#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_نوزدهم
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سال هایی که در آبادان زندگی کردم، ناباباییام مثل پدر، و حتی بهتر، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعاً دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم میرفتم، بابایم به مادرم میگفت
« کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که میآید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوّت بگیرد»
دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود. بابایم هر وقت که به خانه ی ما میآمد، در میزد و پشت شمشادها در میآمد.
همیشه پول خرد در جیبهایش داشت و آنها را مثل نذری به دخترها میداد. بابایم که امید زندگی و تکیهگاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابایم داده بود، عمل کرد.
خانهاش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه ی بابایم را به نجف برد و در زمین وادیالسلام دفن کرد.
آن زمان، یعنی سال ۴۷، یک نفر سههزار تومان برای این کار از مادرم گرفت.
مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت.
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب میخوردم.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یکسالــش بود، یک روز سراغ قرصهای من رفت و
قرصها را خورد.
به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند. دکتر ها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند.
خوردن قرصهای اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد.
او پوست و استخوان شده بود. هر روز برای ملاقات به بیمارستان میرفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهوارهاش مینشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میکردم.
بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کمکم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من و بچههایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانهای در منطقه ی کارون خرید.
این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود.
هر هفته، یا مادرم به خانه ی ما میآمد یا ما به خانه ی مادرم میرفتیم.
هر چند وقت یکبار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت میبرد.
باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. سینما داشت. بلیط سینمایش ۲ ریال بود.
ماهی یکبار میرفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب مینشستیم و فیلم میدیدیم.
من همیشه چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم.
پیش من، درآوردن چادر گناه بزرگی بود.
@entezaro