eitaa logo
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
142 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
522 ویدیو
34 فایل
امروز یه شروع تازسٺ🌈 پروانہ شـو🦋 بگـذار روزگار هرچقدر میخواهــد پیله کند🕊🌸 ڪانالی امام زمانے💚پرازجمله های ناب تــارسیدن بہ‌آغوش خدا ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ خادمــ: @Moatoon @Mase_M انتقاداٺــ و پیشنهاداٺــ😍👇 https://harfeto.timefriend.net/305675895
مشاهده در ایتا
دانلود
🌲🍃 مادرم بین بچه‌ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی می‌رسید. زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود، کنار مادرم می‌نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت می‌برد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود. هر وقت مادرم به خانه ی ما می‌آمد، زینب دور و برش می‌چرخید تا خوب حرف‌های او را گوش کند. بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می‌زد و ۵ بعد از ظهر بر می‌گشت. روزهای پنجشنبه نیم‌روز بود، ظهر از سر کار برمی‌گشت. او در باغچه ی خانه، گوجه و سبزی و بامیه می‌کاشت. زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشی را از باغچه می‌چیدیم و استفاده می‌کردیم. حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط می‌خوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان‌هایش بالای چهل‌درجه بود. بعد از ظهرها آب شط را توی حیاط باز می‌کردم، زیر در را هم می‌گرفتم؛ حیاط پر از آب می‌شد. این آب تا شب توی حیاط بود. با این روش، زمین سیمانی حیاط خنک می‌شد. خانه های شرکتی دو شیر آب داشتند؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود، و شیر آب شرکتی که برای شست‌و‌شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود. گاهی که شیر آب شط را باز می‌کردیم، همراه آب، یک عالمه گوش‌ماهی می‌آمد. دختر ها هم ذوق می‌کردند و گوش‌ماهی ها را جمع می‌کردند. ظهر ها هم هر کاری می‌کردم که بچه ها بخوابند، خوابشان نمی‌برد و تا چشم من گرم می‌شد، می‌رفتند و توی آب‌ها بازی می‌کردند. کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می‌کردیم و شب قبل از خواب، زیر در حیاط را که گرفته بودیم، برمی‌داشتیم و آب را بیرون می‌کردیم. این طوری سیمان ها خنک خنک می‌شد و ما می‌توانستیم تا اندازه‌ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پایمان خنک باشد. شهرام چهارماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلوزیون قرضی خرید. من به‌اش گفتم«مرد، ما بیشتر از تلوزیون به کولر احتیاج داریم. تلوزیون که واجب نبود.» بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هر چند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان، خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچه هایم از شرّ گرما و شرجی تابستان راحت شدند. به دختر ها اجازه ی کوچه رفتن نمی‌دادم. می‌گفتم «خودتان چهار تا هستید؛ بنشینید و با هم بازی کنید.» آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی می‌کردند. مهری که از همه بزرگ‌تر بود، مثل مادرشان بود. برای بچه ها دَمپُخت گوجه درست می‌کرد و می‌خوردند. ریگ‌بازی می‌کردند و صدایشان در نمی‌آمد. بچه ها عروسک و اسباب‌بازی نداشتند. بودجه ی ما نمی‌رسید که چیزهای گران بخریم. دختر ها با کاغذ، عروسک کاغذی درست می‌کردند و رنگش می‌کردند. خیلی از همسایه ها نمی‌دانستند که من چهار تا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ‌جا نمی‌رفتند. @entezaro
🌲🍃 من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷ می‌رفتم. بازار ایستگاه ۷ همه‌چیز داشت. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم، اما سعی می‌کردم به بچه ها غذای خوب بدهم. هر روز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم می‌گذاشتم و به خانه بر می‌گشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم می‌کشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز بازار می‌رفتم اما تا شب هر چی بود و نبود می‌خوردند و تمام می‌شد و شب دنبال غذا می‌گشتند. زینب بین بچه‌هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. هر غذایی را می‌خورد. کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش لِه شده بود. با همه ی دردی که داشت گریه نمی‌کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه می‌بردم و آمپول‌ها را به‌اش می‌زدند. مظلومانه دراز می‌کشید و سرش را روی پاهایم می‌گذاشت. وقتی بلند می‌شدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا می‌شد. او بدون هیچ‌گونه اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می‌کرد. در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آش می‌ریختم و خانه را بو می‌دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس آب‌پز بدون چاشنی و بدون روغن به‌اش بدهید. چندین روز غذای زینب همین عدس آب‌پز بود و بس. زینب غذایش را می‌خورد و دم نمی‌زد. به خاطر شدت مریضی‌اش اصلاً خوابش نمی‌برد، ولی صدایش در نمی‌آمد. زینب از همه ی بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعّال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. مثل خودم زیاد خواب می‌دید؛ خواب های خیلی قشنگ. همه ی مردم خواب می‌بینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه می‌گفتم از هفت تا بچه ی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم می‌چرخید. همه ی خواهرها و برادر ها و دوست ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی‌شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین‌طور بود. چهار یا پنج‌ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی‌اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت«مامان، من فهمیدم که آن ستاره ی پر نور که همه به او تعظیم می‌کردند، کی بود.» تعجب کردم، پرسیدم «کی بود؟» گفت«حضرت فاطمه‌ٔ‌زهرا (س) بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم، بدنم می‌لرزد. @entezaro
🌲🍃 زینب از بچگی، راحت حرف‌هایش را می‌زد و ارتباط محبت‌آمیزی با افراد خانواده داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چند تا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب یاد می‌داد و زینب خیلی خوب با او تمرین می‌کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک‌های بچه ها و کتاب‌هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و ۲ ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دختر ها در کتابخانه ی مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند. مهران گاهی دختر ها را نوبتی به سینما می‌برد. مهری و مینا با هم، شهلا و زینب با هم. مهران اول خودش می‌رفت و فیلم را می‌دید و اگر تشخیص می‌داد که فیلم مشکلی ندارد، دختر ها را می‌برد. علاقه ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی‌اش که با مهرداد تمرین می‌کرد و با مهران به سینما می‌رفت شکل گرفت. بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه ی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که می‌شد، دور هم می‌نشستند و هر کدام نقشه ی رفتن به شهری را می‌کشید و از آن شهر حرف می‌زد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس. جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازه ی رفتن سفر برای بچه‌ها شیرین بود. بچه‌ها بعد ازظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیردن برود، دور هم می‌نشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند. آن‌قدر از حرف‌زدنش لذت می‌بردند که انگار به سفر می‌رفتند و بر می‌گشتند. @entezaro
خدا مظلوم ترین عاشقِ 🌱
یعنی مظلوم تراز خدا هست ...؟!!
این همه گناه کردیم ...!😓 این همه به خدا جفا کردیم ...💔 این همه توبه شکستیم...!🍃
درصورتی که خدا گفت ...من عاشقِ بندم هستم 💓
چقدر خدا صبوره ... میگن وقتی دیگه گناه ها ی ادم زیادمیشه ! فرشته ها وملائکــ به خدا میگن ...خدایا دیگه خسته نشدی از این بنده ت ببین چقدر گناه کرده ...دیگه نمی خوای ناامید بشی ازش ...خدا میگه نه !من خودم این بنده مو خلق کردم ...من امیدارم یه روزی برمیگرده!🌿
اخ خدا جان😭😭
حالا فهمیدید چرا میگم خدا مظلوم ترین عاشقِ🌱💕
خدایا به احترام این ماه ...به احترام حسینت ...می خوام دیگه زیر توبه ام نزنم🌱🦋
می خوام بشم همون بنده ی خوبت ...!🌿