eitaa logo
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
19.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
🦋به نام حضرت دوست زیر سایه علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها💞 فروشگاه خوشگلا👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/745734175Ce42a6a8f9e 📌تبلیغات خصوصی👇🏻 @tablighat_eshgh با احترام کپی مطالب و تصاویر برای همکاران جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نهم فاطمه و علی بیست روز میشه که وسط غذا، آب نخوردن. تمام
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دهم مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش گفت: _ بچه ها چشماتون بسته س؟ بچه ها چشماشونو بستند و منتظر بودند مامان شروع کنه. تا با دقت به قصه گوش کنند. محمد طبق معمول یواشکی چشماشو نیم باز کرد و با لبخندی دلنشین چشمای مامان رو دید زد. مریم البته سخت نمی گیره. انگاری متوجه نشده بود چشمای محمد بازه. میثم تو اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید بود. سعید یادش اومد به مادرش زنگ نزده. گوشی رو برداشت. شماره منزل پدرش رو گرفت. معمولاً به جای شماره ی همراه، شماره ی منزل رو میگیره تا با بقیه اعضای خونواده هم سلام و احوالی داشته باشه. مادر سعید گوشی رو برداشت. بعد از سلام و احوال پرسی، مادر سعید گفت: _ بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری بشند. تست کرونا گرفتند. براشون یه ختم قرآن نذر کردیم که ان شاالله حالشون خوب بشه. مامان جان شما و مریم چند جزء می تونید بخونید؟ سعید جواب داد: _ من که بیشتر از یه جزء نمیتونم قول بدم. مریم هم داره برای بچه ها قصه میگه. ان شاالله ازش می پرسم و خبر میدم. ان شاالله خدا همه ی مریضا رو شفای عاجل بده و هرچه زودتر همه ی مردمو از این بلای کرونا نجات بده. راستی مامان اگه چیزی لازم داشتید یا کاری داشتید به من بگید. مرخصی میگیرم و انجام میدم. مامان در جواب گفت: _ نه مامان جان. داییا هستن. عزیزم که فعلاً بستری شده و تحت مراقبته. شما فقط برای همه ی مریضا دعا کنید. _ چشم حتماً. فقط اگه ضروری بود و از خونه بیرون رفتید، حتماً ماسک بزنید. با کسی شوخی نداره. چند روز پیش یکی از همکارای من مبتلا شد. حالش خوب نیست. خیلی اذیت شد. پیشتر هرچه بهش می گفتیم رعایت کن، ماسک بزن، با دیگران دست نده، اصلاً گوش نمی داد. الانم که گرفتار شده. _ حتماً سعید جان. من و بابا که ماسک می زنیم و رعایت میکنیم. خیالت راحت. به همه سلام برسون. _ چشم. بزرگی تون رو می رسونم. شما هم به بابا سلام برسونید. خدانگهدار. ده دقیقه ای گذشته بود و هنوز بچه ها نخوابیده بودند. طبق روال هر شب، مریم یه مولودی که قبلاً دانلود کرده بود رو با صدای ملایم برای بچه ها پخش کرد. شب بخیر گفت و از اتاق بچه ها بیرون اومد. رو به سعید گفت: _ آقا سعید حواست به میثم هست من برم دوش بگیرم؟ _ ببخشید متوجه نشدم. چی گفتی؟ معلوم بود که سعید از خبر ابتلای عزیز، حسابی تو فکر رفته. مریم پرسید: _ تلفنی با کی صحبت می کردی؟ _ با مامان. سلام رسوندند. بین خودمون باشه. احتمالاً عزیز کرونا گرفته ن. تست کرونا هم داده. خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه ی مریضا یک ختم قرآن برداشته ن. پرسیدند شما چند جزء می خونید؟ صدای مولودی خوانی دلنشین و شاد حضرت علی علیه السلام با صدای یکی از مداحان ارزشی از اتاق بچه ها به گوش می رسید. مریم با آرامش و متانت همیشگیش جواب داد: _ خدا بزرگه. ان شاالله خوب میشن. من سه جزء میخونم ان شاالله. خودت جزء چند رو میخونی؟ _ سعید لبخندی زد و گفت من طبق معمول جزء یک رو میخونم. بعد هم خندید و چشمک زد و گفت میخوام اینقدر جزء یک رو میخونم تا حفظ بشم. مریم هم که میثم رو به آغوش گرفته بود و داشت بوس بارونش میکرد با لبخند مضاعف ادامه داد، پس منم طبق معمول سه جزء بعدش رو میخونم. آقا سعید اگه حواست به میثم هست من برم حموم؟ سعید لبخندی زد و گفت: _ برو خیالت راحت باشه. مداد شمعی های فاطمه گوشه اتاق افتاده بود. میثم اونا رو برداشت. روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی کرد. دیگه از سر و کول سعید بالا نمی رفت. سعید هم یک پیامک با مامان داد. _ سلام مامان، مریم میگه سه جزء میخونه ان شاءالله. من خودم جزء یک رو میخونم و مریم هم ان شاءالله دو و سه و چهار. التماس دعا بعد نت گوشی رو روشن کرد تا اخبار امروز مبتلایان کرونا رو بخونه. چند دقیقه ای که گذشت یه هو متوجه شد یه چیزی تو دهان میثمه. با عجله رفت سمتش. به میثم گفت: _اخ کن بابا، اخ کن ... . لب و دهان میثم آبی رنگ شده. سعید فهمید که مداد شمعی تو دهانش گذاشته. میثم هم سفت دهانش رو بسته و مداد رو می جوید. هرچه سعید بهش می گفت اخ کن انگار نه انگار. روشو کرد اون ور و مداد رو بیرون نیاورد. سعید بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت. میثم رو بغل کرد و به سینه ش چسبوند. سعی کرد به زور تکه های مداد شمعی رو از دهان میثم در بیاره. حالا میثم داد می زد و گریه میکرد. سعید اما بی توجه به او هم چنان تلاش خودش رو می کرد... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دهم مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش
قسمت یازدهم مریم در حالی که سینی چای را به دست داشت وارد اتاق شد و سینی را گذاشت روی میز کامپیوتر تا میثم دست نزند... 👶 آنها تا دو ماه پیش که سعید یک شیفت کار می‌کرد و اینقدر ساعت کاریش را زیاد نکرده بود، هر شب بعد از اینکه بچه ها خوابیدند خلوت گفتگو داشتند؛ کنار هم می نشستند و با هم صحبت می کردند. درباره هر چیزی که باعث بهتر شدن حالشان می شد...😍 مریم مثل هر شب با لباس زیبا و مرتب کنار سعید نشسته است👗 آنها عادت دارند زمانی که در میهمانی سر سفره هستند کنار یکدیگر بنشینند و هنگامیکه در خانه خودشان سر سفره هستند، روبروی یکدیگر، و در خلوت گفتگو، در کنار هم می نشینند و گاهی به هم تکیه کرده و در آغوش هم، یکدیگر را نوازش میکنند.💓 سعید و مریم عاشق خلوت گفتگو هستند... مریم سرش را روی پای سعید میگذارد و میثم را با دستانش بلند کرده و قربان صدقه اش میرود... سعید هم دست چپش را روی سر مریم گذاشته و شروع میکند به نوازش کردن او و بازی کردن با موهایش...