eitaa logo
عشق‌ مانا🇵🇸🇮🇷
62 دنبال‌کننده
321 عکس
75 ویدیو
100 فایل
🎒سفری به درون برای کشف حقایق... 🌿برای اطلاعات بیشتر درباره کلاس و ارتباط با ما به آیدی زیر پیام دهید: @eshgh_mana313
مشاهده در ایتا
دانلود
سو. من. سه ٫ پارت ۶.m4a
حجم: 5.4M
کتاب سو من سه📚 (پارت ۶ ) ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
عشق‌ مانا🇵🇸🇮🇷
کتاب سو من سه📚 (پارت ۶ ) #کتابخانه_نور #پارت_۶ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰───
متن کتاب سو من سه📚 (پارت۶) جلوی چشمان مادرم اوکی می‌کنم قهوه خانه را ! کمی نگاهم می‌کند اما می‌داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می‌دهد. دو روز است که بچه‌ها را ندیدم و با علیرضا هم کل انداختم سرحال و احوالش و حالا هم با اشارهٔ جواد ، جمعی می‌رویم پاتوق! جواد محشر قلیان می‌کشید. نی را که می‌گذاشت روی لب‌هایش، سی ثانیه کام می‌گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون می‌داد. قیافهٔ جواد دیدن داشت موقع پٌک زدن . فرقی هم نمی‌کرد سیگار و قلیان . حریص نمیکشید ؛ شیک می‌کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود ، برایش می آوردند. علی رضا فندک طلایی برایش خریده بود ، سیگار را تعارفش میکرد ، حاضر نبود خم بشود و بردارد ، باید جعبه را تا بالاترین‌ حد، مقابلش می‌گرفت، با منش خودش، می‌کشید بیرون و می‌گرفت دست چپ و... جواد همیشه هم نمی‌کشید. راحت می‌گفت : نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیان سرا، نه دست چپش بالا و پایین می‌شد. بچه ها دیگر عادت‌شان بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می‌آمد و بدبخت که می‌شد در قلیان‌خانه را هل می‌داد. مادرم همیشه می‌گفت : ( ظاهر چپق‌خانه‌ها از توی خیابان همیشه خوب است.نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هُل می‌دهد از همه جا کوتاه است که رفته آن‌جا.) علی‌رضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می‌نشیند و نگاهش را هم می‌دزدد. جواد محلش نمی‌دهد. من مشغول موبایلم می‌شوم و آرشام با پا می‌کوبد به پایش و می‌گوید: ـ سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی‌بینی؟ دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید: ـ خیلی به من ور نرید. با این حرفش جواد براق می‌شود توی صورتش و می‌گوید: ـ باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی‌خواد حالت خراب‌تر که شد همه رو به غلط کردن بندازی! علی‌رضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد رفت. فضا پر از دود بود و تو از بین همهٔ دودها برود بیرون سه‌تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی. قهوه‌خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دوزش دود است که بیرون می‌زد، چون از تمام سوراخ‌های صورت و بدن آدم‌های تویش که همین بچه‌های چهارده تا سی ساله‌های بدبختند، دارد دود بیرون می‌آید. اصلاً حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستم... این‌ها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات،بیرونش قرمز و زرد و آبی!! جواد دست می‌کند توی جیبش و یک تراول می‌گذارد روی فرش و بیرون می‌رود. ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
☘ ذکر روز چهارشنبه ــــــــــــ💚ـــــــــــ 🕋 به نیت صد مرتبه ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان: حجم: 11.7M
زیارت عاشورا🖤 التماس دعا رفقا🤲🏻 ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*ولایت مهم‌ترین اصل در زندگی است که اگر کسی بتواند آن را درک کند به سعادت ابدی می‌رسد. * به نظرتون چرا یک لامـ💡ـپ رو مستقیم به نیروگاه برق وصل نمی‌کنن؟ *چون ظرفیتش رو نداره.* برق از نیروگاه که شدیدترین انـ🔋ـرژی رو داره شروع می‌شه و یه مسیری رو طی می‌کنه ضعیف و ضعیـ🪫ـف‌تر میشه و به لامپ معمولی می‌رسه. *ما انسان‌ها هم همین هستیم.* برای رسیدن به قرب الهی و گرفتن رحمت، نعمت، نور ، روزی ، خوشبختی ،رشد و.. باید به "ولی‌های" کوچکتر وصـ🤝ـل بشیم چون ظرفیت هامون کم هست. باید به واسطه‌های خداوند وصل بشیم تا بهـ🙌ـترین بازده رو داشته باشیم. باید تجـ🔅ـلی خـ🔆ـداوند رو روی زمین پیدا کنیم که آن هم یک انسان باشه که من بتونم: 1⃣با او ارتباط برقرار کنم، 2⃣او را بشناسم، 3⃣با او سنخیت برقرار کنم، 4⃣با او شباهت برقرار کنم و..♾ این مسیر و جریان الهی که از شـ🔋ـدیدترین نور یعنی خداوند شروع می‌شه تا به مـ🪫ـن برسه هر چقدر هم که واســــطه داشته باشه مسـ🛣ـتقیم‌ترین راه هست. *تنها راه رسیدن به سعادت ابدی وصل شدن به سلسله اولیای الهی است و بس* حالا به من بگو اگه بجای مدرسه یهو می‌رفتی دانشگاه همه مطالب رو متوجه میشدی؟ بزار خودمونی بگم: خداوکیلی هنگ نمیکردی😁😁⁉️ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
سو. من. سه ٫ پارت ۷ . .m4a
حجم: 4.2M
کتاب سو من سه📚 (پارت ۷ ) ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
عشق‌ مانا🇵🇸🇮🇷
کتاب سو من سه📚 (پارت ۷ ) #کتابخانه_نور #پارت_۷ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰───
