eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
872 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق ممنوعه... 🌸🍃 حافظ شرم زده دستی به پشت گردنش کشید که اخمی کردم و گفتم:درست میگه، این چه کاریه؟ زیر چشمات گود افتاده؟مشخصه خیلی وقته بیداری سری تکون داد که گفتم:حالا یکم صبحونه بخورم، بعد برو استراحت کن. باشه ای گفت و چند تا لقمه گرفت که گوشیش زنگ خورد... ببخشیدی گفت و به سمت اتاق رفت تا گوشیش و جواب بده نگاهی به تیانا انداختم و رو به لعیا گفتم:اماده شو امروز و بریم بگردیم، حالا که حافظ اومده نیاز نیست زودتر برگردیم... سری تکون داد که از جام بلند شدم و به سمت اتاقی رفتم که حافظ توش بود با دیدن من گوشیش و قطع کرد که گفتم:منو لعیا میخوایم بریم بیرون، تا برمیگردم بخواب و استراحت کن... به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 نگاهم را از او که بی هیچ حرفی داشت تماشایم می کرد گرفتم و دوباره به کارم مشغول شدم. هرچقدر هم سنگدل بود، قطعا کمی حرف هایم تحت تاثیر قرار‌ش می داد. چون آن حرف ها را با زبان نزدم. با دل زدم. تک تکشان از اعماق دل خسته ام سر باز کردند.آرام که شدم، حس کردم کمی تند رفتم. هوفی کردم و دوباره دست از کار کشیدم. نگاهش کردم. هنوز همانجا ایستاده بود و زل زده بود به ناکجا. برای آنکه فضا را عوض کنم گفتم : من باز جوگیر شدم یکم مثل اسفند رو آتیش بالا پایین پریدم. بیخیال این حرفا. تا الان که چند جاشو چک کردم اوکی بوده. اگه ایراد میرادی یافت نشه باید موتورش بیاد پایین که فکر کنم یه نصف روز وقت می بره. ادامه بدم؟ سر چرخاند. چند لحظه همانطور به چشمانم خیره ماند و بعد نگاهش را دزدید. - نه امروز دیگه دیر می‌شه. بمونه واسه یه وقت دیگه. امشب هم خودم می رم، نمی خواد منو برسونی. یک دسته کلید به دستم داد و گفت : وسایلو جمع کن بیا بالا. کلید طلاییه مال در پایینیه. اونی که از همه بزرگتره هم مال بالایی. منتطرم نماند و از گاراژ بیرون رفت. دستی به ته ریشم کشیدم. ظاهرا حرف هایم کمی بیش از حد تصورم رویش تاثیر گذاشته بود. نمی دانم شاید هم باز بادش گرفته بود و قرار بود برای مدتی چهره ی عبوس و خشنش را تحمل کنم. نفس صداداری کشیدم. نگاهی به اطرافم انداختم و با علی گویان شروع کردم به جمع و جور کردن آنجا. *** ~ آرامش ~ صدایش مدام در سرم تکرار می شد. - به نظرت اگه پول داشتم الان وضعم این بود؟ غصه ی این چیزا رو می خوردم؟ غصه ی پول جهاز خواهرم رو می خوردم؟ حالا دیدی همه چی با پوله؟ با دست آزادم پیشانی ام را ماساژ دادم. - بخاطر چندر غاز پول چندماهه اسیر اینجام. مجبورم هرچی که صاحب کارم می گه لال مونی بگیرم و چیزی نگم. حالم یک جوری بود. یک جور عجیب. نمی دانستم اسمش را چه باید می گذاشتم. دلخوری؟ عذاب وجدان؟ پشیمانی؟ شرمساری؟ کلافگی؟ چرا اینگونه بود حال و هوایم؟ مگر بار اولش بود که این چیز ها را برایم بازگو می کرد. اصلا چرا یک بار هم کمک هایی که به او کرده بودم را بر زبان نیاورد؟ مگر کس دیگری جز من حاضر می شد آنقدر پول را بدون سود و بهره به او بدهد؟ مخصوصا اگر به عنوان دزد می گرفتش. مگر در کارخانه به او کار ندادم؟ مگر حقوقش را به موقع نمی دادم؟ اینکه می خواستم برخورد و رفتارش با من درست باشد توقع زیادی بود؟ مگر گیر الکی می دادم؟ گیج بودم. از یک طرف در دل می گفتم نه! هیچ کدام از کارهایم غلط نبوده، حق داشتم هرچه گفتم و هرچه کردم. از طرفی یک پشیمانی نامحسوس دلم را قلقلک می داد. یعنی آنقدر رفتارم با او بد و زننده بوده که انقدر دلش را خون کرده بود؟حس می کردم حرف های امروزش با همیشه فرق داشت. یک طور خاصی درکشان کردم، بر خلاق تمام دفعه های قبل. علتش چه بود؟ آیا دلم برایش سوخته بود؟ یا روحیه ی سخت و غیر قابل نفوذم داشت به مرور تغییر می کرد؟