❓*به نظرت دلیل این همه نارضـ👎ـایتی از زندگی و غر زدن چیه؟*
چون ما چیزی به اسم قـ🙂↕️ـناعت رو تو زندگیهامون درک نکردیم.
غـ🍜ـ🍛ـ🍲ـذا باید رنــگی باشه، مــتنوع باشه، چند مــدل باشه، تــکراری نباشه..
طـ🪱ـمع خیلی ویرانگره.
علت اینکه همه ما ناســپاسی میکنیم اینه که
سـ🧵ـادگی از زندگیهامون کنار رفته..
قانع نیستیم!
هیچ چیز ما نباید ساده باشه اگر ساده باشه
شـ🚷ـأنمون پایین میاد..
#یک_قطره_آگاهی
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
2 اوت، 14.25.m4a
حجم:
15M
پادکست کتاب سو من سه💚
گویـ🔉نده: مائده آقاجانی
(پارت ۲۰)
#کتابخانه_نور
#پادکست
#پارت_۲۰
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
عشق مانا🇵🇸🇮🇷
پادکست کتاب سو من سه💚 گویـ🔉نده: مائده آقاجانی (پارت ۲۰) #کتابخانه_نور #پادکست #پارت_۲۰ ╭─────────
متنِ کتـ📚اب سو من سه:
پارت ( ۲۰)
عکسها رو دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقههای درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسمهای بیخاصیت را حک کرده است.
صحنهای که دارند یک دختر باکره را سلاخی میکنند.
صحنهای که دارند خون اون را میخورند.
صحنه ای که ...
کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوب دار مقابل موسیقی زنهای سیاه پوش،شور میگیرد،حرکاتش تند میشود،آنقدر که از خود بیخود میشود. مست شده انگار. جمعیت،حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچکس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوب دار دیوانه و یکو سر گربهای را میکند گردنش را به دهان میگیرد و خون گربه را مک میزند.
تمام دل و رودهام در هم میپیچد،عق میزنم سر خم میکنم روی سطل زباله کنار میزم. دوباره که سر بالا میآورم دارد مدفوع گربه را میخورد. در لپ تاپ را محکم میبندم و تف میکنم. سرما در تمام وجودم میپیچد.
از صندلی پایین میکشم و روی سطل زباله،دوباره عق میزنم. سر به دیوار میگذارم و چشم میبندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست،اما تازه تمام تصاویر زنده میشوند و راه میگیرند رژهوار در اتاق به دور زدن.
چشم باز میکنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم،اما نمیشود. تصاویر با هم میشوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که میدانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم.
حالم خرابتر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که ۱۲ شب است کس کردم این گوشه اتاق و...
پسرها اگر غلط اضافه میکنند،چون کنار بیعقلی شان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بیرحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش میاندازندچی؟
ادای ما را در میآورند که چه بشود؟مثلاً ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟اگر روزی ملیحه،وای ملیحه. خودم ملیحه را میکشم اگر بخواهد چنین غلطهایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین ۱۳ ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش،نه از من عاقلتر است. من سراغ خیلی از کارها رفتم که چشمهای مادرم را نگران کرده و ابروهای پدر را در هم.اما...
بارها و بارها صحنهها را میبینم و نوشتههایشان را میخوانم. متن کنسرتها و موسیقیها همش از سیاهی و تاریکی و خودکشی میگوید. همش از له کردن و تجاوز به زنها،خشونت.
حالم خوب نیست. موبایل را برمیدارم تا برای جوادی،آرشامی... کاش مهدوی... مادرم هست. از اتاق بیرون میزنم. آپارتمان لعنتی را ۳ ثانیه میشود که گشت و تمام میشود. میگردم اما تمام نمیشود. چون مادرم هیچ جایش نیست. مینشینم روی صندلی مقابل در و محاکمهاش میکنم؛چرا نباید باشد؟البته اگر تصویرها و فیلمهایی که دیدم بگذارد. نمیفهمم کی در خانه باز میشود. کی مادر ملیحه میآیند.
در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرفهایشان را نمیشنوم. نمیفهمم صدایم میکنند تا اینکه ملیحه بچگی میکند و آب میپاشد توی صورتم. دادم بیاختیار است و حتی جملههایی که بعدش میگویم هم بیاختیار من است. اول ماست نگاهم میکند و بعد میزند زیر گریه و میرود. مادرم ما چادرش را آویزان میکند و با حوصله لباس عوض میکند و مینشیند مقابلم. بعد از عربده من همه پشهها هم سکته کردند،یخچال از کار افتاده و رشد گلهای خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه،توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام میکند:
ـ خوبی!
نگاهش را برنمیدارد از صورتم و دستهایش را میگذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد:
ـ خواهرت که رسماً از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم!
ـ شما دوستای منو میشناسی؟قبولشون نداری؟
از سوال یک دفعهای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشتم نظر بدهد جا میخورد. لبش تکان نمیخورد و این مرا اذیت میکند. نگاه از صورتش برنمیدارم و با انگشتانم ریتم آرامش ا روی پاهایم مینوازم. ریتمی که در جهان نیست.
ـ کدوم گروهشون رو؟بچههای مدرسه،اکیپ جواد،بچههای محل یا فامیل؟
ریتم انگشتانم تندتر میشود و حالا لب گزیدن هم شروع میشود. میگوید:
ـ باهاشون به مشکل خوردی؟
بدم میآید از سوالش و تند میگویم:
ـ شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی.
شانه بالا میاندازد و میگوید:
ـ تو رو قبول دارم؛این مهمه! میدونم که حواست به خودت هست.
اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریختم توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کردم. نه نکردم. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادیهایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا همه چیز را بروم.
عشق مانا🇵🇸🇮🇷
پادکست کتاب سو من سه💚 گویـ🔉نده: مائده آقاجانی (پارت ۲۰) #کتابخانه_نور #پادکست #پارت_۲۰ ╭─────────
یعنی شاید که نه،حتماً دلم خواسته اما همش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم.
چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتنهایم و مادر تمام لجبازیهایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم میکند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟سریع میگویم:
ـ من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم.
لبخندی میزند و میگوید:
ـ شما آقایید!
من اصلاً هم آقا نیستم. رفتن به هر جایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهمها انجام میدهند... بی عقلها... نشانه هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین تماد گونهاش شانههای روحم حال میآید.
ـ حالا چی شده وحید جان!
ـ یکی از بچههای اکیپمون گیر افتاده!
بقیه حرفم را میخورم. سکوت میکند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟نمیدانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش میگوید:
ـ دلش میخواد که کمکش کنی؟یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟آخه الان بچهها فکر میکنن همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط میروند. تازه خوشحالن و افتخارم میکنند.
حرفهایم در دهانم میماند و همه ذهنم میشود یک سوال بزرگ ؛ یعنی علیرضا میخواهد یا علیرضا نمیخواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن،مسئله این بود....
#کتابخانه_نور
#پارت_۲۰
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
☘ ذکر روز یکشنبه
ــــــــــــ💚ـــــــــــ
🕋 به نیت صد مرتبه
#ذکر
#روز
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
زیارت عاشورا🖤
التماس دعا رفقا🤲🏻
#محرم
#یا_حسین
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────
*متن عکس شماره ۱۵*
❓تاحالا فکر کردی هیـ💥ـجان چیه؟
"هیجان، یک واکنش روانی و جسمی پیــچیده و اغلب فــوری است که در پاسخ به رویدادهای مختلف درونــی یا بیرونــی بروز میکند و به فرد کـ🆘ـمـک میکند که به سـ🚄ـرعت واکنش نشان دهد."
هیجانها انواع مختلفی دارند، از جمله:
شـ🥹ـادی، غـ☹️ـم، تـ😶🌫ـرس، خـ😡ـشم
و تـ🫣ـعجب و..
❗️هیجانات به خودی خود بـ❎ـد نیستند اما عدم کنترل آنها میتواند مشکلساز شود..
مدیریت و کنترل هیجان یک مهارت نرم مهم است که میتوان با روشهای مختلف به آن مسـ✅ـلط شد.
