eitaa logo
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
247 فایل
🔻 با ما همراه باشید با 🔻 🔸بشارت های آخرالزمانی و مهدوی 🔸تحلیل های سیاسی و منطقه ای ارتباط با خادم کانال : به صورت ناشناس 👇👇 payamenashenas.ir/Entezar313 به صورت مستقیم 👇👇 @Sarbaze_eslam
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕️ 🌺 😊 یه روز خوب☀️ یه حس خوب 🌺 یه تن سالم💪 یه روح ارام😇 ارزوی قلبی من برای همه شما روزتون شاد 😊 دلتون بی غم❤️ لبتون خندون😉 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
یارب آن یوسف گمگشتہ بہ من باز رسان💫🌹 تاطرب خانہ ڪنی بیت حزن باز رسان🍃🌹 ای خدایی ڪہ بہ یعقوب رساندی یوسف💫🌹 این زمان یوسف من نیز بہ من باز رسان🍃🌹 تعجیل در ظهور پنج #صلوات @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
4_105866674648908357.mp3
6.25M
دلبر تویی... و دنیا چشم به راه ظهورت نشسته است...😍😍 تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🔻دیگه چیزی به شب یلدا نمونده... مادرم انارها را دانه میکرد تا در طولانی ترین شب سال زیباترین و خوشمزه ترین خاطرات را برای ما رقم بزنید... من اما آرزو میکردم ای کاش عمرش همچون یلدا طولانی باشد...❣ به یاد همه ی مادران چه اونها که هستند و چه اونها که سفر کردند✨ @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
دلم گرفته. #ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ_ﺍﺳﺖ... و ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ آن هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻣﺸﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ... ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﺧﯿﺮﺍﺕ … ﯾاد ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ ... ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻓﻮﺭﯼ … ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻻﮐﺮﺩﺍر ... ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﭘﺮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﺪﻑ … ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ … ﺍﻧﺪﻭﻩ مرده ها … ﮔِﺰﮔِﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﺧﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻫﺎ … ﺷﻮﺭﯼ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ... ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎی ﺯﯾﺎﺩ ﻭ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻣﯿﺎن این همه ﺧﺎﻃﺮﻩ ... پنجشنبه و یاد قول های داده و عمل نشده... حرفهای در دل مانده و رسوب کرده... پنجشنبه است و دلم هوای حرف زدن ... نه ... هوای پاره کردن این بغض لعنتی ... پنجشنبه است و باز ناله باز غم باز دلتنگی... وای از این فاصله ... وای از مرگ... پنجشنبه ها را از حافظه ی تقویم من پاک کنید... اسیر شده ام در قفس این یک روز و... دلتنگی ناتمامش... پنجشنبه است و ... دلم گرفته است … برای همه ی آنهایی که دیگر نیستند شادی روح تمامی اموات بخوانیم فاتحه ای با ذکر صلوات @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨ ❣﷽❣ 31 استاد پناهیان خدایا ازت ممنونیم که این نماز رو به ما هدیه کردی سجده خیلی قشنگه آدم نهایت کوچک شدنش رو در خونه ی خدا تمرین میکنه این تمرین اول ،تو دل غوغا به پا نمی کنه مودبانه این کار رو انجام میدی خدا میبینه ،میدونه از عشق و عرفان خبری نیست تو دل من ولی وقتی میبینه من خودمو نگه داشتم میگم سبحان ربی الاعلی و بحمده سبحان ربی الاعلی وبحمده دلم میگه بلند شو بسته دیگه میگم یه دونه دیگه ،میگم حال خودمو میگیرم "خدا نگاه میکنه" در روایت داریم؛ اگه بنده ی من بفهمه که در هنگام سجده چه رحمتی اون رو در بر گرفته دیگه سر از سجده بر نمیداشت امام سجاد🌺بعضی مواقع از شب تا به صبح یک سجده انجام میداد فرصت داشته باشند اهل تقوا چه میکنند در خانه ی خدا ، بماند خدا میدونه وقتی من سجده ميکنم عشق و عرفان ندارم اما خدا میدونه من دارم خودمو وادار میکنم به سجده بالاخره اون شعور واگاهی امد کمک کرد میگه در خونه خدا هرچی خاک بشی عیبی نداره خدا به ملائکه اش میگه این جوون منو ببینید ببینید چگونه داره سرمایه و وقت خودشو میزاره ✅یه ذره وقت بزاریم✅ ""اینقدر تحویلت میگیرند"" ... 🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ✨ ✨🍃🌺 ✨⭐️🍂 ❣️✨✨✨✨