متن کتاب سو من سه📚 (پارت۷) توی خانه بداخلاق شده بودم . مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چیشده چون میدانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع میکنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم . پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می‌زد تا حال خودم ابرو آفتاب بشود همراهم پشت میز می‌نشست و با حرف‌های معمولی کمکم می‌کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالباً کم کم خودم لب باز می‌کردم و ناقص یک حرف‌هایی می‌زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی‌کرد و به یکی دو کلمه آرامم می‌کرد. نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می‌کنیم که حتی نمی‌توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شدم و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصله زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی ؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می‌دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد. فرمول مرمول داشت یا نه! نمی‌فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او شعشع می‌شد و به همه می‌رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آشام. گندیده اگر می‌رفتن مدرسه،فرآوری شده می‌آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد،وقتی بیچاره و درمانده شد،برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می‌شود. هرچند آدم معمولی‌تر از مهدوی ندیده بودم. اما خوب،مهدوی بود دیگر؛تشعشع داشت. می‌خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم. اما... نمی‌دانم چرا خفه می‌شوم...خفه هم می‌مانم... ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
☘ ذکر روز پنجشنبه ــــــــــــ💚ـــــــــــ 🕋 به نیت صد مرتبه ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان: حجم: 11.7M
زیارت عاشورا🖤 التماس دعا رفقا🤲🏻 ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────
بچه ها یسری رفتم یه عینک خریدم شیشه هاش صورتی بود🥹 دنیا توی دیدم صورتی شده بود، آدماهم شبیه پلنگ صورتی😂 بعدش رفتم لباس بخرم یادم رفته بود عینک روی صورتمه و اشتباهی به آقای فروشنده گفتم اون لباس صورتی رو بدید ببینم ولی نگو که سفید بوده.. کلی خجالت کشیدم😭 ولی بعدش با خودم فکر کردم نکنه کل زندگیم داشتم همه چیو اشتباه می‌دیدم و کسی نبوده که بهم بگه عینک رنگی رو صورتته🫣❕؟؟ عیـــ👓ـــنک ها رنگ های مختلفی دارن هر عینک رو که بزنیم منظره رو به رومون تغییر میکنه.. تمامی انسان ها برای پـ🧐ـی بردن به حقایق جهان هستی بایستی یـ1⃣ـک نگاه و مسیر مشترک رو طی کنن و همگی یک عینک به چشم بزنیم، اونم عینکی که به کمک اون میشه حقایق رو درک کرد، یعنی 🫷عینک جهان بینی🫸. "عینک جهان بینی شـ🤍ـفاف است و میتوانیم جهان را همانطور که باید باشد ببینیم." ❓حالا میگی این عینک شفاف چه مزایایی داره🤓❓ 🖍کسی که جهان و نعمت ها رو به وضوح ببینه و در آفرینش هستی تفکر بکنه متوجه این مسئله می شه که، همه‌ٔ این مخلوقات قطعا خالقی داشتن و نمیشه با یک حرکت و بدون علت تمامی این موجودات ایجاد بشن. 🖍با کمک جهان بینی به "ایمان و یقین" انسان افزوده و از شک و گمان ها کاسته می شه و به این حقیقت میرسن که، خالقی بسیار قـ🌅ـدرتمند و دانـ🌄ـا ، علت ایجاد موجودات هست و تمام جهان نـ☀️ـور حیات را از او میگیره. ـــــــ حالا بگو ببینم اون چیه رو صورتت🌝😂؟ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
17 ژوئیه،‏ 16.29​(2).m4a
حجم: 3.6M
کتاب سو من سه📚 (پارت ۸ ) ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯
عشق‌ مانا🇵🇸🇮🇷
کتاب سو من سه📚 (پارت ۸ ) #کتابخانه_نور #پارت_۸ ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰───
متن کتاب سو من سه📚 (پارت ۸) دیگر طاقت نمی‌آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می‌کنم خانه‌شان. پلاستیک چیپس‌ها را پرت می‌کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چند تا ماست موسیر هم هست. یکی‌اش می‌ترکد. حرفی نمی‌زند و من هم همراهیش می‌کنم. ظاهراً درس می‌خوانیم و می‌خوریم .حقیقت می‌خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده‌ها. کمی می‌خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. با کلام و بی‌کلام. دو تایش وول می‌خورد توی سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب‌ها! علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرش شلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیه ابناءبشر. این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی‌شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقهٔ خانه در اختیارش است با امکانات که همش سر هم در اختیار ما هم است. گاهی سر و صدای دعوا از خانه‌شان می‌آید. گاهی سر و صدای آواز کتاب بلند می‌شود علیرضا همزمان همراهی می‌کند. من صدر و ذیل زندگی‌شان را بلد هستم. یعنی فکر می‌کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شدم که دور شدیم از هم. خیلی تلاش می‌کنم تا سرنخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی‌شود کاری کرد... گیم می‌زنیم و کلاً سرجمع دو ساعتی درس می‌خوانیم. این همه دکتر و مهندس و حسابدار و ...بیکارند.نمی‌دونم چرا دوباره منو ما باید همان مسیر را برویم. آخر شب هم شال و کلاه می‌کنیم و می‌رویم ر قرارمان با بچه‌ها. قرارها را بیشتر فریب می‌گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگیش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی! ╭─────────────𖧷🪴𖧷╮ https://eitaa.com/eshgemana ╰──────────────────╯