😍 تلفن سعید زنگ میخورد ... سعید نیم نگاهی به گوشی اش می‌کند؛ یکی از دوستان قدیمی اوست، ولی صدای گوشی را قطع می‌کند و جواب نمیدهد... سعید و مریم با هم قرار گذاشته اند هنگامی که خلوت گفتگو دارند، همه توجهشان برای هم باشد و حتی در هنگام خلوت گفتگو گوشی دست نگیرند... مریم که حدود دو ماه هست که بخاطر مشغله کاری مضاعف سعید، در رابطه اش با او خلوت گفتگو ندارد، از این حرکت سعید خیلی خوشش می آید... چون خیلی طول کشیده بود تا سعید بپذیرد که در وقت خلوت گفتگو حواسش به چیز دیگری نباشد و حتی گوشی به دستش نگیرد. با یک نگاه محبت آمیز رو به سعید کرده و برای چندمین مرتبه در طول زندگی مشترکش میگوید: "سعید جان بهت افتخار میکنم. احساس میکنم زن دنیا هستم" ...😊 سعید عاشق این جمله مریم است و با شنیدن این جمله، حسابی انرژی مثبت می‌گیرد و لبخند رضایت بر لبش مینشیند. خم شده و با محبت وسط ابروهای مریم را میبوسد😘 و می‌گوید :" منم همینطور عزیزم."☺️ یکی از شاخصه های مریم که باعث شده در فامیل زبانزد شود، این است که با نگاه مثبت به همه چیز می نگرد و در زندگی اش هیچوقت از کلمات منفی و مایوس کننده استفاده نمیکند و همین مثبت نگری او باعث شده که با روحیه بالا مشکلات زندگی اش را راحت تر مرتفع کند. سعید امروز بخاطر اینکه عزیز را به بیمارستان برده بود، مرخصی گرفته بود، و فرصت بیشتری برای وقت گذاشتن برای مریم و بچه ها داشت. او یاد دو ماه پیش افتاده است و مثل آن شبها با انگشت سبابه اش با موهای مریم بازی میکند و آنها را به این طرف و آن طرف می راند...😘 مریم همینطور که با میثم بازی می‌کند می‌گوید : " میثم امروز برای اولین بار گفت داداش!" سعید با ذوق میخندد و می‌گوید :"ای‌جانم، قربان پسرم بروم که حرف میزند ولی بابا گفتنهایش خیلی عااالی است." مریم نیم نگاهی می‌کند و می‌گوید :"خب... مثل اینکه اول از همه گفته مامان ... همه حرفهای بچه ام عااالی است نه فقط بابا گفتنهایش..."😁 سعید کمی صاف تر نشسته و آرام می‌گوید :"خوشگلم، چاییت سرد شد. بلند شو چایت را بخور"... مریم بلند می‌شود و یک نقل مشهدی را که مدتی قبل، از سفر مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام خریده بودند، داخل دهان سعید میگذارد...🙈 سعید هم طبق عادت نقل و انگشتان مریم را با هم به دندان گرفته و کمی هم فشار میدهد و می‌گوید :" دست شما درد نکند. "بعد لبخندی میزند و می‌گوید :"البته انگشتان خانم خوشگل من از این نقلها خوشمزه تر هستند " ...😉 مریم هم با ناز همیشگی و کمی چاشنی اعتراض می‌گوید :"آقا سعید! ببین جای دندانهایت روی دستم مانده" ...😐😍 سعید همینطور که چای می نوشد، کنترل تلویزیون را برداشته و کانال یک میزند و می‌گوید: "مریم! دعا کن عزیز زودتر بهتر شود، سنشان بالاست و خیلی نگرانم" مریم: "خدا بزرگ است... سعی کن فردا حداقل با عزیز تلفنی صحبت کنی، چون شما را خیلی دوست دارند و خیلی روی روحیه شان تاثیر دارد. برای بیمار، از همه چیز مهمتر، روحیه خوب و انرژی مثبت هست" سعید: "این هم چشم... امر دیگه ای ندارید؟" سپس لبخندی زده و می‌گوید :" تعارف نکنید راحت باشید من در خدمتم😘 تازه استاد ماساژ هم هستم اگر تمایل دارید بیام سراغتون"😃 میثم هوس قایم باشک بازی کرده است. گوشه اتاق رفته و از پشت پرده دالی میکند...😍 مریم و سعید هم نوبتی با میثم دالی میکنند و میثم هم غش غش میخندد...😃 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمدخمینی •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دهم مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دوازدهم چهار ماهی می شد که سعید دو نوبت کار می کرد. دیگه خونه مریم و سعید مثل همیشه نبود. یعنی آروم نبود. علی رغم مخالفت مریم، سعید هم چنان اصرار داشت که ساعات بیشتری سر کار باشه و درآمد بیشتری داشته باشه. او اراده کرده بود تا پایان سال خودروشون رو تبدیل به یه مدل بالاتر کنه. جسم و روح خسته ی سعید با روزای گرم و سوزان تابستونی دست به دست هم داده بودن تا آرامش خونه مریم و سعید رو ذوب کنند و از بین ببرند. چند ماهی میشد که مریم و سعید نتونسته بودند مثل قبلاًها وقتی که بچه ها خوابیدند خلوت گفتگو داشته باشند. مضاف بر این سعید هم به خاطر فشار کاری زیاد خیلی ناآروم و عصبی شده بود. شب ها اونقدر خسته بود که تا سرشو روی بالش می ذاشت به دیدار پادشاه هفتم می رفت. مدتی میشد که قبل خواب مریم رو نمی بوسید و به آغوش نمی گرفت. مریم داشت تو آشپزخونه غذا رو آماده می کرد. یه هو صدای گریه و فریاد محمد و فاطمه از اتاق بلند شد. هر دو با ناله و فریاد رفتند آشپزخونه پیش مامان. اول فاطمه شروع کرد: _مامان یه چیزی به علی بگو. بادکنک من و محمد رو برداشته و میخواد با سوزن بترکوندش. بعدش محمد با عصبانیت گفت: _مامان. علی منو زد. بعد هم با صدای بلند زد زیر گریه. مریم از ناآرومی ها و دعوای مدام بچه ها کلافه بود. دوست داشت یه جای خلوت پیدا کنه و یه دل سیر گریه کنه. همه ش با خودش فکر می کرد که چرا بچه ها اینقدر عصبی و پرخاشگر شده ن؟ با صدای جیغ محمد از فکر بیرون اومد. رو به بچه ها کرد و گفت: _از صبح تا حالا این پنجمین باره که دارید دعوا می کنید. دیگه کاری باهاتون ندارم. خودتون مشکلتونو حل کنید. فقط اینو بگم اگه این دفعه همدیگرو اذیت کنید به بابا میگم که پارک نریم. خود مریم هم به شدت مضطرب بود و زود عصبی میشد. روح و روان مریم و بچه ها به هم ریخته بود چون این روزا سعید کمتر خونه بود تا بتونه باهاشون باشه و براشون وقت بذاره. تو این مدت مریم با روش های مختلف سعی کرد سعید رو متقاعد کنه تا برای بچه ها وقت بذاره و مثل قبل باهاشون هم بازی بشه. اما سعید انگار اصلاً نمی تونست شرایط او و بچه ها رو درک کنه. فاطمه و محمد مشغول خاله بازی بودند. فاطمه چادر گل گلی و رنگ و وارنگشو سر کرده بود. تلفن خونه زنگ خورد. همون طور چادر به سر، عروسکشو بغل گرفت و دوید سمت تلفن. _بله. سلام. بفرمایید. _سلام بابایی. خوبی خوشگلم؟ _بله خوبم. _چه خبر فاطمه خانم؟ از صبح چی بازی کردید؟ فاطمه کمی فکر کرد و گفت: _از صبح؟!... اولش که صبحونه خوردیم. بعد مامان کمکمون کرد و یه کاردستی ساختیم.ممم..... بعدشم مممممم.... بعدش منچ بازی کردیم. الان الانشم داشتیم خاله بازی می کردیم که شما زنگ زدید. _آخ قربون دختر خوشگلم بشم. فاطمه با ناز و کمی هم خجالت گفت: _بابا به این علی یه چیزی میگید؟ امروز چند بار من و محمد رو زده. _خب شما چی کار کردین که اون شما رو زده؟ _هیچی. فقط کتاب داستانش رو پاره کردیم. با محمد داشتیم دنبال بازی میکردیم پامون رفت روی کتاب داستانش. _آخ آخ آخ. خب نباید پاره می کردید بابایی. علی هم کار خوبی نکرده. حالا مامانو صدا میزنی؟ _مامان تو آشپزخونه ست. الان صداش میکنم. بعد دوید تا گوشی رو بده به مریم و مثل همیشه داد زد: _مامان، بابا کارتون داره. مریم میخواست کوکو سیب زمینی درست کنه و داشت سیب زمینی های آب پز شده رو از قابلمه بیرون می آورد. سریع دستهاشو شست و خشک کرد و گوشی رو از دست فاطمه گرفت. یک نفس عمیق کشید. نمی خواست سعید متوجه عصبانیت و خستگی او بشه. با مهربونی و خنده گفت: _سلام آقا. خدا قوت. چه خبر؟ _سلام خوشگلم. خوبی؟ _شکرخدا. صبح بعد نماز انگار سرت درد می کرد. بهتر شدی؟ میخواستم بهت زنگ بزنم. _آره الحمدلله. خوب شد. احتمالاً به خاطر کم خوابیه. _خب خدا رو شکر. آقا سعید قرار امشبو که فراموش نکردی؟! سعید اما چیزی یادش نمی اومد. با تعجب پرسید: _چه قراری؟ _امشب شب جمعه ست. سعید کمی خندید و گفت: _ باور کن هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چه قراری داشتیم. _به بچه ها قول داده بودی ببریمشون پارک. آقا سعید بچه ها به این خاطر عصبیند که باباشون باهاشون بازی نکرده و اصلاً ندیدنش. سعیدجان این بچه ها گناه دارن. _آخ وای اصلاً یادم نبود. امشب تا ساعت 10 سر کارم. حالا چه کنیم؟ _شما هیچ وقت به بچه ها بدقولی نکردی. اگه بدقولی کنی بد میشه. الان چند ماهه بیرون نرفته ن. از هفته پیش که بهشون قول دادی تا الان دارند برای پارک لحظه شماری میکنند. _باشه. اصلا به کلی یادم رفته بود، خوب شد گفتی. سعی می کنم مرخصی بگیرم و تا عصر خودمو برسونم. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دوازدهم چهار ماهی می شد که سعید دو نوبت کار می کرد. دیگه خ
قسمت سیزدهم ساعت ٢٣ است و سعید و مریم و بچه ها تازه از پارک به منزل برگشته اند. مریم که امشب روحیه اش خیلی بهتر شده رو به بچه ها می‌کند و میگوید: بچه ها از بابا تشکر کردید که ما رو برد پارک؟ بچه ها که بعد از مدت ها به همراه بابا به پارک رفته بودند، از ذوق بسیار، همه شان تشکر کردن را فراموش کرده بودند و یکی پس از دیگری گفتند بابا دستت درد نکنه که ما رو بردی پارک😃 سعید هم در جواب بچه ها تک به تک میگفت خواهش میکنم پسر خوشگلم 😍 و دختر خوشگلم😘 مریم به بچه ها گفت بچه ها اول دستاتون رو بشورید و به سعید گفت: آقا سعید بی‌زحمت دستای محمد رو هم بشور... سعید دوید دنبال محمد که دستاش رو بشوره و محمد هم زد زیر خنده😃 و طبق معمول فرار کرد... صدای مریم بلند شد و گفت ساعت ١١ شبه شما دارید دنبال بازی میکنید؟!! 😳بعد میثم را بغل کرد و رفت تا در سینک آشپزخانه دستهایش را بشوید.؛ بالاخره سعید دستهای محمد رو شست و لباسش رو عوض کرد و تکیه اش را به پشتی داد... بلافاصله فاطمه پرید تو بغل بابا ☺️و با ناز همیشگی اش گفت : بابا فردا که تعطیله میای با هم بازی کنیم؟ بابا؟! ... بابا یه سوال بپرسم؟! سعید گفت بگو باباجون😍 مریم که داشت دستهای میثم را می‌شست، با خودش گفت فاطمه میخواد چی بپرسه از سعید؟! علی هم حواسش جلب گفتگوی بابا و فاطمه شده بود. فاطمه که کمی بغض کرده بود، گفت: بابا... چرا دیگه با ما بازی نمیکنی؟😔 ظرف دو ثانیه چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد : چرا اینقدر شبا دیر میایی و دیگه شبا برامون قصه نمیگی؟😔 سعید که از دیدن این صحنه خیلی متعجب و شوکه شده بود بلافاصله فاطمه را بغل کرد و سرش را بوسید و در حالی که موهای فاطمه را با دستش مرتب میکرد، گفت: خب میدونی چرا بابایی؟ چون میخوام بیشتر کار کنم و پولمون زیادتر بشه تا بتونیم یه ماشین بزرگتر بخریم و باهاش بریم مسافرت... ناگهان علی وارد بحث شد و گفت بابا اصلا ما نمیخوایم ماشینمون بزرگتر بشه😐 همین پرایدی هم که ما داریم خیلی ها ندارن ولی باباهاشون باهاشون بازی میکنن...😔 مریم دارد با دقت به صحبت‌های بچه ها با سعید گوش می‌کند و هنوز مصلحت نمیداند از آشپزخانه بیرون بیاید. فاطمه هم که حالا اشک‌هایش جاری شده بود مجددا رو کرد به بابا و گفت😭 آره بابا، ما نمیخوایم ماشینمون رو عوض کنی ولی بجاش مثل همیشه با هم بازی کنیم، باشه بابا؟! باشه؟... 😭 حالا مریم وارد اتاق شد و ساکت نشست کنار و شروع کرد به عوض کردن لباس میثم... (بچه ها داشتند حرف دل مریم را می‌زدند...) سعید که دلش آشوب شده بود و از کوتاهی هایش در حق مریم و بچه ها بیش از پیش آگاه شده بود لبخند سردی زد و گفت: بذارید با مامان هم مشورت کنم ببینم نظر مامان چیه؟ علی دوباره پرید وسط و گفت من مطمئنم مامان هم ناراحته و خودم چندبار دیدم که با هم صحبت می‌کردید به شما گفته که نمیخوایم ماشینمون رو عوض کنیم و ادامه داد بابا مگه خودتون قبلا نگفتید که روزی همه دست خداست... خدا هر طور خودش صلاح بدونه به بنده هاش روزی میده؟... مریم همچنان در سکوت و سردرگمی است و دارد با خودش فکر می‌کند... این اولین باریه که بچه ها دارن از سعید انتقاد می‌کنند... اون هم اینطور مستدل و منطقی... از طرفی خوشحال هست که بچه ها چقدر فهمیده شده اند و از طرفی نگران اذیت هایی است که در این مدت بچه ها از دوری پدرشان کشیده اند... از همه مهمتر اینکه چندین بار همین حرفها رو به سعید گفته بودم و تاثیری نداشت ولی امروز بچه ها غوغا کردند😊 مریم رو به بچه ها کرد و با لبخند و مهربانی همیشگی و کمی چاشنی کیاست، گفت: بچه ها بابا چون شماها رو خیلی دوست داره میخواست ماشینمون رو عوض کنه حالا که شما ها مخالفید، من هم هر تصمیمی که بابا بگیره باهاش موافقم😊 سعید یک لبخندی زد و گفت: من هم با نظر شما و مامان موافقم ولی چون با شرکت قرارداد بستم، تا ۶ ماه دیگه نمیتونم ساعت کاریم رو تغییر بدم اما قول میدم بعد از ۶ ماه، دیگه تمدید نکنم😊 حالا هم پاشید برید بخوابید که فردا ان شاءالله میخوایم کلی با هم بازی کنیم☺️ 💓 ادامه دارد ... ✅ : محسن پوراحمد خمینی •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
#داستان_آموزشی #خانه_مریم_و_سعید قسمت سیزدهم ساعت ٢٣ است و سعید و مریم و بچه ها تازه از پارک به من
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت چهاردهم بچه ها بعد از چند ماه توی پارک حسابی بازی کردند. دیگه نای قدم برداشتنم نداشتند. اون قدری خسته که سمت مسواکم نرفتند. مامان رو کرد به بچه ها و با یه اخم ساختگی و شیرین گفت: _مسواک فراموش نشه. دیشبم یادتون رفتا. فاطمه جواب داد: _مامان من حال ندارم. خیلی خسته ام. اما علی تندی پاشد و مسواک و پودر مسواکش رو برداشت و رفت سمت روشویی. مریم جواب فاطمه رو داد که: _باشه مامان جان اگه حال نداری فردا صبح بزن. فاطمه هم با بی حالی تمام و لحن کشداری گفت: _باشه من صبح مسواک می زنم. محمد و میثم اما طبق معمول خستگی رو خسته کرده بودند. با اینکه به خاطر بازی های بسیار توی پارک دیگه رمقی براشون نمونده بود اما بازم به روی خودشون نمی آوردند و توی اتاق در حال جست و خیز و ماشین بازی بودند. صدای خنده شونم رو به آسمون. سعید لباساشو عوض کرد. اومد پیش بچه ها. با صدایی رسا گفت: _خب بچه ها کی دوست داره من امشب براش قصه بگم؟ این پیشنهاد بابا گویی انرژی دوباره ای بود که در کالبد بچه ها دمیده شد. جیغ همه شون رفت هوا: _من...... من........ من........ حرص مریم حسابی در اومده بود.گفت: _یه کم یواش تر. همسایه ها خوابند. آقا سعید پاشو برو تو اتاق بچه ها تا بقیه هم زودتر بیان بخوابن. شیطنت سعید اما گل کرده بود. با اینکه می دونست مریم از اذیت شدن همسایه ها ناراحت میشه ولی باز رو کرد به بچه ها و گفت: _خب چه قصه ای بگم براتون؟ دوباره فریاد بچه ها بلند شد. هرکی شروع کرد بلند بلند پیشنهاد دادن. فاطمه گفت: _بابا قصه جنگل گلستان رو بگو. علی گفت: _بابا خاطره بگو. محمد هم گفت: _بابا قصه شنگول و منگول رو بگو. مریم حسابی ناراحت بود. هم خیلی خسته بود هم این شیطنت های سعید کلافه ش کرده بود. ولی این رفتار سعید رو ندید گرفت. این طور مواقعی تغافل می کنه. برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکنه و سعید باز صدای بچه ها رو در نیاره، پاشد رفت تو آشپزخونه و مشغول مرتب کردن ظرف ها شد. بچه ها به قصه گویی بابا خیلی علاقه دارند. چون سعید خیلی با هیجان و شور و نشاط تعریف می کنه. از همه مهم تر اینکه حدود چهار ماهی میشد که بابا قصه نگفته بود. بچه ها حسابی دلشون برای قصه گفتنای شبانه بابا تنگ شده بود. علی انتهای اتاق می خوابه و محمد وسط اتاق. ابتدای اتاقم جای خواب فاطمه ست. بین رخت خواب بچه ها بین نیم تا یک متر فاصله ست. تشک و پتوی هرکدوم هم جداگانه و مختص خودشه. سعید رو به بچه ها گفت: _خب بیاید یواش با همدیگه تک بیاریم ببینیم که کی بگه چه قصه ای بگم؟ همه با هم با هیجانی زیاد دستاشونو بلند کردند و با هم خوندند: _هرکی تک بیاره اون میگه بابا چه قصه ای بگه. قرعه به نام علی افتاد. قرار شد سعید یه خاطره از دوران کودکی خودش تعریف کنه تا بچه ها کم کم خوابشون ببره. تا همین چند ماه گذشته که سعید برای بچه ها بیشتر وقت میذاشت و براشون قصه میگفت و باهاشون بازی می‌کرد، بعضا خاطرات کودکی و نوجوانی اش رو برای بچه ها تعریف می‌کرد و با نشاط و هیجان یکسری الگوهای صحیح رفتاری رو از همین طریق به بچه ها منتقل می‌کرد. الگوهایی مثل دوست شدن با بچه های خوب و مودب و دور شدن از بچه هایی که حرفهای بدی میزنن و کارهای زشت میکنن. یا کمک کردن به مامان و بابا یا به موقع خوابیدن و خیلی کارهای دیگه. اما مریم در شرایط روحی و جسمی مناسبی نیست و موعد تغییرات هورمونی ماهانه اش رسیده. درد دل و کمرش از یک طرف، شیطنت ها و اذیت های اینچنینی سعید هم از طرف دیگه قوز بالای قوز شده و حسابی مریم رو عصبی کرده... اما سعید هنوز از شروع این شرایط ماهانه مریم اطلاعی نداره. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت چهاردهم بچه ها بعد از چند ماه توی پارک حسابی بازی کردند. د
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت پانزدهم خاطره گویی سعید تمام شد. بچه ها کم کم داشت خوابشون می برد. سعید گونه ی بچه ها رو یکی یکی بوسید. بعد طبق معمول یه مولودی شاد در مدح امام علی علیه السلام از تو گوشی پیدا کرد و گذاشت جلوی در اتاق تا برای بچه ها پخش بشه. از اتاق اومد بیرون. دید که مریم تکیه داده به دیوار و غمگین. عجیب چهره ی پر نشاط همیشگیش حالا سرشار از حزن و ناراحتی بود. انگاری کشتی هاش غرق شده باشه. نزدیک تر که رفت دید داره گریه می کنه. گونه هاش خیس اشک بود. تعجب کرد. دستشو انداخت دور گردن مریم. به آرومی پیشونیش رو بوسید. پرسید: _چرا گریه می کنی مریم جان؟ یه لحظه به یاد کار خودش افتاد. اینکه به شوخی صدای بچه ها رو درآورده بود و مریم رو عصبانی کرده بود. مریم رو تنگ تر به بغل گرفت و با اندکی تواضع گفت: _ببخشید که ناراحتت کردم. البته ته دلش می دونست مریم سرشار از انرژی مثبت او، صرفاً به خاطر سر و صدای بچه ها یا شیطنت های این چنینی سعید هیچ وقت اینجوری گریه نمی کنه. اما باز نگران بود. نگران اینکه چه رفتاری انجام داده که اینقدر مریم رو به هم ریخته. مریم اما هم چنان ساکت بود. با قطره قطره اشک هایی که هم چنان جاری بود. این وضع مریم، سعید رو حسابی کلافه کرده بود. بلند شد برای مریم یه بالشت آورد. بعد بهش گفت: _اگه بخوابی بهتر میشی ان شا الله. مریم با همون ناراحتیش جواب داد: _نه خوابم نمیاد هنوز. سعید از رو نرفت و با بذله گویی ادامه داد: _آهان فهمیدم باید آزمایش خون بدی. فکر کنم سعید خونت کم شده و مریض شدی. آخ که چقدر دلم برای ماساژ دادن خوشگل ترین خانم دنیا تنگ شده. مریم نفس عمیقی کشید. اشکاشو پاک کرد و گفت: _آقا سعید به خدا این طرز رفتار با این بچه ها گناهه. سعید یک لحظه مبهوت شد. با تعجب روی تک تک کلماتی که از دهان مریم بیرون اومد سخت تمرکز کرد. به آرومی از مریم پرسید: _مگه چی کار کردم؟ ما که همین امشب رفتیم پارک و این همه به خودمون و بچه ها خوش گذشت. همین الانم براشون قصه گفتم تا بخوابن. مریم صاف تر نشست و گفت: _آقا سعید ازت خواهش می کنم منطقی باش. این بچه ها چهار ماهه باباشون رو درست و حسابی ندیدن.بابایی که قبلاً هر روز باهاشون بازی می کرد، اصلاً دیگه وقت بازی نداره و بدتر از اون دیگه براش مهم هم نیست که بچه ها به بازی با پدرشون نیاز دارن. اصلاً حواست هست که علی وارد دوران نوجوونی شده و بیشتر از هر زمانی به رفاقت با باباش نیاز داره؟ وقتی به جای رفاقت و صمیمت با باباش، جذب دوستاش شد و کار از کار گذشت دیگه توجه کردن بهش چه فایده ای داره؟ ندیدی امشب بچه ها چطور التماس می کردن بابا با ما بازی کن، بابا شبا زودتر بیا خونه؟ عزیزم این بچه ها عصبی شدن تو این وضعیت کرونا. تعطیلی مدرسه ها و خونه موندن و دعواهای هر روزه شون که اونم از سر کلافگیه، هم بچه ها و هم منو عصبی کرده. شما هم که سرت به کارت گرمه. باز بغض مریم ترکید و اشکش جاری شد. کلی گریه کرد. کمی که آروم تر شد ادامه داد: _اصلاً یادت میاد آخرین بار که بهم گفتی دوستت دارم کی بوده؟ می دونی دلم تنگ شده برای اینکه شب ها سرم رو بذارم رو بازوت و با نهایت آرامش به خواب برم؟ متوجهی که چند وقته شبها قبل خواب منو نبوسیدی؟ اصلاً خبر داری که این شب ها از سر دلتنگی ساعت ها گریه می کنم و دارم افسرده میشم؟ سعید جان همه چیز که کار نیست.یه کم حواست به زندگیتم باشه. دلم برای سعیدم تنگ شده. همون سعیدی که هرشب منو نوازش می کرد و بهم توجه نشون می داد. تو این مدت تا اونجا که تواناییشو داشتم گفتم اشکال نداره. بذار مانع پیشرفتش نشم. بذار به خواسته ش برسه و من مزاحمش نشم. ولی الان می بینم اونقدری حواست به کارت پرت شده که به کل از من و بچه ها غافل شدی. آقا سعید ما حاضریم شب ها نون خشک بخوریم ولی تو کنارمون باشی. اصلاً اگه ده برابر درآمد الانتو داشته باشی ولی حال دلمون اینی باشه که الان هست واقعاً ارزشش رو داره؟؟؟ سکوت محض همه فضای اتاق رو گرفته بود. فقط صدای آروم تیک تیک عقربه های ساعت بود که گذر زمان رو فریاد می زد. سعید سراپا گوش شده بود. خیلی کم پیش اومده بود که مریم در این حد صریح از سعید انتقاد کنه. اما طعم انتقادهای مریم از سعید اصلا رنگ و بوی بی احترامی و سرزنش نداشت. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت پانزدهم خاطره گویی سعید تمام شد. بچه ها کم کم داشت خوابشون
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت شانزدهم جمعه؛ وقت نماز صبح بود. مریم سعید رو برای نماز بیدار کرد. با همون ناز و نوازش همیشگی. با وجود اینکه شب قبل حسابی از دست سعید ناراحت بود و صریحاً ازش انتقاد کرده بود ولی باز مثل همیشه لبخند به لب داشت. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. سعید هم مثل همیشه برخاست. سلام کرد. گونه ی مریم رو بوسید و صبح بخیر گفت. وضو گرفت و نمازش رو خوند. بچه ها هنوز خواب بودند. سعید رفت سمت اتاق بچه ها تا علی و فاطمه رو برای نماز بیدار کنه. اول سراغ علی رفت. کمی پتو رو از روش بلند کرد و یواش و با لحنی آروم گفت: _علی آقا. بابا صبح شده. سلام بابا. صبح بخیر. پاشو بابا جون. نمازت قضا نشه خوشگل پسرم. پاشو بابا جون. علی چشماشو کمی باز کرد و گفت: _سلام. پنج دقیقه دیگه خودم بیدار میشم بابا. سعید هم باشه ای گفت و رفت سراغ فاطمه. _فاطمه خانم. فاطمه خوشگل. پاشو بابا. صبح شده. دختر خوشگل بابا پا شه وضو بگیره. فاطمه عادت داره که صبحا با قلقلک لطیف بابا بیدار بشه. سعید همزمان که از زبونش قربون صدقه می ریخت برای فاطمه، با دستاشم پهلوهاشو قلقلک می داد. فاطمه به مدد قلقلکای بابا داشت کامل بیدار می شد که چرخید به اون سمت و گفت: _بابا من بعد از علی میرم وضو می گیرم. دوباره چشماشو بست و خوابید. سعید گفت پس مواظب باشید نمازتون قضا نشه ها... بعد هم بلند شد و از اتاق بچه ها اومد بیرون. متوجه شد گوشیش داره زنگ میزنه. گوشی رو برداشت و دید یادآوری سال خمسی شونه که قبلا در گوشیش ثبت کرده بود. رو به مریم گفت: _مریم! سر سال خمسی مونه ها. بیزحمت چیزایی که تو خونه داریم رو حساب کن ببینیم چقدر باید خمس بدیم. مریم که سر سجاده نشسته بود و داشت قرآن میخوند، با لبخندی جواب داد: _باشه ان شا الله حساب می کنم. بعد هم خاطره اولین سال زندگی مشترکشون تو ذهنش مرور شد. وقتی خمس مالشون رو حساب و پرداخت کردند، اونقدر برکت داشت که تو همون سال دو مرتبه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدند. علی بالاخره بیدار شد و تلوتلو خوران سمت دستشویی رفت. از کنار مامان و بابا که رد می شد یه سلام یواشی هم کرد. سعید با ذوق زیاد و لحنی پر انرژی جواب داد: _سلام بابا جون. صبحت بخیر. آخ قربون پسرم برم که نمازشو سر وقت می خونه. مامان هم با نگاه پر مهرش علی رو مشایعت کرد و بهش گفت: _علی جان نمازتو که خوندی فاطمه رو هم صدا کن که خواب نمونه. مریم و سعید از همون اول روی وجوهات شرعی و پرداخت خمس خیلی توجه داشتند البته اهتمام زیاد مریم و صبر و تلاشش کم کم باعث شد که سعید هم مثل خودش بشه. روز سر رسید سال خمسی شون، از قصد به صورت عیان و پیش روی بچه ها از داشتن سال خمسی و حساب کردن اون صحبت می کنند. برای اینکه بچه ها هم کاملاً در جریان این موضوع باشند و اهمیت پرداخت خمس براشون جا بیفته و نهادینه بشه. مریم عاشق حساب و کتاب سال خمسی شونه؛ اصلا با یک شور و اشتیاق خاصی میشینه و همه چیزهایی که تو خونه هست رو حساب میکنه. مریم میدونه که اگر سریعتر این کار رو انجام بده دغدغه سعید هم رفع میشه، بلند شد و یک کاغذ و قلم برداشت و دوباره نشست سر سجاده تا اون چیزهایی که در منزل هست رو یادداشت کنه. موعد شرایط ماهانه اوست و وظیفه ای برای نماز خواندن نداره ولی بخاطر اینکه برای بچه ها سوالی پیش نیاد که چرا مامان این روزها نماز نمیخونه، در این چند روز هنگام نماز سر سجاده میشینه و دعا و قرآن میخونه. اولین چیزی که به ذهنش اومد تا یادداشت کنه، برنج بود. از آخرین باری که سعید برای خونه برنج خریده بود فقط حدود ٣ کیلو مونده. سه تا شامپو کندش، چندتا مواد شوینده دیگه رو هم نوشت، گوشت و مرغ که نداشتند ولی ماست و کره و مقدار مربایی که تویخچال داشتند رو هم یادداشت کرد. ٢ تا کتاب هم خریده بود که فرصت نکرده بود مطالعه کنه و اون هم یادداشت کرد... حساب و کتاب چیزایی که توی خونه هست با مریمه و موارد دیگه مثل مقداری که تو حساب بانکی دارند و... با سعیده. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت شانزدهم جمعه؛ وقت نماز صبح بود. مریم سعید رو برای نماز بید
