#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_پانزدهم
#شروع_فصل_سوم
[ فصل سوم : نگـــاهی به گذشتــه ]
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین (ع) گرفته بود.
مادرم، تاجماه طالب نژاد، در آبادان زندگی میکرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود.
برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسرهایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه ی مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت.
درویش که نمیتوانم به او نابابایی (ناپدری) بگویم، آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعاً در حق من پدری کرد.
مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچهاش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند.
یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه ی اول محرم در خانه روضه داشتیم. یک خانه ی دو اتاقه ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم.
من که خیلی کوچک بودم، درِ خانه ی همسایهها میرفتم و از آنها میخواستم که برای روضه به خانه ی ما بیایند.
من نذر امام حسین (ع) بودم، و تمام محرم و صفر لباس سیاه میپوشیدم.
مادرم در همان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه میداد.
او همیشه دلهره ی سلامتی من را داشت و شدیداً به من وابسته بود.
مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خدا همین یک اولاد را بیشتر، بهاش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین(ع).
من از بچگی عاشق و دلداده ی امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودم. زندگیام از پیش از تولد، به آنها گره خورده بود. انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین (ع) و کربلا بند بود.
پنجساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد، اما تا پنجسالگیام نتوانست نذرش را ادا کند.
مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت؛ یکی ادای نذرش و قصد دیگرش این بود که باز از امام حسین(ع) یک اولاد دیگر طلب کند.
@entezaro