عشق مانا🇵🇸🇮🇷
کتاب سو من سه📚 (پارت ۵ ) #کتابخانه_نور #پارت_۵ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰───
متن کتاب
سو من سه📚
(پارت۵)
من و جواد ریاضی میخواندیم .علی رضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علی رضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز همان قدر حواسش پرت بود که نتوانست کتاب خانه بماند. قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت.
از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علی رضا داشت کاری میکرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود.
یک راست رفتم در خانه شان کسی پشت آیفون میگوید که با دوستانش رفته است .بیرون با جواد تماس میگیرم و نیست. علی رضا با آرشام هم نیست کمی معطل میکنم شاید بیاید پیامها و تماسهایم هم فایده
ندارد
راهی خانه می شوم در را که باز میکنم بوی کیک میزند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانه خودمان باشد که باش... باش، آمین شد.
پا میکشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را میبینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست
دارد.
آهسته میروم و انگشتم را فرو میکنم وسط خامه های تازه ریخته شده
روی کیک .چنان جیغ میکشد که خودم هم میترسم و......
دستانم را به نشانه تسلیم بالا میبرم. میافتد روی صندلی .حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد:
- وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمیشی؟
تکه ای از کیکش را میکنم .گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را : اون کارتُن بود، کارتُن.
برایم تکه ای کیک میبرد و توی بشقاب میگذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد وآخرش یک ماچ از لپش میکنم و یک ده هزار تومانی میدهم و آرامش میکنم چه زندگی پرخرجی...
آخر شب علی رضا سه ساعت آنلاین است اما پیامهای هیچ کدام از ما سه نفر را نمی خواند.
#کتابخانه_نور
#پارت_۵
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
🌿 اوقات شرعی امروز 🌿
🗓 تاریخ: ۱۴۰۴/۴/۲۴
🕋 اذان صبح: ۳:۱۷ ق.ظ
🌅 طلوع آفتاب: ۵:۰۰ ق.ظ
☀️ اذان ظهر: ۱۲:۱۰ ب.ظ
🌇 غروب آفتاب: ۷:۲۰ ب.ظ
🌙 اذان مغرب: ۷:۴۱ ب.ظ
🌌 نیمهشب شرعی: ۱۱:۱۹ ب.ظ
📍 مکان: تهران
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
☘ ذکر روز سه شنبه
ــــــــــــ💚ـــــــــــ
🕋 به نیت صد مرتبه
#ذکر
#روز
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
زیارت عاشورا🖤
التماس دعا رفقا🤲🏻
#محرم
#یا_حسین
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────
4.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند وقته با اینکه انکارش میکنم
نه شـ🌑ـب ها درست خوابم میبره
نه صـ🌞ـبح ها به اندازه کافی انرژی دارم.
هرچی فکر میکنم همه چی از وقتی شـروع شد که اون اتفاقات تو گـــ🍂ـــذشتم افتاد!
همون گذشتهها و اتفاقات دردنـ🧎🏻♀ـاکی که تو ذهنم حـ🪢ـل نشدند و همش تو ذهنم تکرار شدند..
قشنگ مثل این بود که دائـ♾ـم یه باری روی دوشم سنگینی بکنه و نتونم از دستش خلاص بشم🤜🏽!
همین بار باعث میشد صبحها که از خواب بلند میشم بیانـ🙎🏻♀ـرژی باشم، حال و حوصله نداشته باشم و حالم بد باشه🌥..
ولیییی من اینارو نگفتم که به هیچ نتیجه ای نرسیـ🦭ـم!
اگر من یا شما یـه زندگی رضـ✅ـایتمندانه میخوایم باید:
1.کشـ🌱ــفـفـف درونــــی داشته باشیم!
2.مسـ🪴ـئولیت پذیر باشیم
و کشفیات خودمون رو گـ😁ـردن بگیریم!
3.و حـ💧ـلشون کنیم!
آخه میدونی انسان باید رهـ🦋ـا باشه از هر اتفاقی که براش رقم میخوره
و همچنین از همه اینا باید درس و تجربه کســب کنه و ادامـ♥️ـه بده.
شما با کاشف بودن همون بهترین نسخه ازخودتون که دائم دنبالشید رو زندگی میکنید!
:"عشـ💓ـق بورزید، ایمـ🩷ـانتون رو زندگی کنید و سـ💝ـعادتمند بشید"
(بفرمایید اینم متن راهنمای دانــلود بهترین نسخه از خودتون😂)
#یک_قطره_آگاهی
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
سو. من. سه ٫ پارت ۶.m4a
حجم:
5.4M
کتاب سو من سه📚
(پارت ۶ )
#کتابخانه_نور
#پارت_۶
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
عشق مانا🇵🇸🇮🇷
کتاب سو من سه📚 (پارت ۶ ) #کتابخانه_نور #پارت_۶ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰───
متن کتاب
سو من سه📚
(پارت۶)
جلوی چشمان مادرم اوکی میکنم قهوه خانه را ! کمی نگاهم میکند اما میداند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه میدهد. دو روز است که بچهها را ندیدم و با علیرضا هم کل انداختم سرحال و احوالش و حالا هم با اشارهٔ جواد ، جمعی میرویم پاتوق!
جواد محشر قلیان میکشید. نی را که میگذاشت روی لبهایش، سی ثانیه کام میگرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد.
قیافهٔ جواد دیدن داشت موقع پٌک زدن . فرقی هم نمیکرد سیگار و قلیان .
