عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_302
بعد از چک کردن لباساش از خونه خارج شد که چشمام و روی هم گذاشتم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که در دوباره باز شد و حافظ وارد خونه شد
نگاهی بهش انداختم که نگران به سمتم اومد و شالم و کنار فرستاد
متعجب به رفتارش خیره شدم که گفت:زخمت عمیقه؟ میخوای ببرمت شهر؟ درد نمیکنه؟
لبخندی رو لبم نقش بست، دستاش و از روی گردنم برداشتم و گفتم:تو فرهاد و برگردون تهران، من خوبم
بعد از جشن و پا تختی منو لعیا هم بر میگردیم
مردد بهم خیره شد که گفتم:نگران چیزی نباش، تنها چیزی که منو اذیت میکرد وجود فرهاد بود که اونم الان تو دستای تو و سروشه...
برش گردون تهران تا خودم بیام...
باید به پرونده مهراد پسرش رسیدگی کنم!
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_302
#رمان_حامی
"پانزدهم شهریور ماه"
روز ها یکی پس از دیگری می گذشتند و من همچنان داشتم سرجایم درجا می زدم.
چند روز گذشت و من نتوانسته بودم کاری را پیش ببرم.
خوب در نقش فرو رفته بودم، اما آنقدر آرام جلو می رفتم که احساس می کردم نمی توانم سر وقت به چیزی که می خواهم برسم.
البته شاید من کمی عجول بودم و در هول کمبود وقت باعث شده بود اینگونه فکر کنم.
این را یک بار به حامی هم گفتم، اما او ژست آدم های همه چیز دان می گرفت و می گفت "تا منو داری غم نداری"
ریسک بالایی بود اگر می خواستم عقلم را کاملا به دستش می دادم.
باید خود نیز حسابی محتاطانه عمل می کردم.
نمی توانستم هر پیشنهادی که می داد، خیلی سریع قبول کنم.
بعد از رفتنم به خانه ی کمیل، دو باری به اصرار باربد با هم دیدار داشتیم. یک بار در در خانه ی خودم و یک بار هم در رستوران.
همچنان جدی و خشک برخورد می کردم. هم برای اینکه به همین زودی ها خیال نکند دلم را برده، و دست از تلاش نکشد، تا فرصت بیشتری برای رفت و آمد داشته باشم، و هم اینکه روحیاتم اینگونه بود و برایم سخت بود با نرمی و لطافت با او برخورد کنم.
در دومین هفته ی پیاپی، از طرف باربد برای صرف شام دعوت شدم.
اما این بار به خانه شان.
این بار کمی با سری های پیش فرق داشت، چون قرار بود به خانه ی کمیل بروم.
طبق صحبتی هم که با حامی داشتم، گفت از هرفرصتی برای سرک کشیدن در خانه استفاده کنم.
البته نه طوری که جلب توجه کنم.فکر انجایش را هم کرده بودم.
باربد مانند غلام حلقه به گوش بود.
هرچه می گفتم سریع جواب می داد اطاعت می کرد.
و این می توانست خیلی در این راه کمکم کند.