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هفدهم فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنار مامان و بابا که رد شد هنوز داشت چشماشو می مالید بلکه یه ذره خوابی که تهش مونده بریزه بیرون. متوجه نشد که سلام کنه. رد شد که بره وضو بگیره. مامان و بابا اما سلام کردند و قربون صدقه ش رفتند. بابا گفت: _قربون دخترم برم. چه دختر خوشگلی دارم من.... مامان هم با لحنی سرشار از محبت گفت: _مامان جان نمازتو خوندی دوباره بخواب. فاطمه که انگار تازه چشماش باز شده و مامان رو دیده بود، اومد سمتش. کنار مریم ایستاد و گفت: _سلام. داری چی می نویسی مامان؟ مریم فاطمه رو در آغوش گرفت، گونه ش رو بوسید و گفت: _فردا سر سال خمسی مونه. دارم چیزایی که تو خونه داریم رو حساب می کنم. یه بوس دیگه چاشنی صحبتاش کرد و ادامه داد: _حالا پاشو نمازتو بخون و بخواب. وقتی بیدار شدی یه نگاهی بکن اگه چیزی داری که باید خمسش حساب کنیم بگو تا یادداشت کنم. مدتی بود که مریم می خواست با سعید درباره موضوعی صحبت کنه. درباره ی علی. اینکه نزدیک سن بلوغه و سعید به عنوان پدرش باید یه سری مسائل مربوط به این دوران حساس و البته احکام دینیش رو برای علی توضیح بده. حدودای 9 صبح بود که بچه ها بیدار شدند. طبق معمول، مستقیم رفتند پشت در اتاق مامان و بابا. در زدند و حسابی سر و صدا راه انداختند. دیگه خواب آلوده نبودند. در واقع منگی خواب از سرشون پریده بود و سرحال، آماده ی بازی و حرکت بودند. مریم بیدار بود. اما نتونست از جاش بلند بشه. حالش خیلی خوب نبود. یواش به سعید گفت: _آقا سعید لطفی کن محمد رو ببر دستشویی. الان جیش داره. سعید به سختی از جا بلند شد. بعد یه هفته، تازه یه روز فرصت خوابیدن پیدا کرده بود. در اتاق رو که باز کرد، چهره ی سرشار از نشاط بچه ها رو دید. لبخند بر لبهاش نشست. سلام گرمی به بچه ها داد. رو کرد به محمد: _بابا جیش داری؟ محمد که در مرحله ی انفجار مثانه بود، طبق معمول جواب داد: _نه ندارم. مریم با صدایی بلندتر گفت: _آقا سعید، محمد جیش داره. حتماً ببرش. سعید هم محمد رو بغل کرد و بوسید و بردش دستشویی. علی دست و صورتشو شست. زیر کتری رو روشن کرد. لباساشو پوشید که بره برای صبحانه نون بگیره. فاطمه هم دراز کش با کتاب داستاناش مشغول بود. بالاخره مریم تونست بلند بشه. موهاشو شونه و مرتب کرد. هم زمان خوابی که دیده بود داشت تو ذهنش مرور می شد. خواب اینکه علی داشت فاطمه رو اذیت می کرد. تو یه جایی شبیه دشت بودند. علی یه هو افتاد توی یه دره و پاش شکست. خدار رو شکر کرد که فقط خواب بوده و بچه ها شکرخدا صحیح و سالمند. یه مبلغی هم صدقه کنار گذاشت. مسئولیت فاطمه مدیریت پهن کردن زیرسفره و سفره و آوردن وسایل سفره ست. جمع کردن سفره و تکوندن زیر سفره هم با علی هستش. بعد صبحانه، علی و فاطمه رفتند سراغ تکالیف مدرسه شون. محمد و میثم هم مشغول بازی شدن. مریم فرصت رو مغتنم شمرد. نزدیک سعید نشست و یواش بهش گفت: _آقا سعید چند وقته قراره احکام بلوغ رو برای علی بگی. دیر نشه. مگه پسر داییش، مرتضی، شش ماه بیشتر از علی بزرگه؟ خب به بلوغ رسیده. لطفی کن هرکاری داری بذار کنار برو با علی صحبت کن. سعید با بی حوصلگی جواب دادکه: _حالا میگم. دیر نمیشه. مریم دستشو گذاشت رو سر سعید و شروع کرد به نوازش موهاش. با ملایمت ادامه داد: _آقا سعید ممکنه دیر بشه. خواهش می کنم الان برو باهاش صحبت کن. بخدا همه ش نگران علیم. می ترسم قبل اینکه شرایط و خصوصیات بلوغ رو یاد بگیره زمان بلوغش برسه. اون وقت دیگه دیره. سعید قبول کرد که بره و با علی صحبت کنه. بلند شد . رفت سمت اتاق بچه ها. چون علی اونجا بود و داشت تمرینای ریاضیشو حل می کرد. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💜 ارسال نظرات 👇 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هفدهم فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از ک
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هجدهم سعید پشت در اتاق بچه ها که رسید چند تا تق تق آروم به در زد. وارد که شد، علی مشغول حل تمرینای ریاضیش بود. بیرون اتاق اما مریم دل تو دلش نبود. از طرفی خوشحال بود که بعد از کلی بی تابی و پیگیری بالاخره سعید قراره با علی که ابتدای سن بلوغه صحبت کنه. درباره ی شرایط بلوغ و احکامش البته. از طرفی هم دل نگران علیه. نکنه احکامش رو به درستی یاد نگیره. سعید به علی نزدیک شد و آروم کنارش نشست. دستی انداخت دور شونه های علی و کشیدش سمت خودش و یه ماچ آبدارش کرد. پشت بندش گفت: _ماشاالله پسر بابا چهارشونه شدیا. بعد هم خنده ای سر داد. بابا در واقع می خواست فضا رو تلطیف کنه و بی مقدمه وارد بحث به این مهمی نشه. سر گپ رو باز کرد که: _بابا جان از مدرسه و درسا چه خبر؟ امتحانات میان ترم تموم شد؟ علی سرش از روی برگه برداشت و گفت: _داره تموم میشه. فقط یکیش مونده. اونم امتحان ریاضی یکشنبه ست. _خب تا حالا امتحانا چطوری بوده؟ خوب بوده؟ علی نیمچه لبخندی زد و گفت: _آره. خوب بوده. سعید آروم زد به پشت شونه ی علی و گفت: _آفرین بابا. الحق پسر پر تلاش خودمی. کارت درسته. میگم بابا تو کتاب پیام های آسمانی تون، احکام هم اومده؟ _آره. _خب تا الان چه چیزایی رو یاد گرفتید؟ _تا الانِ الان احکام نماز، روزه، وضو، غسل و اینا رو خوندیم. البته مدرسه به غیر از پیام های آسمونی یه کتاب دیگه هم بهمون داده که فقط احکامه. سعید با خوشحالی پرسید: _چه خوب. اسمش چیه؟ _اسم کتابش احکام پسران هست. _همون که نویسنده ش آقای فلاح زاده ست؟ _آره همون. _اون کتابو ما هم وقتی دبیرستان بودیم خوندیم. عالیه. خب بابا گمونم هنوز به احکام بلوغ نرسیدید آره؟ _آره بابا هنوز چیزی بهمون نگفتن. البته من که هنوز 15 سالم نشده که احکام بلوغو یاد بگیرم. _خب ببین بابا قضیه همینه. بلوغ فقط موقع رسیدن به 15 سالگی که اتفاق نمیفته. شرط بلوغ 3 تا چیزه. یکیش اینه که سن برسه به 15 سال. اگه الان وقت داری بقیه شم برات میگم. _آره بگو بابا. سعید بلند شد و در اتاق رو بست و برگشت نشست کنار علی. ادامه داد که: _ببین بابا رسیدن به بلوغ و مرد شدن رو با 3 تا علامت میتونیم بفهمیم. یکیش همونی که گفتی یعنی رسیدن به 15 سالگی. یکی دیگه اینه که زیر بغل انسان مو در میاد. هم زیر بغل هم زیر دل یا همون بالای عورت. و علامت دیگه بلوغم اینه که از انسان یک مایعی که اسمش منی هست خارج بشه. علی کمی احساس خجالت می کرد. سرش پایین بود و داشت به صحبتای بابا گوش می کرد. سعید جهت صحبتشو کمی تغییر داد و گفت: _بابا جان متاسفانه تو مدارس مسئله بلوغ و علائمش رو به درستی به بچه ها یاد نمیدن. برای همین خیلی از بچه ها یه زمانی متوجه میشن که چند سال قبل به بلوغ رسیده بودن و حالا کلی نماز و روزه قضا باید به جا بیارن. ببین در واقع رسیدن به 15 سال در صورتی شرط بلوغه که تا اون سن هیچ کدوم از دو شرط دیگه محقق نشده باشه. یعنی کسی که زیر بغل و زیر شکمش موی زائد رشد نکرده و از طرفی مایع منی هم از بدنش دفع نشده، اگه به 15 سال برسه دیگه سن بلوغش محقق شده و هر چیزی که به انسان بالغ واجبه بر اونم واجب میشه. از اون طرفم اگه کسی مثلاً تو 12 سالگی یکی از اون دو شرط براش محقق بشه دیگه نباید تا 15 سالگی صبر کنه و عملاً به سن بلوغ رسیده. حالا شما به 15 که نرسیدی بگو ببینم اون دو تا شرط دیگه برات اتفاق نیفتاده؟ علی تقریباً سرخ شده بود و خجالت می کشید. کمی سرش رو بالا آورد و گفت: _نه هنوز. بابا لبخندی زد و ادامه داد: _تا پارسال که کرونا نیومده بود، تو استخر دیدم زیر بغلت مو نداره. ولی امسال که نتونستیم بریم دیگه خبر ندارم. علی گفت: _بابا من فکر می کردم پسرا تا به 15 سال نرسیدن به بلوغ نمی رسن. سعید هم لبخند مهربونی زد و گفت: _آره بابا جون. خیلیا اینجوری فکر می کنند و بعدها متوجه میشن. البته اشکال از سرفصل های درس های دبیرستان هم هست که متاسفانه هنوز خیلی ایراد داره. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هجدهم سعید پشت در اتاق بچه ها که رسید چند تا تق تق آروم به
