عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_305
کلافه روی صندلی چوبی کنار کلبه نشستم که حرصی خنده ای کرد و گفت:تو دیگه الان 25سالته، نمیخوای دست برداری از کله شقی؟
تا کی میخوای همه مشکلات و خودت حل کنی؟ چرا نمیفهمی تو تنها نیستی؟
شاید ما برات مهم نباشیم ولی تو برای ما مهمی
میفهمی یا نه؟
باخنده نوچی کردم که گوشی دستش و روی زمین کوبید و کلافه روی زمین نشست
از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم، صفحه رو فوتی کردم و گفتم:فقط گلسش شکسته
حرصی بهم نگاه کرد و گفت:میتونی خفه شی و نری رو مخم؟
میتونی یا نه؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم:برای کسی که همیشه خودش حامی خودش بوده سخته که مشکلاتش و با بقیه حل کنه
نمیگم تو زندگیم ارزشی نداریا، نه...
انقدر برای من عزیز هستی که نمیخوام درگیر مشکلات من بشی
به قول خودت من 25 سالمه...
بچه که نیستم، از پس خودم بر میام
نگاهی به چشمام انداخت و با بغض گفت:از بچه هم بچه تری
بهت گفتم این پرونده خطرناکه ولی اصلا اهمیت ندادی و نمیدی!
خواهش میکنم از این اخلاق گندت دست بکش...
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_305
#رمان_حامی
~ حامی ~
وقتی بدون شال و روسری دیدمش، مغزم برای لحظه ای قفل کرد.
توقع نداشتم او را در اتاق ببینم. چه برسد به آنکه در آن شرایط چشمم به جمالش روشن شود.
راستش کمی هم زیادی تغییر کرده بود و همین باعث تحیرم شد.
خرمایی بودن موهای پر پشت و فرفری اش از فاصله ی دور هم قابل رویت بود.
از این خرمایی هایی نبود که حتما در نور و فضای روشن قابل تشخیص باشد.
با تلنگرش به خودم امدم و تازه فهمیدم چه سوتی بزرگی داده ام.
مثل آدم ندیده ها ایستاده بودم و تماشایش می کردم.
هر بار که چهره ی آرامش جلویم می آمد، استغفار می کردم و به خودم فحش می دادم.
یکی نبود بگوید پسره ی ابله!
تو که ارایشگاه مردانه هم بخواهی بروی یالله می گویی، حال وقتی می خواهی وارد اتاق یک زن شوی، لال می شوی و در هم نمی زنی؟
این هم از عجایب شخصیتی حامی بود دیگر.