🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_736
#رمان_حامی
ستاره که با ذوق یک گوشه ایستاده بود و منتظر تعریف و تمجید شنیدن از جانب اکبر بود.
من نیز بدون اینکه تغییری در حالتم ایجاد کنم، در حال بالا و پایین کردن کانال های بیخود تلویزیون بودم.
تلفنش را که قطع کرد، از طرز حرف زدنش فهمیدم دارد با ستاره حرف می زند و هنوز توجهش به من جلب نشده.
- به به.
نه بابا. ترشی نخوری یه چیزی می شی.
ستاره هم خر کیف، خندید و گفت :
لطف دارید اکبر خان.
لحظاتی صدایش شنیده نشد و بعد صدای قدم هایش آمد.
بالاجبار سر چرخاندم.
میز را دور زد و آمد رو به رویم، جلوی تلویزون ایستاد.
سر بلند کردم تا بتوانم ببینمش.
با چهره ی خنثای همیشگی داشت نگاهم می کرد.
لبخند ژکوندی زدم و به زور سلام کردم.
یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت :
علیک.
اوضاع خوبه؟
به سر و شکلم اشاره کرد و گفت :
خوش می گذره؟!
آب پرتقال بیارم خدمتتون؟