#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۱-همه ی مان لابد اینها را شنیده ایم و خوانده ایم
همه جا کربلا
همه جا نینوا
کل یوم عاشورا
کل ارض کربلا
همه جای زمین
شده باز اربعین
امشب که کوفه بودم یک لحظه بدیهی ترین چیز باز یافتم شد
که چقدر قصه ی زیارت در اربعین با غیر اربعین فرق دارد . فرقی ندارد که کجا باشی هرجا که باشی(ایران یا عراق، کنار موکب محله ی خودتان یا موکب های نجف یا کربلا و...) مهم این است که خودت را در ماجرا و قصه ی اربعین پرت کرده باشی. همینکه در قصه باشی در همه کوچه پس کوچه های قصه حاضری و همه ی قصه با تو قصه است. با اینکه هنوز پیاده روی اربعین امسال را شروع نکرده ام اما انگار همه ی تبعات و پی آمد های ظاهری و باطنی اربعین را تجربه کردم( چه از خسته گی و بدن درد و گرفتگی عضلات تا یکدل شدن با همه، و همه چیز را با جماعت اربعینی سیر و سیاحت کردن و الی آخر که من قد و اندازه ی گفتنش را ندارم و خودتان حتما با دل و جان تجربه اش کرده اید. همه و همه را)
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۲- اگر کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا معنی نداشت قاعدتا باید بعد از قصه ی حسین نقطه ی پایان اسلام را میگذاشتیم و همه چیز تمام شده بود اما میبینیم جابر فریب مکر روزگار را نمیخورد و کوتاه نمی آید و بعد از عاشورا هنوز در نگاه به حسین خود را در ماجرا پرتاب می کند و قصه اربعین را از سر میگیرد و چیز دیگری با او شروع میشود
و این قصه ی کل یوم... و کل ارض... برای همه ی ما همچنان به نحو خودمان ادامه دارد
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۳- گفتم جابر فریب مکر روزگار را نخورد، قطعا این حرف ابهام دارد
شاید نشود آنچنان با توضیح و تفسیر از ابهام درش آورد.
اگر بخواهم اشاره ای کنم اینقدر می فهمم که چنان هزینه ی شهادت ابا عبدالله بالا بود که هر کسی تاب ماندن در آن موقع و مقام را نداشت، هرکسی توان و باور این را نداشت که بشود بعد از ابا عبدالله راهی را ادامه داد و قصه ای را شروع کرد. همه را بهت گرفته بود و بیرون آمدن از این بهت به این راحتی نبود و ته تهش به خاطر نشناختن وقت و تاریخ خودشان آنها که به پیامبر و اهل البیت محبت داشتند برای آرام کردن و راضی کردن خودشان در فکر انتقام بودند که یا کشته شوند یا بکشند و عده ی دیگرشان هم مایوسانه گوشه نشین شدند.
شاید همه ی این حوادث به نحوی، (کم یا زیاد) مکر روزگارشان بود. اما جابر دچار چنین مکری نشد. او نه خواست انتقام بگیرد و نه از راه و قصه ی امام کوتاه بیاید. او راهی را رفت که هیچکس نرفت که به ظاهر کار خاصی هم نبود و سر و صدایی هم نداشت. ولی از اتفاق راهی که او رفت به آینده راه پیدا کرد و ما در امروز تاریخ هنوز در قصه و صحنه ی هنرمندانه ای که جابر خلق کرد در رفت و شدیم و نقش مان را پیدا میکنیم و بیش ازینکه قصه ی او مال دیروز باشد مال امروز و آینده ی ماست.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۴- در دعای سمات میخوانیم که «وَ آمَنّا بِهِ وَ لَم نَرَهُ صِدقاً وَ عَدلاً»؛ یعنی به پیغمبر ایمان آوردیم در حالی که پیغمبر را ندیدهایم
میخواهم به نابینا بودن جابر به نحو ذوقی نگاه کنم. انگار از بعد شهادت امام حرکت و روند تاریخ تا به امروز به سمتی رفت که چشم مردم( آنهم مردمی که با امام معصوم در نسبتی بودند) کم کم از دیدن امام معصوم محروم شد و از آن به بعد تا به امروز نسبت مردم با امام به نحو دیگری شده است. جابر عوض اینکه ندیدن و نابیناییش را ناتوانی و نشدن قلمداد کند. رفت و با آن قصه ای را رقم زد و طور دیگری با امام نسبت برقرار کرد که این نسبت متفاوت از نسبت دیروزیان با امام بود، نسبت او رو به فردا و آینده بود. امروز اگر ما در قصه ی اربعین حاضر شویم به نحوی همچون جابر با همین ندیدن و نابینایی مان با امام معصوم در نسبت و قصه قرار میگیریم.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۵- این تذکر باید گفته شود که این ندیدن و نابینایی برای کسانی که اهل نسبت با امام هستند ندیدن اخلاقی نیست بلکه باید گفت انگار بعد از شهادت امام تقدیر قصه را اینطور نوشته به عبارتی قصه ی نابینایی ما را از بعد ابا عبدالله اینطور نوشته اند که همچو جابر اگر میخواهیم در قصه باشیم باید دیدن دیگری را برگزینیم. و جابر که مکر روزگار را نخورد نابینایی را بهانه ی نشستن و کوتاه آمدن از قصه نکرد. بلکه قصهی نابینایی و در عین حال در نسبت بودن با امام را از سر گرفت.