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نوزدهم فاطمه و محمد فضولی شون گل کرده، اومده بودن پشت در و هی می کوبیدن به در. می گفتند که ما هم می خوایم بیایم داخل اتاق. سعید پا شد و در رو باز کرد. رو زانو نشست. طوری که چشم تو چشم با فاطمه و محمد صحبت کنه. به هر کدوم یه ماچ آبدار کرد و گفت: _ نمیشه الان بیاید تو. چون داریم درباره ی یه راز صحبت می کنیم. الانم صحبت مون تموم میشه. بعدش بیاید تا با هم نقاشی بکشیم یا بازی کنیم. حالام برید پیش مامان تا بعداً ما هم بیایم. فاطمه گفت: _مامان رفته حموم واسه غسل جمعه. _خب شمام بعد مامان برو غسل جمعه ت رو بکن. تا از حموم بیای بیرون ما هم آماده ایم برای بازی. سعید پا شد. در رو بست. برگشت و نشست کنار علی. پرسید: _بابا اگه سوالی برات پیش اومده بپرس و الا بقیه شو بگم. _نه بابا . شما بقیه شو بگید. _ببین بابا مایع منی که گفتم از علایم بلوغه، خودش چند تا نشونه باید داشته باشه تا منی حساب بشه. اینم بگم که منی مثل ادرار نجسه ولی رنگش مثل اون نیست و رنگ نسبتاً سفیدی داره. به کسی که منی از او خارج بشه اصطلاحاً میگن جنب شده یا محتلم شده. کسی هم که جنب یا محتلم بشه بهش غسل واجب میشه که اسمش غسل جنابته. سعید با کف دست آهسته به پشت کتف علی زد و ادامه داد: _البته شما که مدت هاست که غسل جمعه رو بلدی و داری انجام میدی ماشاالله. غسل جنابت هم دقیقاً مثل غسل جمعه ست فقط نیتش فرق میکنه. اما نکته جالبش اینه که کسی که غسل جنابت براش واجب شده و میره غسل می کنه دیگه برای نماز خوندن نیاز به وضو گرفتن نداره. البته این امتیاز فقط مخصوص غسل جنابته و غسل های دیگه کفایت از وضو نمیکنه. خب داشتم علامتای مایع منی رو می گفتم. مایعی که از بدن خارج میشه باید سه تا شرط رو داشته باشه تا منی حساب بشه و غسل جنابت واجب بشه. اول اینکه اون مایع با یه لذت خاصی از بدن خارج میشه. دوم اینکه با جهش و سرعت خارج میشه. و سوم اینکه بعد از خروجش از بدن یه حس خستگی و رخوت و بی حالی برای انسان به وجود میاد. و اما نکته جالبش اینه که اگه مایعی که از بدن خارج شد همه ی این سه تا علامت رو با هم داشت یعنی مایع منی هست. اگه حتی یکی از این علایم رو نداشت منی نیست. مگه اینکه از طریق دیگه ای انسان به اطمینان برسه و یقین کنه که این مایعی که ازش دفع شده منی بوده. این مایع وقتی شما خواب باشی از بدن خارج میشه. گاهی انسان ممکنه خواب ببینه و در همون حین خواب متوجه بشه که مایع ازش خارج میشه. البته متاسفانه بعضیا هم تو بیداری به بدن خودشون دست می زنند و خودشون عمداً باعث میشن مایع از بدنشون خارج بشه که این کار گناه خیلی بزرگیه. کسانی که خدای نکرده این کارها رو میکنند دچار مشکلات هم جسمی و هم روحی زیادی میشن مثل ضعیف شدن چشم، لاغر شدن صورت، ضعف اعصاب، تحلیل رفتن بدن، سر درد و سر گیجه، سرماخوردگی زود به زود، کم خونی، سست شدن زانو، سیاه شدن دور چشم، ضعف حافظه، زرد شدن صورت، ضعف و اختلال شنوایی، جوش صورت، گوشه گیری، اختلال در خواب، ایجاد حالت وسواس و تردید، افت تحصیلی، ضعیف شدن سیستم ایمنی بدن در برابر بیماری ها و خیلی مشکلات دیگه. از همه مهم تر و بدتر اینکه دل امام زمان رو به درد میارن. پس جنب شدن برای شما به صورت غیر ارادی و تو خواب اتفاق میفته که اگه اون سه تا علامتو داشت باید بری و غسل جنابت کنی تا بتونی نمازت رو بخونی. ببین بابا جون اینا رو گفتم چون نوجوونای تو سن و سال شما معمولاً کم کم این اتفاقا براشون میفته. خواستم احکامت رو از قبل بدونی تا کاملاً آمادگیشو داشته باشی و دچار مشکل نشی. علی سوالی براش پیش اومده بود که حالا با این توضیحات صمیمانه و ساده بابا خیلی راحت تر از قبل سوالش رو پرسید: _بابا اگه کسی غسل جنابت کنه و قبل نماز خوندن بره دستشویی چطور؟ سعید جوابش داد: _آفرین. یه سوال شدیداً فنی پرسیدی حاج علی. اگه کسی غسل جنابت کنه و مثلاً وسط انجام غسلش ادرارش بگیره و همون جا در حمام ادرار کنه و بعدش خودشو آب بکشه و ادامه غسلشو انجام بده، اینجا غسلش درسته ولی دیگه برای نماز خوندن باید وضو بگیره چون وسط غسل ادرار کرده. دیگه اینکه اگه بعد از غسل جنابت و قبل خوندن نماز، بره دستشویی یا بخوابه یا هر اتفاقی که باعث باطل شدن وضو میشه براش اتفاق بیفته، اینجام دیگه برای نماز باید بره وضو بگیره. دیگه اون غسل، کفایت از وضو براش نمی کنه. مامان اومد پشت در اتاق و شروع کرد به در زدن. به روی خودش نیاورد که از موضوع صحبت علی و بابا خبر داره. از همون پشت در پرسید: _چی شده علی و بابا با هم رمز و راز دارند و به ما هم نمیگن؟! ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─ https://eitaa.com/joinchat/449511507C0c639667b3 ─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نوزدهم فاطمه و محمد فضولی شون گل کرده، اومده بودن پشت در و
