اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق...
୮ ﷽ ☆
به نامِ نامت 💞
و با توکل به اسم اعظمت 💜
می گشایم دفتر امروزم را 📖
باشد که در پایان روز 🌥🌛
مُهرِ تائید بندگی ام 🌈
زینت دفترم باشد ✨
صبح بخیر 🌤🌱
06:00'
#صبحبخیر☀️
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
🎥 #تماشایی | توصیه هایی برای نسل جوان از زبان آقا...🌈
#فرمان_آقا
#درس_اخلاق_آقا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
میگفت :
تو سوريه وقت خواب ندارم . وقتى هم مى خواهم بخوابم از شدت خستگى نمى توانم بخوابم، انگار يک لشكر مورچه دارند از پاهايم بالا مى آيند!🍃
حواسمون هست؟
شهدااینجور برای ظهور کارکردن...
ماکجاییم؟؟؟😔💔
#شھیدمحمودرضابیضایی🧡
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#چــادرانــہ🦋
چادࢪے از شــ🌸ـڪوفه پوشیدے
بوے گل ڪوچه ࢪا بهـ🌱ـاࢪے کࢪد...
#به_شرط_حیا😉
〰〰〰〰〰〰〰
〰〰〰〰〰〰〰
🎁چادرم موهبتی بود که مـ♡ـادر بخشید
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
رفقا سلام✋😇
قرار بود برامون بگین از جشن چه حس و حالی داشتین🙃
اینم حس و حالی که شماها فرستادین😌
#ادمینـنویسـ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ممنون از شما
کاش لطف میکردین میگفتین نقاط ضعف و قوت کارمون رو😉
#ارسالے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
در پایان میخوایم نظراتتون رو راجع به جشن برامون بفرستین @ghasemi_5 @zeinabi82 @BARAN84 منتظرتونیم😍
اگرم الان بفرستین مشکلی نیست😉😍
یاحَضرَت ِحَق...
الا اۍ باد شبگیرے...
پیام مݩ به دلبـر بر
بگو آݩ ماھـ خوبان را...
ڪہ جآݩ با دل برابر بـر
#بهوقٺشـعـر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
در دݪ ما نٺواݩ یافٺ هواے دگرے ،،، جز خـدا را نپرسٺیم ، خـدا مےداند...
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
هر کسی که قدم به زندگی شما میگذارد...🚶🏻♂
یک معلم است...🙂
حتی اگر شما را عصبی کند...😡
باز هم درسی به شما آموخته است...😉
زیرا محدودیت های شما را نشان داده است...🤗
پس آگاهانه و با آرامش...👌
با اطرافيان رفتار كنيد...✌️
و از تنش و درگيرى و بحث، بپرهيزيد...⛔️
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد...🤔
همه چیز درست میشود...😇
از همه چالش ها لذت ببرید...☺️
هنر زندگی...❣
دوست داشتن مسیر زندگی است...😏
خوشبختی در مسیر است...👍
نه در مقصد...😎❤️
#لحظہاےزندگے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
اولین قدم براے....
🙃🙂
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
با مخالفتای غیر منطقی پدر و مادرم چیکار کنم😩😫
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪلآماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
وطن هتلمون نیست!
وقتی خدمتی میکنیم،با زرنگی این کارو نکنیم😏
#جداریاٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
دلم برای مدادسفید می سوزد
پیرشدم آخر نفهمیدم
کاربرد مداد سفید
در جعبه مدادرنگی چه بود؟
شاید تنهایی !!!
مثل خیلی از آدمها
به جرم اینکه
رنگ ندارد و خالص است...
#تنہایی
#مدادسفید
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
حضرت« زیـ♥️ــنب س»
عفیفہ اے است
ڪہ در راہ عفت خویش
عباسها مے دهد!
نـ🧵ـخ چادر نمے دهد!
#چآدرآنہ
#ٺسݪیݥنمےݜݥ💪
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🎈•🍃.
💌🍃•| حاج حسین یکتا:
🌿| اهلبیـت گفـتن: کونوا لَنا زَیْناً... برای ما زینت باشید؛ شـهید زینالدین از بس زیبا بود که خوشـگلِ خوشگلا، یوسـف زهرا، خریـدش❗️ تا خریدنی نشیم شهیـد نمیشیم.😔 . . .