حریص نمیکشید ؛ شیک میکشید. هیچ وقت هم همراهش نبود ، برایش می آوردند. علی رضا فندک طلایی برایش خریده بود ، سیگار را تعارفش میکرد ، حاضر نبود خم بشود و بردارد ، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش میگرفت، با منش خودش، میکشید بیرون و میگرفت دست چپ و...
جواد همیشه هم نمیکشید. راحت میگفت : نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیان سرا، نه دست چپش بالا و پایین میشد.
بچه ها دیگر عادتشان بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که میآمد و بدبخت که میشد در قلیانخانه را هل میداد.
مادرم همیشه میگفت : ( ظاهر چپقخانهها از توی خیابان همیشه خوب است.نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هُل میدهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا.)
علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو مینشیند و نگاهش را هم میدزدد. جواد محلش نمیدهد. من مشغول موبایلم میشوم و آرشام با پا میکوبد به پایش و میگوید:
ـ سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمیبینی؟
دستی به صورتش میکشد و میگوید:
ـ خیلی به من ور نرید.
با این حرفش جواد براق میشود توی صورتش و میگوید:
ـ باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمیخواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی!
علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد رفت. فضا پر از دود بود و تو از بین همهٔ دودها برود بیرون سهتایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی.
قهوهخانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دوزش دود است که بیرون میزد، چون از تمام سوراخهای صورت و بدن آدمهای تویش که همین بچههای چهارده تا سی سالههای بدبختند، دارد دود بیرون میآید.
اصلاً حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات،بیرونش قرمز و زرد و آبی!!
جواد دست میکند توی جیبش و یک تراول میگذارد روی فرش و بیرون میرود.
#کتابخانه_نور
#پارت_۶
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
☘ ذکر روز چهارشنبه
ــــــــــــ💚ـــــــــــ
🕋 به نیت صد مرتبه
#ذکر
#روز
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
زیارت عاشورا🖤
التماس دعا رفقا🤲🏻
#محرم
#یا_حسین
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*ولایت مهمترین اصل در زندگی است که اگر کسی بتواند آن را درک کند به سعادت ابدی میرسد. *
به نظرتون چرا یک لامـ💡ـپ رو مستقیم به نیروگاه برق وصل نمیکنن؟
*چون ظرفیتش رو نداره.*
برق از نیروگاه که شدیدترین انـ🔋ـرژی رو داره شروع میشه و یه مسیری رو طی میکنه ضعیف و ضعیـ🪫ـفتر میشه و به لامپ معمولی میرسه.
*ما انسانها هم همین هستیم.*
برای رسیدن به قرب الهی و گرفتن رحمت، نعمت، نور ، روزی ، خوشبختی ،رشد و..
باید به "ولیهای" کوچکتر وصـ🤝ـل بشیم چون ظرفیت هامون کم هست.
باید به واسطههای خداوند وصل بشیم تا بهـ🙌ـترین بازده رو داشته باشیم.
باید تجـ🔅ـلی خـ🔆ـداوند رو روی زمین پیدا کنیم که آن هم یک انسان باشه که من بتونم:
1⃣با او ارتباط برقرار کنم،
2⃣او را بشناسم،
3⃣با او سنخیت برقرار کنم،
4⃣با او شباهت برقرار کنم و..♾
این مسیر و جریان الهی که از شـ🔋ـدیدترین نور یعنی خداوند شروع میشه تا به مـ🪫ـن برسه هر چقدر هم که واســــطه داشته باشه مسـ🛣ـتقیمترین راه هست.
*تنها راه رسیدن به سعادت ابدی وصل شدن به سلسله اولیای الهی است و بس*
حالا به من بگو اگه بجای مدرسه یهو میرفتی دانشگاه همه مطالب رو متوجه میشدی؟
بزار خودمونی بگم: خداوکیلی هنگ نمیکردی😁😁⁉️
#یک_قطره_آگاهی
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
سو. من. سه ٫ پارت ۷ . .m4a
حجم:
4.2M
کتاب سو من سه📚
(پارت ۷ )
#کتابخانه_نور
#پارت_۷
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
عشق مانا🇵🇸🇮🇷
کتاب سو من سه📚 (پارت ۷ ) #کتابخانه_نور #پارت_۷ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰───
متن کتاب
سو من سه📚
(پارت۷)
توی خانه بداخلاق شده بودم . مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چیشده چون میدانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع میکنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم . پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم میزد تا حال خودم ابرو آفتاب بشود همراهم پشت میز مینشست و با حرفهای معمولی کمکم میکرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالباً کم کم خودم لب باز میکردم و ناقص یک حرفهایی میزدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمیکرد و به یکی دو کلمه آرامم میکرد.
نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی میکنیم که حتی نمیتوانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شدم و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصله زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی ؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. میدانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد.
فرمول مرمول داشت یا نه! نمیفهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او شعشع میشد و به همه میرسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آشام.
گندیده اگر میرفتن مدرسه،فرآوری شده میآمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد،وقتی بیچاره و درمانده شد،برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش میشود.
هرچند آدم معمولیتر از مهدوی ندیده بودم.
اما خوب،مهدوی بود دیگر؛تشعشع داشت. میخواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم.
اما...
نمیدانم چرا خفه میشوم...خفه هم میمانم...
#کتابخانه_نور
#پارت_۷
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