🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (8):👇
🌿... در یکی از پاسگاه های جزیره مجنون مستقر بودیم. هر روز حوالی ساعت یازده قایق تدارکات می آمد وسه وعده روزانه "ناهار،شام، و صبحانه" فردا را میداد و می رفت.👋😵 یه نفر از بچه های تدارکات گردان این مسئولیت خطیر😜 را بعهده گرفته بود.😞 چانه زنی ها برای افزایش سهم غذا بی فایده بود. تا اینکه فریبرز و بچه ها فکرها را روی هم ریختند😇 و طرحی نو در انداختند.😛 اجرای این طرح مهارت خاصی می خواست...🎩
🌿...فردی با اعتماد به نفس بالا و گویش شمرده کلامی و مطلع به احکام شرعی 😂بله حدس شما درست است👈 جناب فریبرز خان که هم طلبه بودند و سخنران زبر دست👌😊 سریع تا قبل از ظهر یکی از ملحفه های تر و تمیز را انتخاب کردیم و تبدیل به یه عمامه درشت کرده و بر سر فریبرز گذاشتیم.😜 یه پتو را لوله کردیم که حکم متکا پیدا کرد و فریبرز به آن تکیه داد😐😂حوالی ساعت یازده طبق روال معمول قایق غذا آمد.😗 در همان ابتدا ابهت حاج آقا فریبرزچشم نیروی تدارکات را گرفت.😬 حاج آقا فریبرزما هم کم نیاورد و در منزلت رزمندگان اسلام چند حدیث گفت و در ثواب رسیدگی به امور "تغذیه" آنان نهایت هنر خود را به نمایش گذاشت.😂 آن روز دیگ ها کاملا پر شده بود. همه ما آماده انفجار خنده بودیم. ولی با سختی و مشقت فراوان به هر طریق جلوی خود را گرفته بودیم😑 که یک مرتبه, آن نیروی تدارکات راجع به احکام غسل ارتماسی سوالی را از جناب حاج آقا فریبرز مطرح کرد😨
🌿...همه مات شده بودیم و نگران😣 که آیا توان و عقل کلامی فریبرز یارای پاسخ گویی به این مساله را دارد!؟ یا خیر!؟😛 و آیا رها شدن از مخمصه این سناریو به خیر خوشی تمام می شود؟😮 یا خیر!؟😵
🌿...سوال این بود:👇
آیا به هنگام انجام غسل ارتماسی کش تنبان مانع محسوب میشود یا خیر😂 فریبرز قیافه 👳 عالمانه ائی به خود گرفت🙏 و با تیز هوشی, درنگ عالمانه ای👳 کرد و دستی به ریش خود کشید. 😬 همه ما میخ این صحنه شده بودیم.😳 یک مرتبه با تمام مهارت پاسخ داد:👈 بستگی به کش تنبان دارد😬 اگر کش تنبان ایرانی😁 باشد بلامانع است و غسل صحیح... 😂 آن روز اون بنده خدا قانع از پاسخ رفت و ما تا شام فقط می خندیدیم😂 چشمتان روز بعد نبیند ,فرداي آنروز قایق که آمد فریبرز عمامه ای بر سر نداشت و پشت قبضه نشسته بود....😇 همین صحنه کافی بود که نیروی تدارکات، رو دست خوردنش را متوجه شود.🎩هیچی، یک هفته ای ریاضت و گرسنگی می کشیدیم...😵😰
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇
🌿... نزدیک عملیات بود و بنا به دلایلی در یک سالن بزرگ👈 کل گردان باهم بودیم و داشتیم استراحت مى كرديم😳 همه کار و زندگی مان در آن سالن بود وچه ماجراهائی که در آن اتفاق می افتاد😜
🌿... آقا فریبرز تعریف می کرد👈 یک روز برای تعویض شلوارم😇 پتویی را به دورم گرفتم و خم شدم تا شلوارم را در بیارم 😍 نیروی تازه واردی داشتیم😙 نمى دانست من چکار مى كنم، فکر کرد من در حال رکوع نمازم، 😃سریع پشت سر من قرار گرفت و یه تکبیر گفت و به من اقتدا نمود به رکوع رفت😝 صورتم را برگرداندم و گفتم:👇
برادر تعویض شلوار که اقتدا ندارد....😊😄
🌿... سال 63 نزدیکی های شهر بستان در موقعیتی مستقر بودیم که به موقعیت 👿پشه معروف بود😳 (دلیل نامگذاری موقعیت پشه هم, وجود مگس و پشه های منطقه هورالعظیم بود) پشه نگو 👈گودزیلا بگو😁 نیش این حشرات به حدی گزنده بود که جای نیش شان زخم میشد و با خارش دادن زخم آن گسترش پیدا می کرد وگریه آدم در می آمد.😍
🌿... روزها از گرمای بالا 50 درجه😁 و خستگی صبحگاه خواب نداشتیم😊 و شبها هم از آزار و اذیت 😈پشه ها ورزم شبانه 😍بی خواب بودیم😰 تا بالاخره آقا فریبرز👌 پس از مطالعات و تحقیقات آخرین راه حل خود را ارائه داد😇 فریبرز در پیت های فلزی 17 کیلویی پنیر پٍٍهن گاو🍳 را با ذغال مخلوط کرده بود و شبها آنرا آتش میزد👈 که دود می کرد 👈و ما هم زیر پتو سربازی تو اون گرما برای در امان ماندن از نیش 👿پشه هاباید می خوابیدیم😥
🌿...چند روز اول باگرما و دود بالاخره👈 دو ساعتی می خوابیدم تا اینکه پشه ها😁به دود مصونیت پیدا کردند😭 دیگه خودتان فکرش را بکنید😊 دود و بوی پٍهن و گرمای 50 درجه و پشه های قاتل و پتوی سربازی و.... امانمان را بریده بودند😁 و برای اولین بار بود که فریبرز تسلیم وضع موجود شده بود😳 نه روز خواب داشتیم و نه شب😳 کاری که 😈صدام یزید نتونسته بود انجام بده 👿پشه ها انجام می دادند و اون این بود که 😭گریه👈 رزمنده ها را درآورده بودند😥 هنوزم بعد از سالها که یادش می کنم👈مو به بدنم سیخ می شود 👈از آن همه گرما و دود و پشه و بی خوابی و....
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
┄┄┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
#ارسک_خبر_رسانه_فردا
اخباربخش#ارسک وخبرهای مهم ایران وجهان
آدرس کانال : https://eitaa.com/ereski
ارتباط با ما :
https://eitaa.com/m_aliz1
09155570854