#تلنگرانه
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ــــــــــــــــــــــ❤️ــــــــــــــــــــ
گفتم :
عاشق پت و متم
گفت :
حتمابخاطر اینکه خیلی خنده دارن؟
گفتم: نه بخاطراینکه اگه دنیارو هم خراب کنن
همدیگه روخراب نمیکنن ...
ـــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــ
#همدیگرراخرابنکنیم
#پتومت
#شہیدزاده
@Shahudzadeh
یا حَضرَتِ حَق....
با دوستانش قرار گذاشته بود که در زندگی مواظب دو تا نکته باشن:
یکی نماز بخصوص نماز صبح
و دیگری نگاه نکردن به نامحرم...
و خودش به شدت به این دو اصل پایبند بود.
#عبرت
#شہادت
#شہیدرسولخلیلی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق....
🍃أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ🍃
آیا او (انسان) نمیداند که خداوند (همه اعمالش را) میبیند؟!
#آیهگرافی
#ماهمہمانیخدا🌙
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
مترسک: من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشاله.
دوروتی: اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟
مترسک: نمیدونم ...
ولی خیلی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن!
#کتابِجادوگرشهراُز📓
#فرانک_باوم📝
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ــــــــــ☘🌈ـــــــــــ
لذت آنچه را که امروز داری
با آرزوی آنچه نداری
خراب نکن
روزهایی که می روند
دیگر باز نمی گردند...
ـــــــــــ☘🌈ـــــــــــ
#رفیقشادباش😉
#لذتببر
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
عذر خواهی بابت تاخیر رمان امشب😔
عوضش سه قسمت میزاریم😉😍
#ادمینـنویسـ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_نوزدهم
البته همه اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سر پا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
– دختر عمه! من همون سهیلِ سالی یکیدوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
– من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
– مگه ازدواج خرابش میکنه؟
– نه، ازدواج برای من هنوز مسئله مهم نشده و شما هم صورتمسئله نشدید.
لبخند بلندی میزند و میگوید:
– همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق، مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
– دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازه شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بودهام و خودم هیچ گزینهای را به ذهن و دلم راه ندادهام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه میگفت که شأن انسان بهشت است، ارزانتر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر میارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا میآورم.
– لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه اینکه الآن هم دائم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زدهات رو به بچههای دیگه میدیدم. نمیخواستم وقتی میبرمت سر زندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. میتونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل میکند و راهحل میدهد. تلخ میشوم و میگویم:
– اینطور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعاً برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره.
– پدرت قابل احترامه، اما به هر حال اولویت خانواده است که من نمیخوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمیکنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصاً لحظههایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه میکشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم. سهیل دست روی نقطهضعف من گذاشته است.
کمی دلخور میشوم، حرف دیگری نمیزنم و بلند میشوم. سهیل مثل کودکیهایش به دلم راه میآید و بیهیچ اعتراضی تمام شدن گفتوگوهایمان را قبول میکند.
تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سؤالهایم است. علی اتو را از برق میکشد. لباسش را آویزان میکند، اما حرف نمیزند. پشیمان میشوم از آمدنم. تا میخواهم برگردم، میگوید:
– زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنیات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمیگم.
برمیگردم و حرفم در گلویم میجوشد:
– بله زندگی خودمه! حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودنهاش، هر بار زخمی شدنهاش، سختیهای همه ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر میکرده، اینکه مدرسههای همه رو خودش میرفته، اینکه کار و بار خونه و بچهها رو خودش به دوش میکشید، اینکه امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو میزنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بیخود…
علی با سرعت میآید سمت من. میکشدم داخل اتاق و در را میبندد. چشمانش به لحظهای پر از خشم میشود. نگاهش را از من میگیرد و پلکهایش را میبندد و رو برمیگرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
– سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی…
نفسش را محکم در فضای اتاق رها میکند. برمیگردد سمت من و به آنی تغییر لحن میدهد:
– لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟
نمیخواهم بیجواب بروم:
– چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچههاشو تأمین نکنه؟
– از خودشون میپرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف میزنی. هه! هر چند بد هم نیستها؛ سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم. خیلی هوسانگیزه برای یه دختر.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh