شها!
چند صباحی بیش نمانده از این عمر حسرتبار...
از تماشای این همه طلوع و غروب، بدون خورشید روی دلدار...
آه که چ آرزوها که نقش ناکامی بر دل گذاشتند
و امید هایی که غلطید همراه مروارید لغزان دیدگان...
... دیگر این دل چگونه سر براه شود وقتی هیچ جادهای به سویت ختم نمیگردد...
من آخر خطم و خط آخر این دفتر را مینگارم که:
حبیبا!
من که به دیدارِ سیمایت، #رجاءِ واثق داشتم؛ اینک با این #خوفِ فائق چگونه کنار آیم؟!
هراس از ندیدن روزی که «یتصل منک بعدة فنحظی»
واهمهء نیافتن #سبیلی که «الیک یابن احمد فتلقی...»
دلواپسی از رهی که به پایان آن نمیرسی!
ای که نیمنگاه تو کافیست در بهشتی شدن خیل آدمیان!
آیا خواهد شد که این فرومایهترین و نادارترین بردهءتان را عاشقانه خریدار شوی و تدارک فرمایی این عمر بر باد رفته را...؟!
https://eitaa.com/entezaaaaaar