⸤﷽⸣
#هفتهزاروششصد♾
#بخش_اول🔖
چشمانم را باز کردم،حدودن ساعت شش شده بود بلند شدم رخت خوابم را جمع کردم و به سوی آشپزخانه راهی شدم.همه خانواده گرم صبحانه خوردن شده بودند سلامی کردم ،ساندویچی که مادر برایم آماده کرده بود را به سرعت برداشتم و کتاب های درسی را درون کیف قرار دادم. استرسی عظیم به قلبم هجوم آورده بود، بعد یک سال دوری از دوستانم قرار بود دوباره ببینمشان نمیدانستم عکس العملشان چگونه است.کیفم را روش دوشم انداختم و با بدرقه مادر به همراه برادرم راهی مدرسه شدیم.
تنفس هوای پاییزی برایم لذت بخش بود هوایی که سرتاسرش امید و انگیزه به قلب نحیفم میداد. خوشحال بودم اما این نگرانی مگر من را ول میکرد،کلی فکر و خیال به ذهنم میرسید نمیدانستم چه کنم، که با صدای برادرم تفکرات خود را ول کردم و دیدم در مدرسه رسیده ایم با محمد خداحافظیو با نگاهم اورا بدرقه کردم.حال من مانده بودم که از خوشحالی اندر اضطراب در پوست خود نمیگنجیدم. با همان مظلومیت همیشگی وارد مدرسه شدم.خانم بارانی را دیدم،همیشه دوستش داشتم، مهربان و بودو سخت کار میکرد. سعی میکردم تا حد توانم کمکش کنم،به سمتش دویدم و در آغوش کشیدمش، بوسه ای به گونه ام زد و با مهربانی من را به سمت دانش آموزان هدایت کرد،سربه زیر به سمت دوستانم راه افتادم و با گرمی باهم سلام کردیم.بچه ها صف شده بودند،من هم به جمع آنها اضافه شدم اول از دیدنم غافلگیر شدند!! فکر نمیکردند دوباره به این مدرسه بازگردم اما سرنوشت است دیگر.ناگهان چشمم به نرگس افتاد و خاطرات برایم تداعی شد....
•
•
•
#براساس_واقعیت❌
#کپیبدونذکرمنبعراضینیستیم