عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_353
گوشیم و روشن کردم و با سیلی از پیام و تماس از دست رفته مواجه شدم!
برای لعیا نوشتم:حالم خوبه، زنگ نزن!
و تو جواب پیام های حافظ که نوشته بود کجایی نوشتم:به تو مربوط نیست...
گوشیم و دوباره خاموش کردم و به سمت محلمون رفتم...
جلوی بوتیکی نگه داشتم و با همون وضع داغونم از ماشینم پیاده شدم، وارد بوتیک که شدم اولین چیزی که به چشمم خورد نگاه متعجب فروشنده بود
بی توجه بهش چند دست مانتو سایز خودم برداشتم و بدون پرو کارت کشیدم...
دو تا شلوار هم همراهش خریدم و از بوتیک خارج شدم، معضل جدید و جدی که باهاش رو به رو بودم جای خواب بود، و کلیدای کارخونه!
مدارک شناسایی همراهم نبود که بخوام به مسافرخونه یا هتل برم...
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و به سمت کوچمون روندم، خیلی دوست داشتم بدونم از اون آدمای سابق کسی هست یا نه...
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_353
#رمان_حامی
_ این وحشی بازیا چیه حامی هان؟ ( به باربد اشاره کردم) ببین چی کارش کردی! درد و بدبختی هات کمه که همشم بیشترشون می کنی؟
اگه وضعت خوب شده می تونی دیه و خسارت بدی حسابتو باهام صاف کن برو پی زندگیت که این مشکلات هم پیش نیاد.
به نظرت باربد به این راحتیا ولت می کنه؟
کل ترکیبش رو بهم ریختی!
نگاه متحیرش، همانطور که نفس نفس می زد بین من و باربد می چرخید.
با بلند شدن صدای بوق های ممتد، با خشم رفتم پشت فرمان نشستم و ماشین را کشیدم کنار.
چند مرد دور باربد را گرفتند. کم کم جمعیت زیاد شد.
بی توجه به جای که سردرگم داشت آنجا قدم می زد، خودم را به باربد رساندم.
دراز کش روی زمین افتاده بود و دو دستش را گذاشته بود روی صورتش.
دستش را که برداشت، توانستم دسته گل حامی را به طور واضح مشاهده کنم.
از بینی اش داشت خون می آمد و همینطور از گوشه پیشانی اش.
ضربه ای که حامی با قفل فرمان به خوردش داد، به گمانم سرش را شکسته بود.
زیر چشمش هم باد کرده و گوشه لبش هم پاره شده بود.
نمی دانم واقعی بود یا صحنه سازی، ولی هی همانجا سر جایش تاب می خورد و از درد ناله می کرد.
یکی خواست زنگ بزند به اورژانس که سریع گفتم :
نمی خواد. لطفا کمک کنین ببریمش توی ماشین..
سه نفر از مرد ها کمکش کردند که بلند شود.
ماشین را نشانشان دادم. داخل ماشین خواباندنش.
آرام آرام جمعیت متفرق شد. از مکان های شلوغ نفرت داشتم، به شدت اعصابم را بهم می ریخت.
وقتی کمی خلوت شد، توانستم بهتر تمرکز کنم
حامی با دست های گره شده روی جدول کنار خیابان نشسته بود.
همانطور که به سمت ماشین می رفتم با تشر گفتم :
بیا ببریمش بیمارستان تا دار فانی رو وداع نگفته.
این دیگه تصادف نیست!
اگه بمیره جدی جدی سرت می ره بالای دار.
وقتی داشتم پشت فرمان می نشستم، سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم، اما بر نگشتم تا به عقب نگاه کنم.
****