eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ ستاره که با ذوق یک گوشه ایستاده بود و منتظر تعریف و تمجید شنیدن از جانب اکبر بود. من نیز بدون اینکه تغییری در حالتم ایجاد کنم، در حال بالا و پایین کردن کانال های بیخود تلویزیون بودم. تلفنش را که قطع کرد، از طرز حرف زدنش فهمیدم دارد با ستاره حرف می زند و هنوز توجهش به من جلب نشده. - به به. نه بابا. ترشی نخوری یه چیزی می شی. ستاره هم خر کیف، خندید و گفت : لطف دارید اکبر خان. لحظاتی صدایش شنیده نشد و بعد صدای قدم هایش آمد. بالاجبار سر چرخاندم. میز را دور زد و آمد رو به رویم، جلوی تلویزون ایستاد. سر بلند کردم تا بتوانم ببینمش. با چهره ی خنثای همیشگی داشت نگاهم می کرد. لبخند ژکوندی زدم و به زور سلام کردم. یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : علیک. اوضاع خوبه؟ به سر و شکلم اشاره کرد و گفت : خوش می گذره؟! آب پرتقال بیارم خدمتتون؟