#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_هشتم
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختهای اورژانس، مریضهای بدحالی بودند که آه و نالهشان به هوا بود.
چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم«خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتادهاید.»
آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آرزو کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود.
فکر اینکه نمیدانستم زینب کجاست، دیوانه ام میکرد.
از بیمارستان عیسیبنمریم خارج شدیم. شب از نیمهشب گذشته بود.
سپور های شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین میکشیدند و تیز صدا میداد.
آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستان ها سر بزنیم.
توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگیاش گفت «مامان، نکند زینب را دزدیده باشند؟»
مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم.
فقط جواب دادم «ها، خدا نکند»
انگاری با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. ناخودآگاه فکرم سراغ حرفهـا و کارهای زینب رفت.
یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم« خانه ی خود را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم، باید بروم»
خانه ی زینب کـجا بود؟ کـجا میخواست برود؟
شهلا با ترس گفت:«مامان، صبـح که به حمــام رفتیم، زینب به من گفت: حتماً غــسل شــهادت کن! »
مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که «توی این موقعیت، این حــرف ها چیست که میزنــید؟
جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی میکنید»
من باز هم جوابی ندادم، اما فکرم پیش وصیتنامه های زینب بود؛ آن هم دو تا وصیتنامه. یعنی چه؟
تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هر کدام از اینها حرفی و حدیثی بود.
@entezaro