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیستم سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت: _صحبت خصوصی مردونه داشتیم. تمومه. کم کم داریم میایم. مریم هم ادامه داد: _زود باشید. غسل جمعه تونو هنوز نکردید. سعید دستی بر شانه ی علی گذاشت و به عنوان پایان بحث گفت که: _راستی بابا جان کسی که بخواد دو یا چند تا غسل انجام بده، میتونه برای همه شون نیت کنه و فقط یک بار غسل کنه. مثلاً صبح بیدار شد و دید محتلم شده و غسل جنابت برش واجب شده و دیگه مثلاً اون روز جمعه هم هست و اتفاقی با عید غدیر که غسل مستحبی داره هم مصادف شده، اون موقع میشه نیت کرد که برای رضای خدا غسل جنابت، غسل جمعه و غسل روز عید غدیر می کنم و یک بار غسل رو انجام میده و این کفایت از غسل واجب جنابت و غسل های مستحبی جمعه و عید غدیر می کنه و دیگه لازم نیست سه بار غسل کنه. راستی علی جان یه خبر خوب هم برات دارم. لب های علی به خنده باز شد و با هیجان پرسید: _چه خبری؟ سعید ادامه داد: _کتاب احکام پسران آقای فلاح زاده رو تا آخر درس 33 که درباره ی مبطلات روزه ست با دقت بخون. بعد من ازت می پرسم. اگه بلد بودی یه جایزه ویژه داری که خیلی خوشحالت میکنه. علی با شوق پرسید: _بابا میشه جایزه برام گوشی بخری؟ سعید بدون هیچ واکنش خاصی، کمی لبخند زد و گفت: گوشی که الان به درد شما نمی خوره بابا جان. علی صاف تر نشست و گفت: _ولی همه دوستام دارن و فقط من ندارم. چه اشکالی داره منم داشته باشم؟ سعید جواب داد: _می دونی بابا خیلی از پدر و مادرهایی که برای بچه هاشون گوشی می خرند متاسفانه از ضررهای گوشی برای بچه ها اطلاع ندارند و بعد مدتی هم از این کارشون پشیمون میشن. شما هر وقت برای درس و مدرسه به گوشی نیاز داشته باشی گوشی مامان در اختیار شماست. همه تون هم که یه روز در میون بیست دقیقه با گوشی مامان اجازه ی بازی دارین. دیگه چی میخوای بابا؟ کافی نیست؟ می دونی بابا این گوشی ها ذهن و استعداد خیلی از بچه ها رو از بین برده. یکی از بچه های شرکت برامون تعریف می کرد که پسرمو که سال گذشته درسش خیلی خوب بود بردیم مدرسه جدید ثبت نام کنیم. وقتی ازش آزمون ورودی و تست هوش گرفتند، گفتند بچه ی شما مشکوک به کودن بودنه! بعد که بچه شونو بردن و با یه روان شناس امین صحبت کردن، اون مشاور گفته بوده دلیل این حالت بچه تون اینه که خیلی زیاد با گوشی و بازی های رایانه ای در ارتباطه. جالبیش اینه که فقط در عرض چند ماه بعد از خریدن گوشی اینقدر تاثیر منفی داشته. چند روز پیش از رادیو شنیدم که یه پسر نوجوون روزانه حدود 19 ساعت پای گوشیه و بازی می کنه. خصلت بسیار بد و بسیار مضر گوشی برای همه، تاکید می کنم برای همه، یعنی هم بچه ها و هم بزرگ ترا اینه که شدیداً اعتیادآوره. خیلی بدتر از هرچه مواد مخدر و اعتیادآور، آدم رو معتاد میکنه. بعد هم آدمو از کار و ورزش و مطالعه و خانواده و در یک کلام از زندگی و آرامش تو زندگی دور و جدا می کنه. حالا ان شا الله سر فرصت درباره ی این موضوع بیشتر صحبت می کنیم. الانه که مامان خانم بیاد و دوباره صدامون بزنه. حالا اول شما میری غسل جمعه تو انجام میدی یا من برم؟ علی خندید و گفت: _شما برو. بعدش من میرم. ولی بابا نگفتی جایزه مسابقه کتاب احکام چیه ها؟ سعید هم بلند شد و با لبخند گفت: _اگه ندونی بیشتر بهت می چسبه. خب چقدر فرصت مطالعه میخوای؟ _الان که تازه امتحانام داره تموم میشه. یه کم استراحت کنم. بعد از اون. _امروز که جمعه ست. قرارمون باشه برای جمعه سه هفته دیگه که ازت بپرسم، خوبه؟ _خوبه. سعید در اتاقو باز کرد. با صدایی رسا و پر نشاط رو به بقیه گفت: _خب جلسه ما تموم شد. امروز قراره کی بگه چی بازی کنیم؟ بچه ها گفتند نوبت مامانه. سعید نیم نگاهی به مریم انداخت و گفت: _مامان چی بازی کنیم؟ بعد هم یه چشمک مرموزانه و شیطنت آمیز به مریم زد که مریم هم مطلبو خوب گرفت و با لبخند جواب داد: _هم میتونیم قایم باشک بازی کنیم هم وسطی بازی. بچه ها از قایم باشک استقبال کردند و قرار شد همگی با هم بازی کنند. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💜 ارسال نظرات 👇 @Manamgedayefatemeh7 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیستم سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت:
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و یکم مسئولیت های بچه ها تغییراتی کرده بود. بردن زباله ها به بیرون از خانه، خریدهای خونه مثل نون و سبزی و تخم مرغ، جمع کردن سفره و تکاندن زیر سفره ای جزء مسئولیت های علی شده و فاطمه هم مسئول پهن کردن سفره و زیر سفره ای و آوردن وسایل از آشپزخونه و چیدن اونها. محمد هم مسئول مرتب کردن کفش ها جلوی در خونه شده. علی سیزده سالش تموم شده و داره به سن بلوغ می رسه. فاطمه هم همین طور. نه سالش میشه و به سن تکلیف می رسه. محمد پنج ساله و میثم سه ساله هم حالا حسابی هم بازی های خوبی برای هم شدن. مریم هنوز اون گلی که سعید چند ماه قبل براش خریده بود رو نگه داشته بود. سعید اون رو به مناسبت سال روز ازدواج شون برای مریم گرفته بود. مریم، گل هایی رو که سعید براش میاره نگه می داره. حتی اگه خشک بشن. تا دفعه ی بعد که سعید براش گل تازه می گیره، جایگزینش کنه. اما پنج ماهی می شد که دیگه سعید براش گلی نخریده بود. مریم دلیل این قضیه رو مشغله ی کاری زیاد سعید می دونه. وگرنه اوضاع اقتصادی هر طوری باشه یه شاخه گل رو میشه خرید. اما خب کلاً مدتی بود که از این کار غافل شده بود. فاطمه وسایل سفره رو چیده بود که مریم با صدایی نسبتاً بلند و صد البته سرشار از نشاط و مهربانی همه رو برای صرف صبحانه دعوت کرد به پای سفره. مریم به آشپزخونه برگشت تا دمنوش مخصوص روز رو بیاره. مریم و سعید به جای چای، هر روز یک نوع دمنوش از گیاهان طبیعی و محلی رو که به راحتی و ارزونی در هر منطقه ای به دست میاد، دم می کنند. معمولاً از این ور و اون ور به دستشون می رسه یا نهایتاً از عطاری تهیه می کنند. دمنوش هایی مثل گل گاوزبون، آویشن، اسطوخدوس، بهارنارنج، به لیمو، زنجبیل، دارچین و گاهی اوقات هم زعفرون. علی صبح ها قبل از رفتن برای خرید نون، کتری رو آب می کنه و می ذاره رو اجاق. وقتی هم که برگشت دمنوش روز رو دم میکنه. اون روز انگار خیلی زیادی دارچین دم کرده بود. مریم به تعداد اعضای خانواده، تو استکان، دمنوش ریخت و گذاشت کنار نعلبکی ها تو سینی. سینی رو گذاشت سر سفره و نشست. رو کرد به علی و با لبخند و مهربونی گفت: _مامان جان ممنون. عجب دارچین خوش رنگی دم کردی ولی فکر کنم یه جوری دم کردی که تا آخر شبم تموم نشه. علی لبخندی زد و گفت: _تو خواب و بیداری دم کردم حواسم نبود زیاد شد. سعید دنبال بحثو گرفت که: _دستپخت پسرم خوشمزه ست و اگه به من باشه حاضرم فردا هم دمنوش امروز رو بخورم. مریم گفت: _حالا خوبی این دمنوشا اینه که حتی اگه سردم بشه دورریز نداره. میشه باز آبجوش بریزیم روشون و بخوریم یا اینکه موقع پخت غذا ازشون استفاده کنیم. سعید گفت: _دقیقاً. بعد هم رو به بچه ها ادامه داد: _صبحانه تون رو بخورید که امروز کلی کار داریم. باید همه ببینند تو وسایلاشون چیزی هست که باید خمسش رو پرداخت کنیم. آخه فردا سال خمسی مونه. فاطمه پرسید: _بابا چرا باید خمس بدیم؟ ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور