eitaa logo
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
137 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
522 ویدیو
34 فایل
امروز یه شروع تازسٺ🌈 پروانہ شـو🦋 بگـذار روزگار هرچقدر میخواهــد پیله کند🕊🌸 ڪانالی امام زمانے💚پرازجمله های ناب تــارسیدن بہ‌آغوش خدا ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ خادمــ: @Moatoon @Mase_M انتقاداٺــ و پیشنهاداٺــ😍👇 https://harfeto.timefriend.net/305675895
مشاهده در ایتا
دانلود
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃مهربان من چرا این قدر نگرانی؟! مگر با رفتن من از دل تو چه چیزی در این عالم جا به جا می‌شود؟ من اگر جهنّمی شوم چیزی که از بهشت تو کم نمی‌شود. مگر خودتان نگفته‌اید کار ما جز بندگی چیز دیگری نیست و رسالتمان رساندن آشکار پیام خدا؟ خب، تو بندگی‌ات را کردی پیام خدا را به من رساندی محبّتت را در حقّم کامل کردی شب و روزت را گذاشتی برای این که من جهنّمی نشوم. همین حالا فریاد می‌زنم تا همه خوب بشنوند که تو هر چه داشتی، آوردی تا من بهشتی شوم. این من بودم که جهنّمی شدن را انتخاب کردم. آقا! دنیایی منتظر آمدن توست. این درست است که داری خودت را برای همچو منی می‌کُشی؟ من ارزش این همه دل‌نگرانی را دارم؟ غصّۀ من خواب راحت را از تو گرفته. تو کارت زیاد است. باید خوب بخوابی. چرا برای من گریه می‌کنی؟ اشک تو ارزشش بیشتر از آن است که جز خدا کسی قیمتش را بداند. با هر قطره از این اشک، می‌شود همۀ‌ بهشت را خرید و همه را بهشتی کرد. چرا این اشک‌ها را خرج من می‌کنی؟ می‌دانم قوّت تو خدایی است امّا بار من هم سنگین است. این بار را بر زمین بگذار کمی هم که از سنگینی بار روی دوشت کم شود خودش غنیمت است. دیگر از بار بودن خسته‌ام. در را باز کن و مرا خلاص کن از سنگینی بارِ بار بودن. خوش به حالت که تا امروز بال بوده‌ای؛ امّا بار،‌ هرگز. حساب دستت هست حتّی اگر از دست من بیرون رفته باشد. می‌دانی چند شب است که دارم التماس می‌کنم در دلت را باز کنی تا من بروم و دیگر بارت نباشم. امشب هم گذشت و در را باز نکردی. عیبی ندارد. این بار سنگین و کمرشکن مهربانی‌ات را بگذار کنار بارِ بار بودنم. حتماً خیالت آسوده است که توان کشیدنشان را دارم. شبت بخیر مهربان من! 🌙 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃نفَس مهربانی یادت هست ابوذر از کاروان جا مانده بود؟ سپاهی که فرماندهش پیامبر مهربانی‌ها بود؟ خبر رسید به جدّت رسول خدا صلی الله علیه و آله و او فرمود: رهایش کنید. اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق خواهد کرد و اگر هم چنین نباشد خدا شما را از دست او راحت کرده است. آقا! من هم جا مانده‌ام از کاروانی که تو پیشقراول آن هستی. آن که از کاروان جدّت عقب ماند ابوذری بود که روی قلّۀ ایمان نشسته بود. من که خاک پای ابوذر هم نمی‌شوم منی که در درّۀ نفس سقوط کرده‌ام. بیا تو هم مرا رها کن و به هر کسی که دلش نگرانم بود بگو: اگر در او خیری باشد خدا او را به ما ملحق خواهد کرد و اگر چنین نباشد ما را از دست او راحت کرده. حالا بگو چرا این قدر دلت شور می‌زند؟ این اندازه دل نگرانی برای چه؟ در را باز کن و بگذار بروم. من هم خدایی دارم. اگر به درد تو بخورم خودش مرا به آغوش تو برمی‌گرداند و اگر هم به درد نخورم خلاص می‌شوی از به درد نخوری مثل من. من اگر این قدر التماس می‌کنم که در را باز کنی تا بروم باور کن که فقط دارم به راحتی تو فکر می‌کنم. امشب بیا من و تو با هم با خدا قراری بگذاریم. تو از طرف من به خدا بگو: خدایا! اگر من به درد صاحبم می‌خورم هر جا که رفتم حتّی در دل عمیق‌ترین چاه‌ها مرا برگردان به آغوشش و اگر به دردش نمی‌خورم حتّی اگر در عمق دلش جا دارم زودتر مرا بیرون کن. خب، این هم از قرار من و تو و خدا. دیگر ناراحت چه هستی؟ بگذار بروم آقای مهربانی‌ها! شب بخیر امشب را می‌گویم چشم به در دلت می‌دوزم به این امید که در را باز کنی و من بروم از این دل. شبت بخیر نفَس مهربانی! 👤‌ 🌙 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃صاحبخانۀ مهربانم همیشه وقتی که از خانه‌ام بیرون می‌رفتم و بعد از چند روز، حتّی بعد از یک روز بر می‌گشتم همه می‌شنیدند که تا می‌رسیدم به خانه می‌گفتم: هیچ کجا، خانۀ آدم نمی‌شود. عجب آرامشی دارد خانه! حالا که برگشته‌ام به دلت که تنها خانۀ من است با همۀ وجودم دوباره می‌گویم: هیچ کجا خانۀ آدم نمی‌شود. عجب آرامشی دارد خانه! آقا! ممنونم که در را باز نکردی. من فقط خیال رفتن داشتم ولی همین خیال چنان بلایی بر سرم آورده بود که خودم را آن سوی درِ خانه تصور می‌کردم. من نمی‌خواستم بروم. فقط می‌خواستم ببینم تو چه قدر مرا دوست داری و چه قدر از دستم خسته شده‌ای امّا همین قدر که سر سوزنی احتمال می‌دادم که نکند در را باز کنی و مرا از خانه بیرون کنی گویی که سال‌هاست از خانه بیرون بوده‌ام. هیچ کجا خانۀ آدم نمی‌شود. عجب آرامشی دارد خانه! یک چیز بگویم باورت می‌شود؟ به قدری خیال بیرون کردنم از خانه برایم وحشتناک بود که هنوز هم دارم از ترسش می‌لرزم. چه کار کنم هنوز هم باور نمی‌کنم که این قدر مهربانی! و هنوز هم می‌ترسم یک روز از دستم خسته شوی و مرا از خانه بیرون کنی. من در این عالم فقط یک خانه می‌شناسم آن هم خانۀ دل توست. من اگر از دلت بیرون بروم در کاخ باشم یا کوخ، در بهشت یا جهنّم دیگر هیچ فرقی نمی‌کند. کسی که در خانۀ دل تو جایی برای خودش باز نکرده بی‌خانمان است، حتّی اگر سند شش دانگ همۀ خانه‌های روی زمین به نامش خورده باشد و حتّی اگر همۀ بهشت را در اختیارش گذاشته باشند. من روی قول تو حساب باز می‌کنم. یک مرد اگر در این عالم باشد، آن یکی تویی. مرد است و قولش. کاش به من قول می‌دادی هیچ گاه مرا از دلت بیرون نخواهی‌کرد. خودت می‌دانی که این قول چه قدر دلم را آرام می‌کند. قول من قول نیست امّا تو که جنس بی‌بها را گران می‌خری! قولم را قول حساب کن و این حرفم را بشنو: من هم قول می‌دهم کمتر آزارت دهم. شبت بخیر صاحبخانۀ مهربانم! 👤 🌙 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃مولای من چند شب التماس کردم مرا از خانۀ دلت بیرون کنی، بیرون نکردی. خواستم بار دوشَت نباشم، خودت نخواستی. عزم کردم از دلت بروم تا یکی از دردسرهایت کم شود، نگذاشتی. گفتم بی‌خیالم شو، تا خیالت آسوده شود در را محکم بستی، یعنی نمی‌خواهی بی‌خیالم شوی. گفتم بگذار بروم اگر به دردت بخورم خود خدا مرا به دلت برمی‌گرداند حرفم را گوش ندادی. من کار خودم را کردم. باید تلاش می‌کردم که راضی کنم تو را ولی نتوانستم. گویی من حریف دل تو نیستم. تو مهربان‌تر از آنی که در خیالم بگنجد. باشد، برمی‌گردم به همان جایی که در دلت برایم خالی گذاشته‌ای زیر عکسم که روی دیوار دلت کوبیده شده. بر می‌گردم و باز می‌شنوم صدای مناجات تو را با خدا که داری التماس می‌کنی راه آدم شدن مرا هموار کند. بر می‌گردم و می‌نشینم زیر باران اشک‌هایی که برای خوب شدن من می‌ریزی. بر می‌گردم و می‌سوزم با داغی که از آدم نشدن من به دلت مانده. هنوز هم نمی‌دانم چه قدر مهربانی! امّا اگر چه می‌دانی بگذار راستش را بگویم: من دوست نداشتم از خانۀ دلت بیرون بروم. اگر در را باز می‌کردی پیش از آن که قدم بیرون خانۀ دلت بگذارم می‌مردم. این از بدی من است یا از جهالت و نادانی‌ام نمی‌دانم ولی چند شب داشتم امتحانت می‌کردم. هر بار که به تو التماس می‌کردم هزار بارش را به خدا التماس می‌کردم که حتّی برای لحظه‌ای خیال بیرون کردن من از دلت در سرت نیفتد. نه این که نمی‌دانستم مهربانی! امتحان مهربانی تو برای اطمینان دلم بود. ولی حالا که فهمیده‌ام این قدر مهربانی بیچاره‌تر از همیشه شده‌ام. باید چه کار کنم با این همه بیچارگی؟ کاش می‌شد این را به همه فهماند که این اندازه تحمّل مهربانی خودش ریاضتی کشنده است. باید به اندازۀ من بد بود و مولایی چون تو مهربان داشت تا فهمید معنای این ریاضت را. شبت بخیر مولای من! 👤 💎 🌙 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃بهشت من چند شب است که دارم التماس می‌کنم در دلت را باز کنی تا از این خانه بروم امّا گویی صدایم را نمی‌شنوی حتّی سوسوی امیدی هم نمی‌دهی تا دلم خوش باشد در دلت را باز خواهی کرد و من خواهم رفت. چه طور باید بگویم با چه زبانی، با چه واژه‌هایی تا باورت شود که من به خاطر تو می‌خواهم از دلت بیرون بروم. من از درد سر شدن بیزارم ولی حالا هم دردسر تو هستم و هم درد دلت. کسی را که مرهم درد نیست و خودش درد است باید بیرون کرد از دلی که هزار هزار دل به دنبال اوست. چه قدر بگویم بگذار بروم آقا؟! بگذار تو را از دست خودم رها کنم. در این سال‌هایی که در دلت خانه داشتم جز پاکی چیزی ندیدم. چه طور راضی شده‌ای به نگه داشتن آلوده‌ای چون من؟ دل تو بهشت خداست مگر بهشت جای آلودگان است؟ در این که من آلوده‌ام شکی نیست در این که دلت بهشت خداست هم تردیدی نیست. ولی گویی باید شک کرد در این قانون که بهشت جای آلودگان نیست. بهشت‌تر از دل تو کجاست؟ و آلوده‌تر از من کیست؟ هر چه بیشتر در دلت می‌مانم خودم را به عذاب خدا نزدیک‌تر می‌بینم. این چه بهشتی است که حس عذاب می‌دهد به من؟ در بهشت دل تو بودن، بزرگ‌ترین نعمت خداست اعتراف می‌کنم که من کفران این نعمت کرده‌ام و حالا صدای پای عذاب خدا را می‌شنوم که درست پشت سر من قرار دارد. چه قدر ندای «لَئِن کَفَرتُم إنَّ عَذابی لَشدید» را خوب می‌شنوم. دیگر توان در این بهشت بودن و شنیدن صدای پای عذاب را ندارم. بگذار بروم پیش جهنّمی‌ها آن جا همیشه منتظر عذابم برای همین هم زجرم زیاد نخواهد بود. فقط باید در بهشت، صدای پای عذاب را شنید تا فهمید زجرآورترین احتضار را در همین بهشت می‌شود چشید. دیدی حالا؟ اگر مرا از دلت بیرون کنی از این احتضار دم به دم رهایم کرده‌ای. باز هم منتظرم آقا! می‌خواهم از دلت بروم بیرون. در را باز کن. شبت بخیر بهشت من! 🌙 👤 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃هم‌نشین من چرا تا امروز غافل بودم از عکسی که از من روی دیوار خانه دلت بود؟! مگر می‌شود این قدر غافل بود؟ من که یکی دو روز نیست که در دلت خانه کرده‌ام از وقتی هم که آمدم این عکس در برابرم بود. اصلاً جای هر کسی در دل تو زیر عکس او قرار دارد. پس دلیل این همه غفلت چه بود؟ با دیدن این عکس می‌شود فهمید چرا تو این قدر صبوری. تو برای هر کدام از ما قلّه‌ای را در نظر گرفته‌ای که اگر یکی از ما به آن قلّه برسد همۀ وجود تو می‌شود شادی. و حالا می‌شود فهمید چرا ما این قدر سست و بی‌حالیم. این قلّه‌ای که تو برای ما به تصویر کشیده‌ای حتّی در خیال ما هم نمی‌گنجد. قلّۀ ما آخر آخرش به کوهپایۀ تو هم نمی‌رسد. اصلاً این قلّه‌ها، درّه‌های کوهی هستند که تو آرزوی فتح قلّه‌اش را برای ما داری. تماشای این عکس باز هم مرا یاد فاصله‌ها انداخت. امان از دست فاصله‌ها! چه قدر فاصله میان من و تو! منی که مدّعی دوست داشتنت هستم و تویی که هزار باره ثابت کرده‌ای از صمیم جان دوستم داری. آخرش هم من می‌میرم از دست این فاصله‌ها. دور بودن من از تو و نزدیک بودن تو به من اگر چه دلم را آرام می‌کند امّا عجیب تیغ فاصله‌ها را تیزتر می‌کند. آقا! با این عکس دوباره نشانم دادی فاصله‌ای را که میان من و توست. و قشنگ دارم حس می‌کنم تنگ شدن نفسم را در میان این فاصله. اصلاً قاعدۀ فاصله‌های میان من و تو با همۀ فاصله‌ها فرق دارد. هر چه قدر فاصله‌ام از تو بیشتر می‌شود دنیا قفس‌تر می‌شود برایم. در فاصله‌های بیشتر، احساس تنگنای بیشتری دارم. مگر با زیاد شدن فاصله، جا باز نمی‌شود برای نفس کشیدن؟ پس چرا از تو که فاصله می‌گیرم این قدر نفسم تنگ می‌شود؟ زودتر مرا برهان از دست این فاصله‌ها. سستی‌ام قابل انکار نیست برای همین هم خیلی راحت به تو می‌گویم: دوست دارم فردا که بلند شدم از میان رفته باشند همۀ فاصله‌ها. شبت بخیر هم‌نشین من! 🌙 💎🌈 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃روح امید چگونه باید شکر کنم برای این عکسی که از من روی دیوار دلت گذاشته‌ای؟ با وجود این عکس چه آسان شده پیمودن راه آسمان! و دیگر ابهامی در راه زمین تا آسمان من نیست. تو هر چه بهانه بود را با این عکس از من گرفته‌ای آقا! از وقتی که برگشته‌ام به خانه‌ام حتی برای لحظه‌ای نمی‌توانم چشم بردارم از این عکس. جزء به جزء آن، حرف می‌زند با آدم. امّا سر تا پای آن شعار مشترکی دارند. آدم این عکس را که می‌بیند بخواهد یا نه، یاد خدا می‌افتد. آری، همۀ حرف را با این شعار در این عکس به من گفته‌ای: تو دوست داری طوری باشم که دیدنم مردم را یاد خدا بیندازد. بمیرم برای تو! داری کسی را تحمّل می‌کنی که دیدنش مردم را یاد هر کسی بیندازد یاد خدا نمی‌اندازد. وقتی فاصلۀ میان آنچه هستم را با عکسی که تو از من به تصویر کشیده‌ای می‌بینم تازه می‌فهمم که هر که را تا امروز امیدوار خوانده‌ام بهره‌اش از امید، قطره‌ای از دریای امید تو هم نبوده. چه قدر امیدواری که امید داری در این عمر کوتاه من از جایی که هستم به جایی که تو دوست داری برسم. امیدت به قدری زیاد است که وقتی به آن فکر می‌کنم هر چه یأس دارم را به کوهی از امید بدل می‌کند. من می‌دانم که تو اهل کار بیهوده نیستی اگر امید داری حتماً امیدت پر از حکمت است. اگر خبری نبود رشتۀ امیدت را پاره می‌کردی. فقط می‌توانم بگویم التماس می‌کنم تا جان در بدن دارم امیدوار بمان آقا! شبت بخیر روح امید! 👤 🌙 ❖ 💎🌈 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃چشم انتظار من چشم‌های عکسی که از من روی دیوار دلت، خانه کرده چه زیبا حرف می‌زنند با آدم. من این چشم‌ها را خیلی دوست دارم. چه قدر گیراست نگاهشان. هر عکسی را که تا امروز دیده بودم چشم‌هایش طوری بود که گویی دارد به من نگاه می‌کند امّا نگاه این عکس طور دیگری است. مثل همۀ عکس‌ها به من نگاه می‌کند ولی قشنگ معلوم است که دارد با من حرف می‌زند. اصلاً من با دیدن این عکس فهمیدم که می‌شود با نگاه هم حرف زد. راستش کمی می‌ترسم به این چشم‌ها خیره شوم. چوب سرزنشی در نگاه این چشم‌ها هست که وقتی نگاهشان می‌کنم گویی هر لحظه، هزار بار می‌خورد به سرم. الآن چند دقیقه‌ای هست که ترسم را کنار گذاشته‌ام و خیره خیره نگاه می‌کنم به این چشم‌ها. تلاش کردم با چوب سرزنشش کنار بیایم تا حرف‌های دیگرش را هم خوب بشنوم. خیلی گلایه دارد از خراش‌هایی که روی دل تو انداختم و می‌گوید این خراش‌ها التیام نمی‌یابد مگر این که من تغییر کنم. چشم‌ها مفهوم چشم انتظاری را خوب می‌فهمند. این چشم‌ها دارند با صدای بلند می‌گویند تو خیلی وقت است که چشم انتظار تغییر منی. می‌دانم چشم انتظار گذاشتن تو کار خوبی نیست ولی وقتی می‌فهمم که تو چشم انتظار من بوده‌ای خیلی بیشتر از هزاران خیلی، خوشحال می‌شوم. چشم انتظار بودن تو برای من یعنی دنیا دنیا امید. در دنیایی که یأس از در و دیوارش می‌بارد این چشم انتظاری روحی است در پیکر بی‌جان امید. شبت بخیر چشم انتظار من! 🌙 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃معشوق نازآفرین گرفتارم کرده‌ای. گرفتار این عکس. عکسی که از من روی دیوار دلت نشسته و شباهتش به تو به قدری است که تماشایش دلی برایم نگذاشته. گرفتارم کرده‌ای. گرفتار خیال خودت. گویی رسالت این عکس آن است که مرا غرق در خیال تو کند. گرفتارم کرده‌ای و نشسته‌ای به تماشا. تماشای این گرفتاری اگر به دلت می‌نشیند، نوش جانت. هر چه قدر هم که گرفتارترم کنی باز هم راضی‌ام. تو بنشین و تماشا کن و لذّت ببر از این همه گرفتاری ولی در میان تماشا کردن‌هایت یک معمّا را هم برایم حل کن. خودت می‌دانی با همۀ بدی‌ام با وجود نامۀ عمل سیاهم و قلبی که آلوده به هزار جور گناه است از ته دل، آرزوی یک بوسه به گونۀ تو را دارم. از وقتی شباهت این عکس را با تو فهمیدم برای خنک کردن داغ بوسه بر تو می‌خواستم عکس را بردارم و پشت هم ببوسمش. می‌خواستم عکس را بردارم و در آغوش بگیرم. می‌خواستم عکس را بردارم و نوازشش کنم. هر چه کردم، عکس را از روی دیوار دلت بردارم نشد که نشد. لبم را نزدیک گونۀ عکس بردم ولی بند انگشتی فاصله تا عکس داشت که بیشتر پیش نرفت. قصۀ تازه نگه داشتن این داغ در دل من چیست؟ راز دور نگه داشتن لب من حتّی از گونۀ عکسی که شبیه توست چیست؟ بوسیدن تو حرام است یا لب من لایق بوسیدن نیست؟ بوسیدن تو که حرام نیست و تو هم که دریایی و با لب من آلوده نمی‌شوی. تازه این عکس است عکسی که از آرزوی تو از من کشیده شده. پس چرا داغ دلم را تازه نگه می‌داری؟ باشد، اگر از تماشای این دل داغدیده شاد می‌شوی بیشتر بسوزان دلی را که در حسرت است. شبت بخیر معشوق نازآفرین! 🌙 ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃همه چیزم بارها و بارها قرآن خوانده بودم و به اندازه همه ختم‌هایی که کرده بودم از کنار آیه سپاه طالوت و جالوت گذشته بودم. چرا هیچ گاه سپاه طالوت مرا یاد تو نینداخت؟ این بار چه شده است که اینقدر گرفتار این آیه شده‌ام؟ من به طالوت حسّی نداشتم. خیلی صریح و راست می‌گویم نهایتش طالوت یک شخصیت داستانی بود برایم. شخصیت داستانی خوب. هر چه در دلم می‌گردم ردّ پای محبّت طالوت را پیدا نمی‌کنم ولی چند روزی است که دلم حسابی رنگ محبّت طالوت را به خود گرفته. من طالوت را دوست دارم و مؤمنان سپاه او را هم. تا امروز می‌دانستم که طالوت خوب است و مؤمنان سپاهش نیز هم امّا رنگ محبّتی که از طالوت و مؤمنان سپاهش روی دلم افتاده بخاطر بهانه‌هایی‌ست که برای یاد تو در دلم ساخته‌اند. این روزها و شب‌ها طالوت بانی ذکر توست. من هر کسی را که بانی ذکر تو باشد دوست دارم. چقدر مؤمنان سپاه طالوت قشنگ دعا کردند و دعایشان چه زیبا درس سرباز تو بودن را یادم داد: ربّنا أفرغ علینا صبراً. صبورند ولی باز صبر می‌خواهند. دعایشان می‌گوید صبری که داریم از توست خدای ما و صبری که نیاز داریم را باز هم باید از تو بخواهیم. ما گداییم گدای صبری که تو در دل ما می‌ریزی. صبری که از خدا می‌خواهند صبر اندک نیست. چه همّت بلندی دارند مؤمنان سپاه طالوت که از خدا می‌خواهند جام صبر را یکسره در دلشان خالی کند و نکند صبری در جام بماند و در دل آنها نریزد. ثابت قدم‌اند امّا باز هم از خدا ثبات قدم می‌خواهند. چه خوب به من می‌فهمانند که هر چه ثبات قدم دارم از خداست و هر چه بناست داشته باشم را باز هم از خدا باید بخواهم. از خودم فراری‌ام. از خودی که انقدر به خود متّکی است و از خودی که این اندازه خودش را می‌پسندد و احساس می‌کند هر چه دارد از خودش دارد. مؤمنان سپاه طالوت به من فهماندند خودم را هیچ انگارم و حتّی اگر تا آخرین لحظه‌ها صبور ماندم و ثابت قدم باز هم گدای صبر باشم و ثبات قدم. من اندک صبر و ثبات قدمی که داشته‌ام را به رُخت می‌کشم و منّتش را سرت می‌گذارم. مؤمنان سپاه طالوت به من آموختند که کسی در امتحان ولایت پیروز است که خودش را هیچ انگارد و یقین داشته باشد که هیچ چیزی ندارد. تا وقتی که خیال می‌کنم که چیزی هستم و چیزی دارم همیشه در امتحان‌ها مردودم. بیا و کمکم کن تا بفهمم هیچم. شبت بخیر همه چیزم! ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃حضرت دریا باز هم انتظار باز هم منتظر و باز هم اثبات این که من منتظرت نیستم. سال‌هاست که تنها زندگی می‌کند پیرمردی که از دار دنیا جز همین خانه نه چیزی دارد و نه کسی. کسی نیست در خانه‌اش را بکوبد و سلامی نثارش کند و حالی از او بپرسد. ولی عجیب منتظر کوبیده شدن این درِ کهنه است. از دلیل انتظار شیرینش می‌پرسم، می‌گوید: چند سال پیش جوانمردی در خانه‌ام را به صدا درآورد. اوّلش گمان کردم باد است زیرا در این چند سال غربت بارها باد مرا فریب داده بود. امّا صدا صدای در بود این بار: کوبیدن دستی به لطافت،‌ روی در. رفتم و در را باز کردم. جوانمردی بود لبخند به لب که نمی‌شناختمش. اوّلش فکر کردم که اشتباه آمده امّا بعد که اجازۀ ورد ‌خواست فهمیدم که اشتباه می‌کنم او به سراغ من آمده. بردمش داخل. خانه‌ام بوی مرگ می‌ داد. دو سه روزی در کنارم بود. خانه‌ام را رنگ زندگی داد و رفت. آمدنش امیدی را زنده کرد در دلم که هیچ گاه از میان نمی‌رود. منتظر خودش هستم ولی گمانم این است که اگر او آمد حتماً باز هم خودش یا اگر نه کسی دیگر خواهد آمد. من و آن پیرمرد فرقمان با هم چیست؟ و چرا من به اندازۀ دل آن پیرمرد طعم انتظار را نچشیده‌ام تو که بیشتر از آن جوانمرد حق به گردنم داری و او اگر دو سه روزی محبّت کرد و رفت تو هر دم به من محبّت می‌کنی. یک روز پیدا می‌کنم پاسخ این معمّا را: چرا با این که غرق محبّت توام باز هم فراموشت می‌کنم. من از خودم خسته‌ام قربان دل‌دریایی‌ات تو چه طور مرا تحمّل می‌کنی آقا! شبت بخیر حضرت دریا! ↷''✿°ツ @entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
🍃کوه درد و قلّۀ صبر گاهی به حقیقتی می‌رسم و آن را با همۀ وجودم می‌چشم. حقیقتم را با کسی در میان می‌گذارم. حقیقتم که انکار می‌شود سراپا درد می‌شوم. گاهی به حقیقتی می‌رسم و آن را از ته دل فریاد می‌کشم. وقتی حقیقتم قبول می‌شود امّا در پستوی خانه‌ها گم می‌شود سراپا درد می‌شوم. گاهی به حقیقتی می‌رسم و آن را پشت هم زیر لب زمزمه می‌کنم. وقتی توهّم‌ها به جای حقیقت بر سرم کوبیده می‌شود سراپا درد می‌شوم. گاهی به حقیقتی می‌رسم و با هق هق گریه آن را بیان می‌کنم. وقتی صدای قهقهه‌های تمسخر را می‌شنوم سراپا درد می‌شوم. اینها را گفتم که بگویم بمیرم برای تو آقا! تو همۀ حقیقتی هر چه حقیقت است پیش توست. چه قدر از حقیقت‌ها را چشیدی و آن را با ما در میان گذاشتی و ما شمشیر انکار را بر روی حقیقت‌هایت کشیدیم. چه دردی می‌کشی از دست ما! چه قدر از حقیقت‌هایی را که از ته دل فریاد کشیدی در پستوی خانه‌هایمان گم کردیم و تا همین امروز سراغی از آنها نگرفتیم. چه دردی کشیدی از دست ما! چه حقیقت‌هایی را که زیر لب زمرمه کردی و صدایشان به گوش ما رسید ولی با گُرز توهّمات بی‌انتهایمان بر سرشان کوبیدیم. چه دردی کشیدی از دست ما! چرا به حقیقت‌هایی که با هق هق گریه‌ات به گوش ما رسید قاه قاه خندیدیم و بانی گریه‌های بیشترت شدیم؟ چه دردی کشیدی از دست ما! کاش وقتی به دردهایی فکر می‌کردیم که ما به تو دادیم سراپا درد می‌شدیم! ما را ببخش که از درد دادنمان به تو دردمان نمی‌آید. شبت بخیر کوه درد و قلّۀ صبر! 🌙 ↷''✿°ツ @entezaro