#یک_قطره_آگاهی
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
3 اوت، 14.42.m4a
حجم:
15.2M
پادکست کتاب سو من سه💚
گویـ🔉نده: مائده آقاجانی
پارت( ۲۱ )
#کتابخانه_نور
#پادکست
#پارت_۲۱
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
عشق مانا🇵🇸🇮🇷
پادکست کتاب سو من سه💚 گویـ🔉نده: مائده آقاجانی پارت( ۲۱ ) #کتابخانه_نور #پادکست #پارت_۲۱ ╭────────
*متنِ کتـ📚اب سو من سه:*
*پارت ( ۲۱ )*
یک پاتوق ما کلبه جنگلی بود. کلبه که نبود،قهوه خانه بزرگ و امروزی توی جنگل نه،توی همین تهران خودمان بود. جای رنجی بود و لهای خوب و خراب را یکجا دو سه ساعتی نگه میداشت و بعد که میزدیم بیرون همان بود که بود.
صدها دقیقه هم غنیمت بود برای اینکه زور بزنیم تا فراموش کنیم. هرچند افکار مثل مگس رهایمان نمیکرد و در رمان دور میزند. دیروز علیرضا را تعقیب کردم. رفت توی یک خانه در بسته. خیلی عقب ایستادم تا دیده نشوم. بعد از علیرضا چند تا پسر و دختر دیگه هم وارد آن خانه در بسته شدند. دخترها وحشی آرایش کرده بودند و پسرها ابرو برداشته و خالکوبی...
آرشام با پا میکوبد به زانویم. بیرونم میکشد از فکر خوره وار دیروز. نگاهش که میکنم برایم ابرو بالا میندازد. دستانش را پشت سرش قلاب میکند و من کلافه چشم میچرخانم بین تختها!
برای خلاصی ذهن بوسیده ام از هجوم افکار،مرور افراد میکنم؛همه شلوالی و ساپورت؛پاره و آبی و یخی و مشکی و جذب. همه لباسهای مارک. همه لم داده و دوتا لب به نی و چای و قهوه و کاپوچینو.
موبایلها فعال برای سلفیهای بیپایان و تکراری. لبخندها با نی و دود قاطی... گاهی هم پنهانی با یار مست آن پشت و پست.
اینها صحنه یکسان شیره کش خانهها است. از من بپرسید که دو ساعت نه ،دو سال نه، با دو گروه رفیق دو سه سال عمرم،لحظه لحظه اینجاها دارند دود میشوند.
زغالها که خاکستر میشد،جواد میگفت: (صداش کنی یارو بیاد عوض کنه. دو قسم عمرمون خاکستر شد و هیچ.) اینها را بعد از فرید میگفت.
اما قبل از رفتن فرید میگفت: (دو لپ عمرم چاق شد بگو بیاد حالمون خاکستر نمونه.)
من هر دو حسش را خوب میفهمیدم. خرابی و خرابتری را.
دو سوم چپقخانهها،مشترک بین دختر و پسر است و نی روژی جابجا میشود. دخترها توالت میکردند ه زیبا باشند پسرها یک کاری میکردند که زندگی مونث و مذکر،عمیق و دقیق بوی توالت میگرفت.
چشمم به در است تا علیرضا بیاید. با چند بند اخم و گوش تلخ در را باز میکنم. نفس عمیق میکشم و لبم را میجوم. ذهنم از سیل مشکلات علیرضا هنگ است. جمع جوانی ما چقدر در هم است!!! از نفس عمیقم به سرفه میافتم...
سگ بگیرند به همه این بند و بساطها. گاهی آنقدر دود فضا را پر میکند که وقتی بیرون میآییم باید ۲ لیتر ادکلن اصل فرانسه بزنیم.
فرانسویها هم حتماً گندبو بودند که مخترع بو شدند. روی مصنوعی خوب. آرشام کلکسیون این بوها را داشت و همیشه برای جواد را او میزد. خراب جواد بود. بعد از فرید ساکتتر بود و گاهی خیره میشد به تختهای بغل و آدم هایش ! مثل خودمان بودند؛یک سری نابالغ و بالغ بخت برگشته خندان!
دیدن نداشت که ! وقت سیاه اگر نداشتن اینجا نبودن.
من اگر بخواهم به اصالتم برگردم،تمام این چپق خانهها را آتش میزنم.
