eitaa logo
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
147 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
522 ویدیو
34 فایل
امروز یه شروع تازسٺ🌈 پروانہ شـو🦋 بگـذار روزگار هرچقدر میخواهــد پیله کند🕊🌸 ڪانالی امام زمانے💚پرازجمله های ناب تــارسیدن بہ‌آغوش خدا ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ خادمــ: @Moatoon @Mase_M انتقاداٺــ و پیشنهاداٺــ😍👇 https://harfeto.timefriend.net/305675895
مشاهده در ایتا
دانلود
🌲🍃 در نُه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. می‌رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می‌انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می‌داد. آن‌قدر گریه می‌کردم که زوّار تعجب می‌کردند. مادرم فریاد می‌زد و می‌گفت «کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنّی ها توی سرت می‌زنند.» اما من بلند نمی‌شدم. دلم می‌خواست با امام حسین(ع) حرف بزنم؛ بغلش کنم و به‌اش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم. مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب‌خانه فرستاد. نابابایی‌ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می‌برد. برادری داشت که قرآن می‌خواند. درویش می‌نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می‌کرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب‌خانه در کپرآباد (محله‌ای فقیر نشین که خانه های حصیری داشته.) بود و یک آقای اصفهانی که از بدِ روزگار، شیره‌ای هم بود ، به ما قرآن یاد می‌داد. پسر ها خیلی مسخرش می‌کردند. خودش هم آدم سبُکی بود؛ سر کلاس می‌گفت «ألم تَرَ... مرغ و کَرَه» منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده‌هایتان برای یاد دادن قرآن می‌دهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که دست‌تان می‌رسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن،قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و من را بغل کرد و از مکتب‌خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه‌تمام ماند. مدتی بعد، ما از محله ی جمشید آباد به لِیْن ۴ احمد آباد اثاث‌کشی کردیم. پدر و مادرم یک خانه ی شریکی خریدند و من تا سن چهارده‌سالگی، که جعفر (بابای بچه ها ) به خواستگاری‌ام آمد، در همان خانه بودم. چهارده‌سال‌ونیم داشتم که مستأجر خانه ی ما جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن‌زمان سن قانونی برای ازدواج، پانزده‌سال بود و ما باید شش ماه منتظر می‌ماندیم و بعد عقد می‌کردیم. خداوکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه می‌شناختمش. زمان ما همه ی عروسی‌ها همین‌طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانه ی مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶ آبادان، یک اتاق در یک کواتر کارگری اجاره کند. اوایل زندگی، مادرشوهرم با ما زندگی می‌کرد. سال ها مستأجر بودیم. جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آن‌قدر امتیاز نداشت که به ما یک خانه ی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم. پنج تا از بچه‌هایم، مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا، همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستأجر بودیم. هر وقت حامله می‌شدم برای زایمان به خانه ی مادرم در احمدآباد می‌رفتم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود. در خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم. یک قابله ی خانگی به نام جیران می‌آمد و بچه را به دنیا می‌آورد. جیران زن میانسالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت. اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران همیشه حستبی به جیران می‌رسید و بعد از به دنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او می‌داد. @entezaro