namaaz28.mp3
4.71M
#نماز_سکوی_پرتاب 28 ✨نماز،مثل يک اتاق پر از نوره! هر بار که واردش میشی، اضطراب ها رو همونجا جا بذار، وآرامش رو به قلبت هدیه کن. 👌باید،تمرين کنی @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_9⃣ اوّل باي
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 💖 ⃣1⃣ من برمى خيزم و نزديك صومعه مى روم. مى بينم كه آن يهودى در بالاى پشت بام صومعه ايستاده است و به آن طرف نگاه مى كند. او به محمّد(ص) خيره شده است كه زير درختى نشسته است. او را صدا مى زنم و به او مى گويم: ــ چرا قصد جان محمّد را كردى؟ ــ چه كسى اين حرف را زده است؟ ــ مگر نيامده بودى تا به او آزارى برسانى؟ ــ هرگز! من آمده بودم تا او را ببينم! من مثل بقيه يهوديان نيستم. من هيچ گاه حق را كتمان نمى كنم. من هرگز دينم را به دنيا نمى فروشم. ماجرا چيست؟ او بايد براى من بيشتر سخن بگويد. نزديك تر مى شوم و از او مى خواهم برايم سخن بگويد. سال ها پيش استادى داشتم كه براى من تورات مى خواند. نسخه اى از تورات اصلى به دست او رسيده بود. او برايم مى گفت كه علماى يهود تورات را تحريف كرده اند. يك روز او مرا صدا زد و به من خبر داد كه مرگش نزديك است. سپس صفحه اى از تورات را به من نشان داد و گفت: اين صفحه را بخوان. من شروع به خواندن آن كردم. در آن صفحه، نشانه هاى آخرين پيامبر خدا نوشته شده بود. آن نشانه ها آن قدر واضح بود كه وقتى من آن صفحه را خواندم خيال كردم پيامبر موعود را مى بينم. اشك در چشمان استادم حلقه زد، بعد دست مرا گرفت و كنار درخت خشك شده اى برد و گفت: به زودى آخرين پيامبر خدا از اينجا عبور خواهد نمود و زير اين درخت خواهد نشست. اين درخت سال هاست كه خشكيده است، وقتى آخرين پيامبر زير آن بنشيند اين درخت، سبز خواهد شد و برگ هاى تازه خواهد داد. اين معجزه اى خواهد بود تا تو بتوانى او را بشناسى. يادت باشد كه سلام مرا به او برسانى. اكنون سال هاست كه من منتظر آمدن پيامبر موعود هستم. هر وقت كاروانى از مكّه به اينجا مى آيد به جستجوى او هستم. من امروز از بالاى بلندى، چشم به راه دوخته بودم. شما را ديدم كه به اين سو مى آييد. حسّى به من مى گفت كه امروز گمشده خود را مى يابم. جوانى را در كاروان شما ديدم كه شبيه گمشده من بود. با خود گفتم خوب است او را امتحان كنم. اوّلين نشانه پيامبر اين است كه او هرگز بت پرست نباشد. رو به او كردم و گفتم: اى جوان عرب! تو را به لات و عُزّى قسم مى دهم. او در جواب من گفت: واى بر تو، اى مرد يهودى! نام خدا را رها مى كنى و نام بت ها را به زبان مى آورى! سريع برگشتم و كتاب تورات را در دست گرفتم و آمدم، گاهى نگاه به تورات مى كردم و گاهى نگاه به آن جوان. همه نشانه هاى آن درست بود. اكنون بايد صبر مى كردم تا ببينم معجزه سبز شدن درخت روى مى دهد يا نه. شما بارهاى شتران را باز كرديد و سپس به زير سايه درختان سبز رفتيد; امّا آن جوان به زير همان درخت خشكيده رفت كه استادم نشانم داده بود. به اذن خدا آن درخت سبز شد و در يك لحظه، برگ هاى تازه داد. باور كردن آن سخت بود. اينجا بود كه من بى اختيار شدم و به سوى آن جوان دويدم تا صورتش را ببوسم. ناگهان صدايى بلند شد: "بشتابيد! بشتابيد"، همه به سوى من هجوم آوردند و من فرار كردم.39 به زودى محمّد(ص) دعوت خود را آشكار خواهد كرد و جبرئيل بر او نازل خواهد شد. او همان كسى است كه پيامبران الهى، مژده آمدنش را داده اند. ما از اوّل اين سفر با او همسفر بوديم و او را نمى شناختيم. بايد نزد مَيسِره برويم و ماجرا را به او بگوييم. حتماً او خيلى خوشحال خواهد شد. آيا تو مى دانى مَيسِره كجاست؟ او زير آن درخت زيتون نشسته است. نزد او مى رويم و با او سخن مى گوييم. او از جاى خود برمى خيزد و به همان صومعه مى رود تا با آن مرد يهودى سخن بگويد. مدّتى مى گذرد. مَيسِره به سوى ما مى آيد. او بسيار خوشحال است كه حقيقتى بزرگ را فهميده است. اكنون ديگر موقع حركت است، بايد هر چه سريع تر به شهر شام برويم. فكر مى كنم ما نزديك غروب آفتاب، آنجا باشيم... نگاه كن! آنجا دروازه شهر شام است. بعد از مدّتى ما به محل اتراق كاروان ها مى رويم و بارها را از شترها پايين مى گذاريم. عدّه اى براى خريدن كالاها آمده اند; امّا آنها بايد بروند و صبح زود بيايند. امشب، آسمان شام مهتابى است. نسيم خنكى مىوزد. بوى برگ درختان زيتون به مشام مى رسد. هنوز آفتاب نزده است كه تاجران شام مى آيند تا كالاهاى ما را خريدارى كنند. جمعيّت زيادى جمع مى شود، هر كس براى كالاها قيمتى مى گذارد. كالايى كه ما آورده ايم، عطر و صمغ و نقره و طلاست. بايد همه اين ها را بفروشيم و ابريشم و اسلحه و روغن و گندم خريدارى كنيم و به مكّه ببريم. من كه سررشته زيادى از كار تجارت ندارم، بايد منتظر بمانم تا كار خريد و فروش كالاها تمام شود. 📚 :دکتر مهدی خدامیان ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ◈-🌺◈-🌼◈-🌺
4_5983126942134568028.mp3
1.67M
سخنران : حجت‌الاسلام #پناهیان #چکار_کنیم_امام_زمان_بیاد... @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ارزش هیچ کلیپی به اندازه دیدن این کلیپ نیست، 🍃کلیپ بسیار #جالب_از_حوادث_قبر_و_قیامت و... 🍃پیشنهاد میکنم حتماتاآخر ببینید @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #ادامه_قسمت_هجدهم پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد٬دستم را برزانوانم ور
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ -علی اقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟ -عل.. در اتاق را که باز کردم علی نبود! مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟از نگرانی سریع به طبقه پایین رفتم،پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد! -چیشده فاطمه؟ - ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه -اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو.. با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید -نهههههههه -چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش>چرا اینطوری شدی اجی؟ -زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه -عزیزم ببین..... باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت: -داداشه!!! به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت -چیشد فاطمه حالت خوبه؟ -حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه>؟؟ نمیگی؟؟ سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من -بریم خونه صحبت میکنیم. با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!!در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم،بوی سوختن گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت.جیغ که کشیدم علی سریع بع اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم - به من دست نززززززززن علی از این کارم تعجب کرد و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد!روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند.من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم.باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت -خانم کوچولو منو نگا کن سرم را به انور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین بود چرا؟؟ -اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد... نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم -عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!! صحبتی نکردم ک شروع کرد.. -خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد،سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم.گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان.بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟ به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟دلایلش منطقی بود.ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم -نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر خنده اش گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت -چشم فرمانده شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت _شهادت ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت- شهدت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...فقط نگاهش کردم و سرد شدم.چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم چطووره؟؟ فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم -اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها خنده اش گرفت و گفت -چششششششششم فرمانده من بامــــاهمـــراه باش 🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅••••• ✨🌹 @entezaar313 🌹✨ ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🎉 🍃🌸 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
در دراز ترین شب سال🍉 رأس ساعت 20 ⏱ برای فرج مولایمان🌹 همه با هم زمزمه میکنیم إِلَهِي_عَظُمَ_الْبَلاءُ... طرح سراسری قرائت دعای فرج❤️ درشب یلدا🍉 #نشر_حداکثری👌👌 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
#نماز_اول_وقت #سلام_بر_ابراهیم1⃣
💕🍃💕🍃💕 🍃💕🍃 💕🍃 🍃 💕 ❣﷽❣ 😍 ⃣ نماز اول وقت محور همه فعاليتهايش نماز بود. ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت ميخواند. بيشــتر هم به جماعت و در مســجد. ديگران را هم به نمازجماعت دعوت ميکرد.مصداق اين حديث بود كه اميرالمؤمنين ميفرمايند: هر که به مسجد رفــت و آمد کند از مــوارد زير بهره ميگيرد:«برادري کــه در راه خدا با او رفاقت کند، علمي تــازه، رحمتي که در انتظارش بوده، پندي که از هلاکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک گناه.»ابراهيــم حتــي قبل از انقــلاب، نمازهاي صبح را در مســجد و به جماعت ميخواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائي مي انداخت؛ «به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد وقت نماز است.»بهتريــن مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانــه بود. وقتي كار ورزش به اذان ميرسيد، ورزش را قطع ميکرد و نماز جماعت را بر پا مينمود.بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي موقع اذان ميشد، ابراهيم اذان ميگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت ميکرد.صداي رساي ابراهيم و اذان زيباي او همه را مجذوب خود ميکرد.او مصداق اين کلام نوراني پيامبــر اعظم(ص) بود که ميفرمايند: «خداوند وعده فرمــوده؛ مؤذن و فردي که وضو ميگيرد و در نماز جماعت مســجد شرکت ميکند، بدون حساب به بهشت ببرد.»ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه هاي مساجد محل رفيق شده بود. او از دوران جواني يک عبا براي خودش تهيه کرده بود و بيشــتر اوقات با عبا نماز ميخواند.٭٭٭سال 1359 بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف ميکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.بچه هــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به خانه هايشان رفتند.ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت ميرفتند معلوم نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريد كه نمازشان قضا نشود.٭٭٭ ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت ميکرد. اما شبها معمولا قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب ميشد. تلاش هم میکرد اين کار مخفيانه صورت بگیرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک ميشد بيداري سحرهايش طولاني تر بود. گويي ميدانست در احاديث نشانه شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده اند.او به خواندن دعاهاي كميل و ندبه و توســل مقيد بود. دعاها و زيارت هاي  هر روز را بعد از نماز صبح ميخواند. هر روز يا زيارت عاشورا يا سلام آخر آن را ميخواند.هميشــه آيه وجعلنــا را زمزمه ميكرد. يكبار گفتم: آقا ابــرام اين آيه براي محافظت در مقابل دشمن است، اينجا كه دشمن نيست! ابراهيم نگاه معني داري كرد وگفت: دشــمني بزرگتر از شيطان هم وجود دارد!؟ ٭٭٭ يكبار حرف از نوجوانها و اهميت به نماز بود. ابراهيم گفت: زماني كه پدرم از دنيا رفت خيلي ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابيدم. به محض اينكه خوابم برد، در عالم رويا پدرم را ديدم!