سلام عزیزان دل
ختم قرآن برداشتیم به مناسبت تولد شهیداحمدمحمدمَشلب که برای تولدشون بهشون هدیه کنیم😍😊(البته نهم شهریور تولدشونه😉)
جز۱✅
جز۲✅
جز۳✅
جز۴✅
جز۵✅
جز۶✅
جز۷✅
جز۸✅
جز۹✅
جز۱۰✅
جز۱۱✅
جز۱۲✅
جز۱۳✅
جز۱۴✅
جز۱۵
جز۱۶
جز۱۷
جز۱۸✅
جز۱۹
جز۲۰✅
جز۲۱✅
جز۲۲✅
جز۲۳
جز۲۴✅
جز۲۵✅
جز۲۶✅
جز۲۷✅
جز۲۸✅
جز۲۹✅
جز۳۰✅
جزء هایی که میخواهید برای شهید بخونید رو به این آیدی ارسال کنید😇
@Ya_mahdi_ZR✓
@entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
سلام عزیزان دل ختم قرآن برداشتیم به مناسبت تولد شهیداحمدمحمدمَشلب که برای تولدشون بهشون هدیه کنیم😍😊(
دوستان فرصت ختم قرآن تا روز تولد شهید عزیز مباشد😊🌹
#تلنگر‼️
میگفٺکھ:
ازهیئٺاومدیبیرون
چشمٺبھنامحرمخورداما
سرٺُننداختیپایین؛باختی . .🌱🖤
#راز_درخـٺ_کـاج🌲🍃
#قسمت_بیستم
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام «بیبی جان» داشت که در منطقه ی کارمندی شرکت نفت، بِرِیْم، زندگی میکرد.
ما سالی یکبار در ایام عید به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم در آن ایام یک بار به خانه ی ما میآمدند و تا سال بعد و عید بعد، رفت و آمدی نداشتـــیم.
اولین بار که به خانه ی دخترعمه ی جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بیبی جان به بچه ها گفت
« لازم نیست کفشهایتان را در بیاورید.» بچه ها هم با تعجب، دوباره کفش هایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم.
اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ی ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید. تا مدت ها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
در محله ی کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد. دختر عمه ی جعفر هم اهل حجاب نبود.
یک روز به جعفر گفتم «اگر یک میلیون هم به من بدهند، چادرم را در نمیآورم. اگر میبینی قیافه ی من کسر شأن دارد، من خانه ی دختر عمهات نمیآیم.»
جعفر بعد از این حرف، دیگر به چادر من ایراد نگرفت.
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.
دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظهای او را زمین نمیگذاشتند.
قبل از تولد شهرام، ما به خانهای در ایستگاه ۶ فرحآباد، نزدیک مسجد فرحآباد (قدس) رفتیم؛
یک خانه ی شرکتی در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق داشت.
ما در آن خانه واقعاً راحت بودیم.
بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ میشدند.
من قبل از رسیدن به سیسالگی، هفت تا بچه داشتم.
چه عشقی میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریهها و خندههای بچههایم را میدیدم.
خودم خواهر و برادر نداشتم.
وقتی میدیدم که چهار تا دخترهایم با هم عروسکبازی میکنند، لذت میبردم و به آنها حسودیام میشد و حسرت میخوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
مادرم چرخخیاطی دستی داشت . برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را میدوخت.
برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی میکرد.
بعدها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقه ی خوبی داشت، پارچه انتخاب میکرد و به سلیقه ی او، مادربزرگش لباس ها را میدوخت.
مادرم خیلی به ما میرسید. هر چند روز یک بار به بازار لین ۱ احمدآباد میرفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ی ما میآمد.
او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. دلش نمیآمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد.
بابای مهران، پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت، حقوق را دست من میداد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم.
از همین خرجی به مهران و مهرداد توجیبی میدادم. میگفتم اینها پسرند، توی کوچه و خیابان میروند، باید در جیبشان پول بلشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند.
گاهی پس از یک هفته، خرجی تمام میشد و باید جواب بابای مهران را هم میدادم.
@entezaro