#طبس
#معدن_زغال_سنگ_طبس
زنگ درب حیاط خانه که به صدا در می آمد ، همگان به سمت در هجوم میآوردیم تا زودتر بابا را ببینیم ، دو هفته میشد که رفته بود البته خوراکی های که بابا برایمان می آورد به عنوان توشه سفر نیز بی تاثیر نبود در گوی سبقت از هم ربودن برای زودتر رسیدن به بابا، در دنیای کودکانه مان در دهه شصت و اوایل هفتاد فکر می کردیم بابا جایی کار می کند که بیسکویت ها و شکلات های خوشمزه دارد و هیچ ذهنیتی از آنچه آنجا می گذشت نداشتیم. بابا هم هر وقت که بر می گشت با صورتی اصلاح شده و بی هیچ رد و آثاری از شغلی که به آن مشغول بود باز می گشت. روز ها از پس همدیگر می آمدند و هفته ها از هم پیشی می گرفتند و با هر با رفتن بابا دلتنگی عجیبی ما را در خود فرو می برد .
پس از چند سال که جوانی شده بودم کنجکاو شدم تا محل کار بابا را ببینم . عازم آنجا شدم اول به یکی از گرمترین شهرهای استان خراسان رسیدیم ، سپس در کویر چند ده کیلومتر را طی کردیم تا رسیدیم. هنگامی که بابا را دیدم تمامی آنچه می پنداشتم به یکبار فروریخت و جایگاه پدرم به همان اندازه و بلکه بیشتر مرتفع گردید. اشک در چشمان حلقه زده بود از اینکه بابا حتی یکبار از این جهنم چیزی به ما نگفته بود و برای ما آن ذهنیت زیبا را ساخته بود. بابا از معدن ذغال سنگ طبس برایمان نان می آورد از زیر خروارها سنگ و ذغال سیاه....
این دلنوشته را تقدیم می کنیم به خانواده های داغدار معدنچیان عزیزی که غریبانه در راه عزت و سربلندی خانواده هایشان و ایران جان باختند. ما را در غم و اندوه خود شریک بدانید.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🆔@Eresknews