هر کس به جز تو را😍😍
انکار میکنم
من عاشق توام❤✨❤
اقرار میکنم ❤✨❤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
از 'خدا' پروا کنید 🕊
تا
پـَـــــــــر وا کنید … 🕊
“شهید چمران”
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
شب چه صبور است
چه آرامشی و
چه دلِ بزرگی دارد
که پایِ دلتنگیِ عاشقان
تا صبح بیدار است
شبتون بخیـر و
به زیبایی عشـقِ خدا
و به لطافت مهر خدا 🌙
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
a38f7273c2634ede131c466641a7118da58bef9c.mp3
2.63M
🔊 #کلیپ_صوت_نوحه
💽 کجایی ببینی که مهمانت شده
کوچه در کوچه حیرانت
🎤میثم #مطیعی
🔳 #ویژه_وفات_حضرت_معصومه(س)
🎧 گوش کنید و نشر دهید 📡
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
4_318504763102593058.mp3
676K
#زیارتنامه_حضرت_معصومه (س)
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
❣️✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍂🌺
✨
❣﷽❣
.
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 29
استاد پناهیان
چه کسی میخواهد از نماز بهره بیشتری ببرد؟
میخوام یه راهی رو خدمتتون عرض کنم که رسول خدا فرمود نمازی که میخونی بهتر بشه
🌸🌸
شما اول توسل به خدا و ائمه عصمت پیدا بکن
برای اینکه نور این سفارش رسول خدا تو دلت بشینه
و اثر گذار بشه که تا آخر عمر دست از این اثر خوب شدن نماز بر نداری
خب حالا خود شما فکر کن اگه میخواهی نماز تاثیر گذار تر در وجود خودت قرار بگیره
غیر از مودبانه خوندن نماز
کدوم قسمت از نماز رو باید یه کمی بیشتر طول داد و با توجه بیشتر اجرا کرد ؟
سجده✅
خدا میدونه که چه نعماتی در این سجده نهفته است
به همین خاطر در هر رکعت دو تا سجده قرار داده
خدا میدونسته اثرش چیه روی من و شما
از همون اول نماز که گفتی الله اکبر عشقت ❤️ در سجده باشه
اخ جون الان یه رکوع می رم بعد میرم سجده....
❤️💚
از سجده اول که بلند میشی یه جورایی قلبت داره پر می کشه از سینه ات بیرون
دلت از جا کنده میشه
خدا میگه صبر کن .....صبر کن...یه سجده دیگه هم برو عزیزم
نترس یکی دیگه برو عزیزم
چه عشقی پیدا کرده به سجده
سجده دوم که میخوای بلند بشی دیگه نمی تونی
خدااااا من نمی تونم از سجود در خانه تو بلند شم
خدا میگه دستت رو بده من
بحول الله و قوته أقوم وأقعد
بیا من کمکت میکنم
دستت رو بده من
میدونم چه مزه ای بهت داده سجود در خانه من
ذکر سجده رو موافقید گاهی سه مرتبه بگویید ؟
قبول آقا!!!
خدا یا هر که از این بزرگواران ذکر سجده رو سه مرتبه گفت
مشکلات دنیا و آخرتش رو حل کن
🌺🌺🌺
الهی آمین
#ادامه_دارد
💖اللهم عجل لوليک الفرج💖
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
✨
✨🍃🌺
✨⭐️🍂
❣️✨✨✨✨
namaaz.26 (2).mp3
3.29M
#نماز_سکوی_پرتاب 26
انسان های بزرگ
هر روز که می گذرد،
عاشق تر می شوند؛
پنجه در پنجه خدا،
چشم در چشم خدا،
با هر رکن نماز، به سویش پرواز می کنند!
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_8⃣
پيرمردى نورانى همراه با چند نفر به سوى خانه خديجه مى روند. بيا ما هم آنجا برويم ببينيم چه خبر است.
آن پيرمرد ابوطالب است، فرزند عبدالمطلّب. او رئيس طايفه بنى هاشم است.
آنها براى ديدار با خديجه وارد خانه او مى شوند. خديجه با آمدن آنها خوشحال مى شود.
اكنون ابوطالب چنين مى گويد:
ــ من آمده ام تا از تو خواهشى بكنم.
ــ بفرماييد. هر كارى داشته باشيد من انجام مى دهم.
ــ محمّد، پسر برادرم را حتماً مى شناسى.
ــ آرى، او را مى شناسم. در امانت دارى زبانزد همه است.
ــ تقاضاى من اين است كه به او در كاروان تجارى خود كارى بدهيد. من مى خواهم او را داماد كنم. شايد بتوانم با مزدى كه به او مى دهيد زندگى اش را سر و سامان بدهم.
ــ باشد، به او بگوييد خود را براى سفر شام آماده كند. من به ديگران يك شتر به عنوان مزد مى دهم; امّا به محمّد(ص) دو شتر خواهم داد.
ــ خيلى ممنونم. خدا به شما بركت بدهد.33
اكنون ابوطالب نزد محمّد مى رود تا به او خبر بدهد كه خديجه با پيشنهاد او موافقت كرده است. محمّد(ص) هر چه زودتر بايد براى سفر آماده شود.
به راستى آيا محمّد(ص) مى تواند به خوبى تجارت كند؟ او كه تا به حال تجربه تجارت ندارد و فقط در كوه ها و بيابان ها چوپانى كرده است.34
ابوطالب از خدا مى خواهد كه او در اين سفر موفّق شود، در اين صورت شايد در سفرهاى بعدى هم خديجه از او كمك بخواهد.
عبدالله، پدر محمّد(ص) سال ها پيش، قبل از تولّد او از دنيا رفت. آمنه، مادر او هم خيلى سال است فوت كرده است. همه دلخوشى محمّد(ص)، عمويش ابوطالب است.
ابوطالب خيلى خوشحال است. وقتى محمّد(ص) از سفر برگردد مى تواند براى او به خواستگارى برود و دخترى نجيب و خوب براى او بگيرد.
خديجه با خدمتكار خود مَيسِره سخن مى گويد:
ــ اى ميسره! محمّد را مى شناسى؟
ــ آرى، كيست كه خوبى و امانت دارى او را نشنيده باشد.
ــ قرار است كه او در اين سفر همراه شما باشد. حتماً مى دانى كه او از نسل ابراهيم(ع) است و احترامش لازم است. از تو مى خواهم تو در اين سفر همراه او باشى و او را يارى كنى.
ــ چشم، بانوى من!
چند روز مى گذرد، ديگر وقت سفر به شام است. اكنون محمّد(ص) بيست و پنج سال دارد و مى خواهد براى مدّتى از عموى خود جدا بشود
.
او براى خداحافظى به خانه عمويش، ابوطالب مى رود. ابوطالب او را در آغوش مى گيرد و برايش دعاى سفر مى خواند و از خدا مى خواهد تا او به سلامتى، اين سفر را پشت سر بگذارد.35
محمّد(ص) به سوى كعبه مى رود و گرد آن طواف مى كند و با خداى خويش سخن مى گويد و آماده حركت مى شود.
او بايد سريع خودش را به محل كاروان برساند.36
هنوز خورشيد طلوع نكرده است. مَيسِره منتظر محمّد(ص) است. او همه شتران را آماده كرده است. محمّد(ص) نزد او مى آيد. بايد همه كالاها را بار شترها كرد و حركت نمود.
كارگران مشغول بار زدن شترها هستند، تعدادشان بسيار زياد است.
محمّد(ص)بر كار آنها نظارت مى كند تا بارها به دقّت بسته شوند.
ساعتى مى گذرد، آفتاب بالا آمده است. ديگر وقت حركت است. صداى زنگ شترها به گوش مى رسد. كاروان به سوى شام حركت مى كند.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
5_610778795128913975.mp3
2.99M
┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅
#کلیپ_صوتی🎤❣🎤❣🎤
👤 #سید_حسن_آیت
موضــوع؛ ⁉️
🔊 🔴👈 #تهـــــران در #اخـرالـزمـان چگـــــونہ خـــــواهـد بـــــود👇🔴
⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 "خدا برای شما ایمان دوست دارد که این زینتی است در قلبهای شما"
🔴منظور از ایمان در این آیه
#ولایت_حضرت_علی (ع) است
💠استاد رائفی پور
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_هجدهم
#دوراهی_زیبا
پرواز 123به مقصد کربلای معلی....
-علی اقا بدوووو الان میپره
-نه خانوم جان بدون ما نمیپره😉
-علی شوخیو بزارکنار بدو فقط
-خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست باچادر.میرسیم هناس.
-چشم اقا-روشن به طهور
.............
-خانم چیزی نیاز ندارید؟-نه ممنونم عزیزم
-میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها.-میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهدو بخونیم هناس؟صبح جمعست اقامون چشم انتطاره.-عالیه اقا بسم الله.
دعای عهد کوچکمان را از جیبش دراورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان(#صلوات برای ظهور)هواپیما درحال پرواز بود٬ابرهای سفید و زیبا به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬ازبچگی ارزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آن ها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است ارزوهای کودکی دربزرگسالی مزحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان اب زلال بود میماند و حتی سایه ای کدری نقش برآن نمیبست.بازهم الحمدالله که دراین برهه از زمان هستم.شکرالله.دست علی دست هایم را درخود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مردم٬ارام ارامم.ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم اشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر اقاست این یار.
-مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما برباند مینشیند.
صدای کمک خلبان بود که برای همه ارزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود.حس و حال عجیبی بوذ٬انگار همه روح ها ادقام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد.با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم.
-اهم اقا کجا سیر میکنید؟-اینجام خانوم ٬حس میکنی؟-چیو؟-بوی ...بوی شهادتو..نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت٬لحظه ای احساس کردم روح علی از بدن جداشده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود.به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان هارا در تاکسی گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک هارا در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم.بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬دررا علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی٬عاشق همین#معمولی ها بودم.
#ادامه_در_کامنت
#چه_دوراهی_زیبایی
#نویسنده_نهال_سلطانی
#عشق_یعنی_تو
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه_قسمت_هجدهم
پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد٬دستم را برزانوانم ورفتم که علی به سمتم دوید و پرسید:-چیشد فاطمه؟-ه...هیچی..نگا کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.-یا حسین٬الله اکبر.درچشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعطیم کردیم و سلام دادیم٬؛
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم ٬طاقتمان طاق شده بود...علی به حمام رفت تا غسل زیارت کند٬وسایلش را اماده روی تخت گذاشتم واز فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد...بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کارعلی بود.پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود اهن٬سرگیجه ها و سردرد های شدید بعد خواب یاکم خوابی به سراغم می آمد.باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت وبه دیولر تکیه دادم وسر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:
-چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟
-ار..اره..یه شکلات از تو کیفم بده فقط .
-باشه باشه.
همراه باشکلات امد و ان را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد.
-چیه اقا جان خوشگل ندیدی؟
-نه٬ندیدم .فقط تورو دیدم.
-ای ای حاجی جان.پس ببین
-دلم برات تنگ شده بودا هناس
-واااااا
-والااااا
هردو زیر خنده زدیم٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم زا که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و باچهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم.حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم:- #فتبارک_الله_و_احسن_الخالقین.با لبخند به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخوداگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را.به سمت اقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی اقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد.از هم جداشدیم تا به زیارت برویم.به سمت صریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که باارزش ترین ارزش هارا به دست اورده ام چنگ زدم و ان را ول نکردم.جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:-اقا... ممنونم...خیلییی ممنونم٬اقاجان٬قول میدم تااخرش باشم ٬ترو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن.انگار که ان لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.ارام شدم ٬ارام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم:-ممنون که هستی٬ممنون که براورده شدی.ممنون سید جان
با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد.به سمت حرم اقا اباالفصل عباس(ع)برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد٫صدای مداحی دلنشینی میامد....
#نویسنده_نهال_سلطانی
#جان_جانی_تو
#ارزوی_یک_جامانده
#چطوربود؟😞😢😭❤️😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
#همسرداری
#حدیث
✨رسول اعظم(صلوات الله علیه و اله):
وقتى مرد به زن خودنگرد
و زنش بدو نگرد
خداوند بديده رحمت بر آن ها مى نگرد.
📚 نهج الفصاحه. ۶۲۱
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
💕🍃💕🍃💕
🍃💕🍃
💕🍃
🍃
💕
❣﷽❣
#دبیر_ورزش
#سلام_بر_ابراهیم1⃣
دبیر ورزش ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه!سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود. جلوي دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس ها واقعًا مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. نگاهي به من كرد. اين بار آهســته زد. امتيــاز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... ميخواست ضايع نشم. عمدا توپ ها را خراب ميكرد!رســيدم به ابراهيم. بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان ظهر بود. تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عدهاي براي وضو، عدهاي هم براي خانه. او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
💕
🍃
💕🍃
🍃💕🍃
💕🍃💕🍃💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
همه می خواهند مانند الماس بدرخشند،
اما تعداد کمی مایلند،
برای درخشش،
تراش بخورند....
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
💞 رســــمرفاقــت
از رسول خدا پرسيد: کدامیک از همنشینها و رفـــــقا بهترهسـتند؟
فرمـــــود:آنڪه تو را در یــادخــــــــداڪمڪ ڪند و اگر غافل شدی به یـــادت آورد
خدایا دوستت دارم
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
شب ها
كمي با خودت خلوت كن
به خودت به آرامي و مهرباني بگو
دوستت دارم ☺️
مي دانم امروز
شايد آنچه مي خواستي به تمامي نشد
ولي تو همه ي تلاشت را كردي
فردا باز هم تو هستي و اميد 👌
شب تون خوش 💫
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