه رییس دلسوز و زرنگ باشیم که اهالی برکه هم به حرفش گوش بدن! غوکا کوچولو از خوشحالی چند بار بالا و پایین پرید و گفت: _ اخ جووون! پس قراره یک قووووررئیسِ خوب داشته باشیم. https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
بگین کدوم بهتره؟ تو مدرسه ی جُلبکِ آبی، بچه اره ماهی ها و بچه دلقک ماهی ها تو یک کلاس، درس میخوندن. بچه دلقک ماهی ها زیاد حرف میزدن و همه جا پر شده بود از حُباب‌. بچه اره ماهی ها هم آروم و قرار نداشتن و با اره ی تیزشون، همه حباب‌ها رو میترکوندن. معلمِ کلاس، ‌ماهی اُسکار از لای صخره ها بیرون اومد و ی داد حسابی زد: معلم ماهی: بچه ماهی‌ها ساکت باشید! بچه دلقک ماهی: آقا تقصیر ما نبود که! این اره ماهی ها خیلی میتِرکونن! معلم ماهی: اینجوری نمیشه! کلاس تون باید ی مُبصِر داشته باشه تا وقتی نیستم، مزاحم کلاس های دیگه نشید. بعد فکری کرد و گفت: بچه ها کی دوست داره مُبصر کلاس بشه؟ کسی که بتونه وقتی من نیستم بچه ها رو ساکت و سرگرم نگه داره! تمامِ بچه ماهی ها سر و ته شدن و دُمشونو بردن بالا! یعنی اینکه ما می‌خواهیم مبصر باشیم. معلم ماهی: اما بچه ها همه که نمیتونن مبصر باشن! فقط یک مبصر می‌خواهیم! اینجوری نمیشه! الان اسماتونو رو جلبک ها می‌نويسم و قرعه کشی میکنم. اسم دو تا بچه ماهی در اومد. نازدِلی بچه دلقک ماهی خیلی زرنگ و درسخونی بود و تیزَک هم ی بچه اره ماهی ساکت و کم حرف بود . معلم ماهی گفت: خب! حالا یک روز بهتون وقت میدم تا خوب با هم مشورت کنین و از بین این دو تا، اونی رو که به نظرتون مبصر بهتریه انتخاب کنین! کمی بعد، کلاس پر از حُبابِ حرفی شد؛ آخه هرکی دوست داشت بدونه بقیه کیو انتخاب میکنن. دوست های تیزک و نازدلی هم دور اونا رو گرفته بودن و بلند بلند ازشون تعریف میکردن. فردا که شد، معلم ماهی جلبک ها رو جمع کرد و شمرد: ده تا رای برای نازدلی ده تا رای برای تیزک حسابی گیج شد. بلند گفت: بچه ماهی ها! ما فقط یک مبصر می‌خواهیم، پس سعی کنین اونی رو که بهتره انتحاب کنین. ریزماهی گفت: آقا! ما از کجا بدونیم کدوم بهتر از اون یکیه؟! ماهک گفت: اره اقا، به نظر ما هر دو شون میتونن خوب باشن‌! حالا شما بگین ما چیکار کنیم؟! معلم ماهی گفت: خب حالا نازدلی و تیزک بیان اینجا بایستن. بقیه هم دو گروه بشن، گروهی که میخواستن نازدلی مبصر باشه یک طرف بایستن و گروهی که میخواستن تیزک مبصر بشه یک طرف دیگه بایستن. وقتی طرفدارای نازدلی و تیزک جدا شدن، معلم ماهی مدتی سکوت کرد و آنها را تماشا کرد. طرفدارای نازدلی میگفتن: نازدلی اگه تو مبصر بشی، ما بهت کمک میکنیم! قول میدیم حرف تو گوش بدیم و مشقامونو زود آماده کنیم. در عوض، تو هم بعدِ کلاس باید مثل همیشه باهامون بازی کنی. اما چند تا از طرفدارای تیزک، بچه اره ماهی های خیلی بازیگوشی بودن. اونا دور تیزک میچرخیدن و در گوشی به هم میگفتن: تیزک از خودمونه! وقتی اون مبصر بشه میتونیم تا معلم ماهی نیس لای صخره ها بازی کنیم و یواشکی جلبک های کلاسو بخوریم. تازه، اگه سر کلاس نیایم، اون به معلم ماهی نمیگه. معلم ماهی تصمیم خودشو گرفت و گفت: بچه ماهی ها همه برین سر جاهاتون! من فهمیدم کی باید مبصر کلاس باشه. بچه ها به نظر شما معلم ماهی چه تصمیمی گرفت و کی مبصر کلاس شد؟ میتونین بگین چرا؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71