درب خانه را باز كرد. مســتقيم و با عصبانيت به ســمت اتاق آمد. روبروي من ايستاد. براي لحظاتي درست به چهره من خيره شد. همان لحظه از خواب پريــدم. نگاه پدرم حرف هاي زيادي داشــت! هنوز نماز قضا نشــده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.٭٭٭از ديگر مسائلي که او بسيار اهميت ميداد نماز جمعه بود. هر چند از زماني که نمازجمعه شکل گرفت ابراهيم درکردستان و يا در جبهه ها بود. ابراهيم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شركت ميكرد. ميگفت: شما نميدانيد نمازجمعه چقدر ثواب و برکات دارد. امام صادق (ص)ميفرمايند: «قدمي نيســت که به سوي نمازجمعه برداشته شود، مگر اينکه خدا آتش را بر او حرام ميکند» @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 💕 🍃 💕🍃 🍃💕🍃 💕🍃💕🍃💕
گفتم : با این همه گناه ، برای کدام گناهم توبه کنم؟ گفت : “ان الله یغفر الذنوب جمیعا” خدا همه ی گناهان را می بخشد❣ @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🌹
خدایادر این شب✨🌟✨ تورابہ خدایے‌ات قسم عزیزانم رادربهترین وزیباترین وپر‌آرامش ترین مسیرزندگیشان‌ قرارده مسیرے کہ پرخوشبختے وآرامش باشه 🌙 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎈🎊 یلدا یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت. . یلداتون مبارک @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎈🎊
#سلام_امام_زمانم پســر ماه بیا در #شب_یلدا بدرخش ای‌مسیحای دل‌خسته‌ی زهرا بدرخش شب یلدایی این هجــر ندارد پایان؟! سرتان سبز به آیینه‌ی فردا بدرخش... تعجیل درظهور پنج #صلوات #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🍂_______🍁🌼🍁______🍂 ‌‌‌‌‌
🔸کاش فال شب یلدای همه این بشود 🔹یوسف گمگشته بازایدبه کنعان غم مخور #العجل_یا_اباصالح #یلدای_مهدوی ❤️ @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
الهی حالتون خوب لحظه هاتون شیرین کارهاتون موفق نگاه مهربان خدا همراهتون مشکلات تون آسان و زندگیتون با خوشبختی سپری بشه #سلام_دوستان_خوبم✋ #صبحتون_بخیر_و_شادی🌸 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان(عج) یاصاحب الزمان (عج) چه خوش است روز جمعه، زکنار بیت کعبه... به تمام اهل عالم، #برسد_صدای_مهدی(عج)...!! تعجیل در ظهور پنج #صلوات #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨ ❣﷽❣ 32 استاد پناهیان: اجازه میدهید ببرمتون کربلا؟ ولی یادتون باشه این حرفایی که بهتون زدیم از چهارده معصوم پاک بخواهید کمکتون کنند تا بتونیم یه نماز خوب و قشنگ بخونیم امشب میخوام ببرمتون کنار گودی قتلگاه در خونه ی امیرالمومنین که رفتید آقا میگه به به چقدر بوی حسینم رو میدی کربلا بودی ؟ بگو آقا پای گودی قتلگاه بودم هر کسی کنار گودی قتلگاه رفت دست خالی بر نگشت 😔 شمر رفت با سر بریده حسین برگشت ساربان رفت با انگشتر برگشت یکی رفت با پیراهن برگشت شمام دست خالی بر نگردی امشب امان از آخرین سجده ی حسین که صورت به خاک گذاشته بود ✔️😭 میگه خدا من هر قولی که بهت دادم رو وفا کردم حالا به من قول دادی که شیعیانم رو شفاعت کنم نوبت تو هست که به قولت عمل کنی که من دست بچه شیعه هامو بگیرم اما روضه ی آخر 😔😔 هر کسی رفت کنار گودی قتلگاه دست خالی بر نگشت بجز زینب که با تازیانه برگشت الا لعنه الله علی القوم الظالمین ... 🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ✨ ✨🍃🌺 ✨⭐️🍂 ❣️✨✨✨✨
namaaz29.mp3
4.85M
#نماز_سکوی_پرتاب 29 ✨نماز… برات يه جاده روشن می سازه؛ تا توی شلوغی های دنیا گم نشی! 👌یادت باشه! برای موفقیت، از نماز، يه اسلحه بساز و بالا برو. @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_0⃣1⃣ من برمى خ
