🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_721
#رمان_حامی
**
" آرامش"
صدای اکبر را شنیدم که خطاب به من گفت :
تو خودتی.
چته.
ستاره میان ما نشسته بود.
مجبور شدم خم شوم تا ببینمش.
چون قد او بلند تر از من بود، از بالا می توانست نگاهم کند.
کمی ذهنم را منسجم کردم و گفتم :
هیچی. یکم بی حوصلم.
- هنوز توی افسردگی زایمانی؟!
زایمان؟! کدام زایمان؟!
سریع فهمیدم منظورش همان سقط جنین است.
از تمام توانم بهره بردم تا نفرتم نسبت به او را در نگاهم نریزم.
پلک هایم را محکم روی هم فشردم.
به زحمت گفتم :
خوبم.
و دوباره سر جایم نشستم.
اما اصلا خوب نبودم.
سرم در حال انفجار بود. داغ کرده بودم.
چونان کوره ی آتش بودم.
نمی توانستم سر جایم بند شوم.
تصمیم گرفتم بروم آبی به دست و صورتم بزنم تا شاید کمی حالم جا بیاید