#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_سوم
شهلا یکدفعه یاد مدیر مدرسـهشان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن، زینب را خوب میشناخت.
زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یکپا مربی پرورشی بود و خانم کچویی علاقه ی زیادی به او داشت.
از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی میرفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه ی زنان هم شرکت میکرد.
زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشـت. شهلا به خانه رفت و شماره ی خانم کچویی را آورد.
در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم کند. اما من فقط نگاهش میکردم و سـرم را تکان میدادم.
حرفهای او را نمیشنیدم و توی مغـزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود.
شهـلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقهای با او حرف زد.
وقتی تلفن را گذاشت، گفت« خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد.»
شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است.
وقتی از تماس گرفتن با دوسـتان زینب ناامید شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خـانه برگشتـیم.
درِ حیاط را که باز کردم، چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد.
جلو رفتم و کنـار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شهلا بود.
از بالا تا پایین بوته، گل های رز صورتی خودنمایی میکردند. آن درختچه هر فصل گل میداد و انگار برای آن بوته، همیشه فصلِ بهار بود.
زینب هر روز با علاقه به درختچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد.
او در این چند روز باقی مانده به سـالتحـویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک میکرد.
البته همانطور که مشــغول کار بود به من میگفت«مامان، من به نیت عـید به تو کمک نمیکنم؛ ما که عید نداریم. توی جبهه رزمندهها میجنگند و خیلی از آنـها زخمی و شهــید میشوند، آنوقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک میکنم.»
@entezaro