تختهایش را میکنم زغال و میگذارم دو قرن بگذرد تا نفت شود. وجود ما فسیل شده است و به هیچ درد دیگری هم نمیخورد.
قالیچهها و پشتیهایش را هم اگر در آب در بیندازی،باز هم بوی تن عرق کرده و تعفن میدهد.
قابهایش را هم توی سر صاحبانش میشکنم که با آن لحن داش مشتی و خوش آمد گویی و تحویل گرفتن ورودی،یک طویله درست کردن از... مثل ما.
بادود،پول جمع کردند،نه حالها خوب شد و نه از دنیا عوض شد. اما پولها رفت زیر پارویشان.
آشام که زل میزند به حلقههای دود و لبهای کم کم سیاه شده و صورتهای آدمهای روبرو،حس بدی پیدا میکنم. انگار میدید که هر بار نی کنار میرود و دود بالا،یک نعش روی دوش نعشکشهای سیاه پوش بیرون میرود.
یک بار که علیرضا علف زده بود و قاط قاط بود،شروع کرد به وراجی کردن چیزهایی گفت که حال همهمان را خراب کرد؛ (ببین. ببین از پایه ختها و میزها کرما دارند در میان. جون من وحید ببین. اوه چه میلولند،کرما سیان. چه تابی میخورن،دارم بالا میان. دارن قالیچهها را میجویند و اوه چاقتر شدن. آب دهنشون چه کشی میاد. آب سیاهها رو میبینی از بدنشون داره میریزه. ببین ببین رد زرد میندازه پشت سرشون. رسید روی پای آدما،یک بوی گند خوبی میده.اوممم. (عق زده بود) آب زرد دهنشون چه کش میاد. یک کرمم رو سیگار یاروئه. رو نی قلیونا رو نگاه.
از عکسهای تابلوهام داره کرم در میاد. میخندند. کرمان میخندند. بی همه چیزا قهقهشون مستت میکنه. مثل موسیقی اجرای زنده است.
ببین، ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده، نانانای نانانانانای نای نای . دری ری ریم دیری ریریریم. نانانای نای .کرمها دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصلاً تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرم آسپالا که هزار بار تمرین کردند و بلدند،دیگه نمیخواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچهای بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون میریزه.
عشق مانا🇵🇸🇮🇷
*متنِ کتـ📚اب سو من سه:* *پارت ( ۲۱ )* یک پاتوق ما کلبه جنگلی بود. کلبه که نبود،قهوه خانه بزرگ و امر
واو واو ارو هر بار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت میکنه سمت یه نوازنده.
ببین ببین یکی روی سر سه تاریس،افتاد روی تنبکش،یکی روی ویولن،دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار.
کرمان مغز دوست دارند وحید. دارن مغزا رو میخورن.)
تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود ،بدتر شد.
جواد یک بار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی.
دور دنیا یک جور دیگر داشت میگشت و میگشت. به نفع هیچکس هم نمیگشت.
به نفع جواد هم نمیگشت. طوری جلو میرفت که انگار جواد دارد بدبخت میشود. ما که نمیدانستیم آخرش چه میشود. اما برای مان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ،شاید میشد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود!
خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما،دوکلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه میکنند. شاید حرف درست دیگری هم باشد،شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است.
روزی که رفتیم پیش مهدوی،آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد،یک چیزی من بگویم؛علیرضا این را به من گفت:(اگه حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن میمیری ا بکن نکنهای خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل میشود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است .)
این شبها که از فکر علیرضا خوابم نمیبرد و مدام دارم چکش میکنم،نمیدانم چرا همه صحنههای گذشته در ذهنم مرور میشود. شاید ا همین فکرها خودم را آرام میکنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرفایی که میخواند و... به هم میریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا میزنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمیدانم چه کنم!
باور... باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید.
#کتابخانه_نور
#پارت_۲۱
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
☘ ذکر روز دوشنبه
ــــــــــــ💚ـــــــــــ
🕋 به نیت صد مرتبه
#ذکر
#روز
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────╯
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
زیارت عاشورا🖤
التماس دعا رفقا🤲🏻
#محرم
#یا_حسین
╭─────────────𖧷🪴𖧷╮
https://eitaa.com/eshgemana
╰──────────────────