#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_بیست_و_دوم
من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷ میرفتم.
بازار ایستگاه ۷ همهچیز داشت.
حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود.
زنبیل را روی کولم میگذاشتم و به خانه بر میگشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم میکشیدم.
سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز بازار میرفتم اما تا شب هر چی بود و نبود میخوردند و تمام میشد و شب دنبال غذا میگشتند.
زینب بین بچههایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر غذایی را میخورد.
کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش لِه شده بود. با همه ی دردی که داشت گریه نمیکرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپولها را بهاش میزدند.
مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت.
وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا میشد.
او بدون هیچگونه اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل میکرد.
در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آش میریختم و خانه را بو میدادم.
دکتر گفته بود که فقط عدس آبپز بدون چاشنی و بدون روغن بهاش بدهید.
چندین روز غذای زینب همین عدس آبپز بود و بس.
زینب غذایش را میخورد و دم نمیزد. به خاطر شدت مریضیاش اصلاً خوابش نمیبرد، ولی صدایش در نمیآمد.
زینب از همه ی بچههایم به خودم شبیهتر بود.
صبور اما فعّال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد.
مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ.
همه ی مردم خواب میبینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت.
انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود.
همیشه میگفتم از هفت تا بچه ی جعفر، زینب سهم من است.
انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم.
از بچگی دور و بر خودم میچرخید.
همه ی خواهرها و برادر ها و دوست ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت.
حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود. چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگیاش را دید.
از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است.
خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند.
وقتی از خواب بیدار شد به من گفت«مامان، من فهمیدم که آن ستاره ی پر نور که همه به او تعظیم میکردند، کی بود.»
تعجب کردم، پرسیدم «کی بود؟»
گفت«حضرت فاطمهٔزهرا (س) بود.»
هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم، بدنم میلرزد.
@entezaro