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 💖 ⃣1⃣ چند روز مى گذرد، ما آماده بازگشت مى شويم. كالاهاى خريدارى شده را بر روى شترها بار مى زنيم و كاروان به سوى مكّه حركت مى كند. راهى بس طولانى در پيش داريم. بيابان ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم، شب ها و روزها مى گذرند... ما اكنون نزديك مكّه هستيم. اينجا بازار "تهامه" است، جايى كه مى توانيم كالاهايى را كه از شام آورده ايم بفروشيم. تاجرانى در اينجا هستند كه كالاى ما را مى خرند و به سوى يمن مى برند.40 مدّتى در اينجا مى مانيم. كالاها به قيمت خوبى به فروش مى روند. وقتى كار فروش كالاها تمام شود به مكّه خواهيم رفت. مَيسِره خيلى خوشحال به نظر مى رسد، كاروان امسال، چندين برابرِ سال هاى قبل سود داشته است. اين سودِ زياد فقط به بركت حضور محمّد(ص) است! وارد شهر مكّه مى شويم، گويا خبر ورود ما به مردم رسيده است. آن پيرمرد كه به اين سو مى آيد، ابوطالب است. او به استقبال برادر زاده اش، محمّد(ص)آمده است. اكنون محمّد(ص) در آغوش عموى مهربانش است. اشك شوق در چشمان هر دو حلقه مى زند. ابوطالب خدا را شكر مى كند كه محمّد(ص) صحيح و سالم از سفر برگشته است. آنها به سوى خانه حركت مى كنند. محمّد(ص) ماجراى سفر را براى عمويش مى گويد. ابوطالب لبخندى مى زند. ابوطالب با خود فكر مى كند كه ديگر مى تواند زندگى محمّد(ص) را سر و سامان بدهد. وقتى او به خانه مى رسد از همسرش، فاطمه بنت اَسَد مى خواهد كه در جستجوى همسر مناسبى براى محمّد(ص) باشد. به راستى چه كسى لياقت خواهد داشت كه همسر آخرين پيامبر باشد؟ مَيسِره به سوى خانه خديجه مى رود تا به او گزارش سفر را بدهد. او وارد خانه مى شود و به سوى اتاق بانو مى رود. او در گوشه اى مى نشيند و منتظر آمدن بانو مى شود. بعد از لحظاتى بانو وارد مى شود، مَيسِره از جا برمى خيزد: ــ بانوى من، سلام! ــ سلام بر مَيسِره! ــ خبر خوبى براى شما دارم. مى دانم شما از شنيدن آن خيلى خوشحال مى شويد. ــ خوش خبر باشى! ــ در اين سفر ما به اندازه چهل سفر سود كرديم، اين سكّه هاى طلا سود اين سفر است.41 ــ خدا را شكر. مگر شما در اين سفر چه خريديد و چه فروختيد كه اين قدر سود كرديد؟ ــ ما همان كالاى هميشگى را خريد و فروش كرديم. ــ پس چرا اين همه سود كرديد؟ ــ من فكر مى كنم همه اين ها به بركت پيامبر موعود بود. ــ پيامبر موعود! تو او را از كجا مى شناسى؟ اينجاست كه مَيسِره به خود مى آيد. يادش مى آيد كه خديجه از ماجراى آن مرد يهودى خبر ندارد. خديجه منتظر است تا مَيسِره پاسخ بدهد. مَيسِره بايد همه ماجرا را شرح بدهد. به راستى مَيسِره در اين سفر چه ديده و چه شنيده است؟ ــ بانوى من! وقتى ما نزديكى شام رسيديم كنار صومعه اى اتراق كرديم. در آنجا معجزه اى روى داد؟ ــ چه معجزه اى؟ ــ وقتى در آنجا اتراق كرديم، محمّد به زير درخت خشكيده اى رفت. ناگهان آن درخت سبز شد. ــ يعنى آن درخت برگ هاى تازه درآورد؟ ــ آرى، آنجا بود كه مردى يهودى به سوى محمّد آمد و خيره به او نگاه كرد و به ما خبر داد كه محمّد، همان پيامبر موعود است. ــ اكنون محمّد كجاست؟ او چرا براى گرفتن مزدش اينجا نيامد؟ ــ او به خانه عمويش رفت. شايد فردا به اينجا بيايد.42 بايد به مَيسِره مژدگانى بدهم! او بهترين خبر را براى من آورده است. خديجه دستور مى دهد تا دويست درهم و دو شتر به مَيسِره به عنوان مژدگانى بدهند.43 مَيسِره تشكر مى كند و از بانو اجازه مى گيرد و اتاق را ترك مى كند. او به ياد سال ها پيش مى افتد، روزى كه مسافرى از شام به مكّه آمده بود تا زادگاه آخرين پيامبر خدا را ببيند. هنوز طنين صداى آن مسافر در گوش خديجه است: "بزودى آخرين پيامبر خدا در اين شهر ظهور خواهد كرد و به آيين بت پرستى پايان خواهد داد". خديجه از همان روز منتظر آخرين پيامبر بود; امّا نمى دانست كه گمشده اش، پسرعمويش، محمّد(ص) است. حتماً تعجّب مى كنى؟ شايد تا به حال اين مطلب را نشنيده اى. محمّد(ص) و خديجه دختر عمو و پسر عمو هستند. هر دوى آنها از نسل "قُصَىّ" مى باشند. نمى دانم نام "قُصَىّ" را شنيده اى؟ او از نسل ابراهيم(ع) بود و چندين پسر داشت. يكى از پسرهاى او "عَبْد مَناف" بود كه محمّد(ص) از نسل اوست، پسر ديگر او "عَبْد العزى" بود كه خديجه از نسل او مى باشد.44 اكنون خديجه به پسرعمويش مى انديشد. 📚 :دکتر مهدی خدامیان ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد شجاعی : امام زمان(عج) درنامه ای به شیخ مفید چه نوشتند؟ چه عواملی باعث شدکه مولا غریب و تنها بماند؟ @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣₪◤**✧❥💔❥✧**◥₪❣ #کلـیپ_تصــویری 💽 👤 #استاد_دانشـمـند موضــوع؛ 🌷امام زمانی باش؛ یه رنگ باش‼️ 💥 کلیپی🎬 دردناک از دختران👩 شیعه😔 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