#راز_درخـٺ_کـاج 🌲🍃
#قسمت_بیست_و_پنجم
وقتی خواهرش شهلا مریض میشد، خیلی بیقراری میکرد. برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت.
زینب به او میگفت« چرا بیقراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه، حتماً خوب میشوی»
شهلا میفهمید که زینب الکی نمیگوید و حرفش را از ته دلش میزند.
زینب کلاس چهارم دبستان باحجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب روسری سر میکرد و به مدرسه میرفت.
بچهها خیلی مسخرهاش میکردند و اُمّل صدایش میزدند.
بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد. معلوم بود که گریه کرده است.
میگفت«مامان، همه ی بچهها به من اُمّل میگویند»
یک روز به زینب گفتم«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟»
زینب گفت«معلوم است، برای خدا»
گفتم«پس بگذار بچهها هر چی دلشان میخواهد بگویند.»
همان سالی که باحجاب شد، روزههایش را شروع کرد.
خیلی لاغر و نحیف بود.
استخوانهای بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود.
گاهی که با شهلا حرفشان میشد، با پاهایش که خیلی لاغر بود، به شهلا میزد. شهلا حسابی دردش میگرفت.
برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد، از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه ی مادربزرگش رفت.
من با اینکه میدانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمیگرفتم.
مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشتبام کاهگلی میخوابید.
مادرم هر سال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز میرفت.
شب اولی که زینب آنجا رفت، به مادرم سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود.
مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند. نصفهشب آرام و بیصدا از روی پشتبام پایین رفت و به خیال خودش فکر میکرد که زینب خواب است.
زینب از لبه ی پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت«مادربزرگ، چرا برای سحری صدایم نکردی؟ فکر میکنی سحری نخورم، روزه نمیگیرم؟ مادربزرگ، بهخدا من بیسحری روزه میگیرم. اشکالی ندارد؛ بیسحری روزه میگیرم.»
مادرم که از خودش خجالت کشیده بود، برگشت به پشتبام و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد.
مادرم به زینب گفت«یه خدا هر شب صدایت میکنم؛ ولی جان مادربزرگ بیسحری روزه نگیر.»
آن سال زینب همه ی ماه رمضان را روزه گرفت. ده روز هم پیشواز رفت.
من در آن سالها به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض میشدم، زینب خیلی غصه ی من را میخورد.
آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد.
میگفت«بزرگ که بشوم، نمیگذارم تو زحمت بکشی. یک نفر را میآورم تا کارهایت را انجام دهد»
مهرداد مدتی با رادیو نفت آبدان کار میکرر و مرتب توی هانه نمایش تمرین میکرد. در یکی از نمایش ها "پهلوان اکبر"ی هست که میمیرد.
زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی میکرد. در نمایش "سربداران" هم زینب نقش "مورخ"را با مهرداد بازی میکرد. آنها در خانه لباس نمایش تنشان میکردند و با هم تمرین میکردند.
من هم مینشستم و نمایش آنها را نگاه میکردم. زینب و مهرداد به شعر هم علاقه داشتند. مهرداد شعر میگفت و زینب با لذت به شعر های مهرداد گوش میکرد.
مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهرهایشان بود. مهران از زنهای لاابالی و سبک بدش میآمد و همیشه به دختر ها برای رفتارشان تذکر میداد.
اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون میرفتند، حتما جوراب های ضخیم پایشان میکردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمیبرد.
زینب به برادرها و خواهر هایش واقعا علاقه داشت. گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش، لباس های مهران را میشست، جوراب های مهرداد را میشست.
دلش میخواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان دهد.
↷''✿°ツ
@entezaro