@esharenakhana
#بازنشر
قصه، اربعین، جابر
۶- اینکه میگویم اربعین بیشتر مال امروز و آینده است تا دیروز، از این روست که اربعین صحنه ی هنر مندانه ای ست که به ما نشان داد، امروز که نه از مرکب خبری هست نه از چشم بینایی، پیاده ها و ندیده هایی که خواستند با امام در نسبتی باشند، در صحنه ی اربعین نه گوشه نشین شدند و نه خود را بیرونِ از قصه هلاک کردند. بلکه همه ی ماجرا را در همین پرتاب کردن در قصه ی نسبت شان با امام آن هم بی چشم بینا و بدون مرکب دیدند. و در همه ی کوچه پس کوچه های قصه حاضر شدند و همه ی قصه با ایشان قصه شد و هرکس به نحو خودش نقش اربعینی خودش را بازی کرد. «فوقع ما وقع»
@esharenakhana
اصلا حسین آمده ما امتحان شویم
تا توبه کرده های حسینی نشان شویم
باید حسین بود به هرجابه هر لباس
تاکی نشسته ایم که هی این و آن شویم؟
با اربعین رساند به امروز قصه را
تا متن واقعیت این داستان شویم
@esharenakhana
مشهدالرضا رفتن یا نرفتن ما هم حکایتی است
شاید چندی ست دیگر از سر احساس صرف و صرفا به جهت به جا آوردن مناسک زیارت، راهی زیارت ائمه نشده باشم. بلکه رفتن یا نرفتن مان هرکدام خبر از یک راه باشد و قصه ای
حال چند سالی ست قصه اینطور نوشته شده که راهی مشهد نشوم و چشم بر پشت پای رفتگان بیندازم تا برگردند.
و به هر زر و زور و دردیست بگذارم تا «زمان» به من فرصتی برای هضم دهد و مجالی برای رد شدن از چون و چراهایم.
چرای نرفتن را باید از «قسمت» پرسید.البته اگر بتوانی قسمت را به حرف بیاوری و قانعش کنی که دست از کتومی و راز داریش بردارد
اما خبر ها و نقل ها حاکی از آن است که تا به حال کسی نتوانسته سر از قصه و راز «قسمت» در بیاورد.
پس بر این شدم که دست به دامان حافظ شوم، که او سَری در عالم سِر و غیب دارد و هم لسان الغیب اسرار است
این شد که به خواجه تفالی زدم و او چنین فرمود:
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
@EshareNakhana
امروز سالگرد جلال آل احمد بود
با رفقا گعده ای و گپ و گفت و شنودی بر سر جلال داشتیم نقل و نوشته هایی هم از بزرگان راجع به جلال خواندیم
هرکس از رفقا به نحوی ذکری و یادی از جلال و نقدی بر او کرد
در میان نقدها و ذکر ها ناخودآگاه برایم یک آشنایی زدایی از جلال پیش آمد و همین امر مرا برگرداند به سرآغاز مواجهه ام در کودکی با جلال که من و شاید خیلی ها مثل من که جلال برایمان خیلی از حرف هایی که حال درباره ی او میشنویم یا حتا خودما ن گاه به زبان می آوریم نبوده
جلال برای ما روشنفکر بودن یا نبودنش نبود جلال برای ما درست یا غلط بودن کتابهایی چون غرب زدگی و روشنفکری و سفر به سرزمین اسرائیل و غیره اش نبود
او و داستانهایش گویا برای ما ورای درست و غلط های کتاب هایش آیینه ای بود که تند و تیز خودمان را به چشم خودمان با خیلی از حسن و نقص ها و درست و غلط های خودمان روبرو میکرد
جلال کم و بیش مارا به مصاف خودمان میبرد تا بر سر صدق و صفای درونیمان یا غالب شویم و یا مغلوب که این هر دو کارش این بود که به نحو آدمی بفهمیم با خودمان چند چندیم و مواجهه مان با خودمان چطور مواجهه ایست
به قول عمان سامانی:
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
۱۸/شهریور/۱۴۰۳
@EshareNakhana
نزدیک،،،
این حوالی
در یک شب خیالی
آب و هواش عالی
از درد و رنج خالی
آری درست آن شب
"در فکر مرگ بودم"
۳/اسفند/۹۸
@EshareNakhana
تفألی زدم به حافظ لسان الغیب ان شاالله فرجی برای فلسطین نزدیک است:
بيا که رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد
عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد
صبا بگو که چهها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد
@EshareNakhana
اشاره های ناخوانا
تفألی زدم به حافظ لسان الغیب ان شاالله فرجی برای فلسطین نزدیک است: بيا که رايت منصور پادشاه رسيد نو
صبا بگو که چهها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
@EshareNakhana