عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_354
یکی یکی زنگای خونه ها رو میزدم و از کارخونه پدرم سوال میکردم، و جواب همه یکی بود...
اینکه اونا بعد از اون اتفاق تلخ زندگیم به اینجا اومدن...
کلافه توی کوچه به ماشینم تکیه دادم و نگاهی به خونه بازسازی نشدمون انداختم...
با صدای پیرمردی از جا پریدم که تکه سنگکی کند و توی دهنش گذاشت و گفت:والا نمیدونم چرا این زمین و کارخونه بی صاحاب مونده...
متعجب ابرویی بالا انداختم که گفت:دو سه ساعتی هست اینجایی،من رفتم مسجد، نمازم و خوندم، نون تازه گرفتم و برگشتم...اما تو هنوز اینجایی،دنبال کسی هستی؟ قدیمی ترین آدم این محل منم...
با شنیدن این حرف کامل به سمتش چرخیدم و گفتم:این کارخونه از کی تا حالا از کار افتاده؟
نون سنگک دستش و به سمتم گرفت و با چشم و ابرو اشاره کرد که تکه ای ازش بکنم...
تکه کوچیکی از نون و کندم که گفت:نگهبان اون کارخونه بودم، و هنوزم هستم...
تو یه اتاقک کوچیک تو کارخونه زندگی میکنم، نمیدونم کی قراره دوباره سر پا بشه ولی خوب دارم انجام وظیفه میکنم!
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_354
#رمان_حامی
" یکم آبان ماه"
- گفتی بهم یه مدت فرصت بده، گفتم باشه.
وقتی هیچ نتیجه ای نداشته چرا دست بر نمی داری؟!
نگاهش را معصوم کرد و گفت :
آرامش، دو تا عاشق دلخسته که واسه رسیدن به هم لحظه شماری می کنن هم تا برن سر خونه زندگیشون چند ماه تا چند سال طول می کشه.
اونوقت هنوز دو ماه نشده داری میگی بسه؟ ولم کن؟ تو نمی تونی منو عاشق کنی؟
تند گفتم :
چه یه روز، چه یه ماه، چه یه سال، چه ده سال!
من خودم رو می شناسم.
فقط داری وقتت رو تلف می کنی.
باربد برو دنبال زندگیت بذار منم به بدبختی هام برسم.
- من دست از سرت بر نمی دارم آرامش.
چونان کوبیدم روی میز و فریاد زدم که فکر کنم صدایم در کل کارخانه پیچید.
- تو غلط می کنی!!
باربد تا خودم از اینجا پرتت نکردم بیرون، خودت مودبانه برو
****